eitaa logo
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
1.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
400 فایل
﹝﷽﹞ ❁|ـاِی‌پــادشـہِ‌خـوبــان‌دادازغــمِ‌تنـهــایۍ ❁|ـدِل‌بی‌توبہ‌جان‌آمدوقت‌است‌کہ‌بازآیۍ ‌ ‌ ‌ - @MALJA2⇤اطلاعات - ‌ ‌ ⌝وقف‌ ِ حضرت ِ یاس ِ دلبرۍ⌞ ‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🌸 اولین کلاسم که تمام شد خودم را به محوطه رساندم، هر چه چشم چرخاندم نبود. با خودم گفتم شایدبه کتابخانه رفته باشد. دوستش سوگند را دیدم، دل، دل می کردم برای این که سراغ راحیل رو از او بگیرم یا نه، که سارا نزدیکش شد. با خوشحالی سارا را صدا کردم و سراغ راحیل رو از اوگرفتم. اخم هایش در هم رفت و گفت: – من چه می دونم مگه من به پای راحیلم. با تعجب گفتم: – چرا ناراحت میشی؟ خوب از اون دوستش بپرس. رویش را برگرداندو گفت: –خودت چرا نمی پرسی؟ نمی دانستم چرا اخلاقش عوض شده، قبلا خیلی خوش اخلاق تربود. خیلی جدی بهش گفتم: –اگه اینقدر سختته نپرس، اصلامهم نیست. بعد هم به طرف کتابخانه راه افتادم. صدای قدم هایش می آمد ولی من اعتنایی نکردم. خودش را به من رساندو گفت: – خب بابا می پرسم. اخمی کردم و گفتم: –نمی خوام بپرسی، کلا فراموش کن چی بهت گفتم. دوباره راهم را ادامه دادم. وارد کتابخانه که شدم به همه جا سرک کشیدم نبود، نگران شدم. پس نیامده. گوشی‌ام را از جیبم درآوردم که تا زنگ بزنم وخبری از او بگیرم، ولی منصرف شدم. باید صبور باشم و خودم را کنترل کنم. آن روز خیلی سخت گذشت، ولی با این فکر که فردا با هم کلاس داریم و می بینمش کمی آرام شدم. وقتی از شرکت به خانه رسیدم، مامان دوباره سوال پیچم کردو از راحیل پرسید. هر چه من بیشتر از راحیل برایش می گفتم او متعجب تر میشد، که آخرش گفت: – آرش سلیقت چقدر فرق کرده، اصلا بهت نمیاد همچین دختری با این چیزایی که در موردش میگی باب میل تو باشه. دختره چطوری قاپت رو دزدیده؟ لبم را گزیدم و گفتم: –نگو مامان، من قاپ اونو دزدیدم. الانم می بینید که جواب نداده. دو روزه از انتظار دارم دق می کنم حتی یه زنگم نزده. مادر چهره اش را در هم کرد و گفت: – اوه، اوه، کی میره این همه راه رو...چقدرم ناز داره. خنده ایی کردم و گفتم: –خودم میرم مامان، نازشم هر چی باشه می خرم. فقط شما دعا کنید، اوکی بشه. مادر با چشم های گرد شده نگاهم کرد و گفت: –راست میگن عشق که بیاد عقل میره ها...چی میگی تو پسر... وقتی سکوتم را دید، ادامه داد: –حالا اگه قسمت شدوازدواج کردید. باید یه تغییراتی تو پوشش بهش بدی. با تعجب گفتم: –مگه دکور خونس که تغییر بدم. اگه منظورتون چادرشه که اصلا حرفشم نزنید. چون تازه داره از دختر چادریا خوشم میاد. مامان با اخم نگاهم کردو گفت: – یعنی با چادر چاق چور تو فامیل ظاهر بشه؟ لابد شب عروسی هم با چادر میخواد جلو مردم برقصه. ــ ای بابا مامان، هر کاری چاره داره. خوب عروسی رو مختلط نمی گیریم. ــ خب بعدش چی؟ ــ بعدش هیچی...مگه چادر چشه. مادربا حرص بلند شد و رفت و من هم نفهمیدم چرا چادری بودن راحیل اینقدر برایش غیرقابل هضم است. تارسیدم کلاس، مثل کسی که دنبال گمشده ایی است، چشم دوختم به صندلی‌اش، خالی بود. رفتم سر جایم نشستم و زل زدم به در. هم دلتنگش بودم، هم نگران. نمی دانستم چه کار کنم. با خودم گفتم اگر امروزم نیاید حتما پیام میدهم. دیگر طاقت ندارم. جزوه ام را روی میز گذاشتم و به علامت هایی که قبلا داخلش زده بود نگاه کردم. خودکار را برداشتم تا مطالب امروز را با دقت یادداشت کنم و بعدا به او بدهم شاید به بهانه ی جزوه دادن بازهم بتوانم چند کلمه ایی با او حرف بزنم. بعد از تمام شدن کلاس باسعیدبه محوطه رفتیم، سعید مدام حرف میزدو من تمام حواسم به کسایی بودکه در رفت و آمد بودند. ولی هیچ کدامشان راحیل نبودند. آن روز هم تمام شد. از دانشگاه که بیرون آمدم سعید صدایم کردو گفت: – منم تا یه جایی می رسونی؟ ــ من دارم میرم شرکت دیگه، تا هر جا شد می رسونمت. تازه حرکت کرده بودم که سارا را که از کنار خیابان پیاده می رفت را دیدم. سعید گفت: –عه ساراست، سوارش کن تا ایستگاه برسونش. بی تفاوت گفتم: – چه معنی داره، خودش بره بهتره. سعید متعجب نگاهم کردو گفت: – قبلا که سوارش می کردی، چه معنی داشت؟ ــ قبلا اشتباه می کردم. مگه آدم اشتباهش رو تا ابد باید تکرار کنه. سعید با چشم های گرد شده فقط نگاهم کردو حرفی نزد. من هم بی تفاوت به راهم ادامه دادم. وقتی رسیدم شرکت دیگر طاقت نیاوردم. باید به راحیل حداقل یک پیام می دادم. اول یک پیام خیلی عاشقانه نوشتم و گفتم که نگرانشم. ولی بعد پاکش کردم وبا خودم گفتم شاید خوشش نیاید. برای همین کمی رسمی تر نوشتم: –سلام راحیل خانم. نگرانتون شدم چرا دو روزه دانشگاه نمیایید؟ اتفاقی افتاده؟ بعد از یک ساعت که مشغول کارهایم بودم باصدای پیام گوشی‌ام بی معطلی بازش کردم.نوشته بود: – سلام.چیز مهمی نیست، فقط احتیاج به تنهایی داشتم.انشاالله فردا میام. از خوشحالی گوشی‌ام را بوسیدم و قربان صدقه اش رفتم، پس یعنی فردا می بینمش. چرا می خواسته تنها باشد. ✍ ...
♥️ ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 درخواست شما😅♥️ بقیہ ࢪمان را دࢪ اینجا دنباݪ کنین👇🏻☺️♥️ @banatol_mahdi
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #پارت88 _.... بالاخره یه تاکسی اومد که سه تا خانم سوارش بودن.دو تا
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ _.... اون دختر حتی حاضر نبود به من فکر کنه... 😔 پنج سال انتظار و عاشقی 🖐یک طرف😔 یک سال انتظار و سکوت☝️ یه طرف... تو این یک سال سخت ترین روزهای زندگیمو گذروندم.😣 تازه معنی حرفها و نگاه هاش رو میفهمیدم... دست راستشو گرفتم و به کف دستش نگاه کردم. هنوز جای بخیه ها بود.گفتم: _پس اون پسر فداکاری که این همه سال دعاش میکردم تو بودی؟!!☺️😍 چشمهاش ناراحت بود.😒 گفتم: _من اون پنج سال بی خبر بودم ولی این یک سال زمان رو لازم داشتم برای اینکه الان عاشقت باشم.😊☝️ همه ساکت بودن... برای اینکه فضا رو عوض کنم گفتم: _پس تا حالا دو بار ضرب شست منو دیدی.به قول آقای موحد حواست باشه منو عصبانی نکنی که کاراته بازی میکنم.😜👊 همه خندیدن.😀😁😃😄ولی من محو تماشای مردی بودم که مردانه پای عشقش به من ایستاده بود.😍وحید لایق عشقی با دوام بود.فضای شادی شده بود. اون شب وحید و خانواده ش رفتن ولی من تا صبح به کارهای خدا فکر میکردم...😊🤔 زندگی من مثل جورچینی بود که قطعاتش خیلی منظم و حساب شده سرجاش قرار داشت.👌 فردای روز عقد وحید باید میرفت سرکار. ولی زودتر از همیشه برگشت.با من تماس📲 گرفت. گفت: _از بابا اجازه گرفتم که من و تو با هم بریم بیرون.آماده شو دارم میام دنبالت.😊 خیلی خوشحال شدم... سریع آماده شدم.حتی چادر هم پوشیدم و منتظر نشستم تا بیاد.😅😍مامان میخواست برای شام قرمه سبزی درست کنه.به من گفت: _برای شام برمیگردی؟ گفتم: _فکر نکنم.احتمالا بیرون یه چیزی میخوریم.☺️ مامان هم مشغول درست کردن خورشت شد.بوی غذا تو خونه پیچیده بود... گوشیم دستم بود تا وقتی تماس گرفت سریع برم بیرون.زنگ در زده شد.نگاه کردم وحید بود.تعجب کردم که چرا به گوشیم زنگ نزده.😟🙁 گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم: _الان میام.☺️ لبخند زد و گفت: _معمولا اول یه تعارفی میکنن که بیا تو.😁 خنده م گرفت.گفتم: _میخوای بیای تو؟😃😅 -مامان خونه ست؟ -بله -پس اگه اشکالی نداره باز کن.😁 درو باز کردم و به مامان گفتم: _آقا وحید میخواد بیاد تو. خودم جلوی در ایستاده بودم.مامان هم از آشپزخونه اومد. وحید بالبخند وارد شد.یه دسته گل خوشگل❤️💐 تو دستش بود.بالبخند نگاهش کردم.نگاهم کرد ولی اول خیلی مهربون و خنده رو رفت سمت مامان.بعد احوالپرسی دسته گل رو گرفت سمت مامان و گفت: _قابل شما رو نداره.😊💐 مامان به من نگاه کرد.وحید با خنده گفت: _این برای شماست.مال زهرا تو ماشینه.😅 مامان هم خنده ش گرفته بود و گفت: _واقعا اینو برا من خریدی؟😊 وحید گفت: _بله مامان مهربونم.برای شما خریدم.☺️ مامان گل رو گرفت و تشکر کرد.من از این حرکت وحید و اینطور حرف زدنش با مامان تعجب کردم.😟آخه ما تازه دیروز عقد کردیم.اینکه اینقدر زود صمیمی شده و این حد از صمیمیت برام عجیب بود ولی از اینکارش خوشم اومد و با لبخند نگاهشون میکردم.☺️ مامان تعارفش کرد بشینه.وحید کنار مامان نشست و با مهربانی نگاهش میکرد و باهاش احوالپرسی میکرد. سه تا لیوان شربت آلبالوی خونگی آوردم. وحید وقتی شربت شو خورد به مامان نگاه کرد و گفت: _به به، خیلی خوشمزه بود.معلومه خیلی کدبانو هستین.😋 مامان بالبخند گفت: _نوش جان.😊 وحید گفت: _بوی شام تون هم که عالیه.برای زهرا هم غذا درست کردین؟😅😋 -نه.زهرا گفت بیرون شام میخورین. وحید به من نگاه کرد و گفت: _همچین غذایی رو ول کنیم بریم بیرون غذا بخوریم؟😌😋 مامان باخوشحالی گفت: _اگه میاین بیشتر درست میکنم. وحید به مامان نگاه کرد و گفت: _منکه از همین الان گرسنه م شد.کی آماده میشه؟ من و مامان خندیدیم😁😄.مامان گفت: _پسرم هنوز که درست نکردم.😅 وحید بلند خندید😂 و گفت: _من کلا از غذاهای خوشمزه خیلی خوشم میاد.لطفا زیاد درست کنید. مامان هم بلند خندید.😃بعد یه کم صحبت دیگه ما بلند شدیم بریم بیرون ولی برای شام برمیگشتیم. وقتی سوار ماشین شدم وحید یه دسته گل💐 کوچولوی خوشگل از صندلی عقب برداشت و به من داد.خیلی خوشحال شدم😍 ولی مثل سابق از خوشحالی جیغ نمیزدم.😅فقط عاشقانه به وحید نگاه کردم و تشکر کردم. وحید حرکت کرد.گفتم: _کجا میخوای بریم؟☺️ -یه جای خوب.😇 تو مسیر مدام حرف میزد.از همه چیز میگفت. خیلی.... ادامه دارد... 🌱 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ﴾ @banatolamahdi ♥️🌿﴿