#رمان_سیم_خاردار_نفس ♥️
#پارت1
#پارت2
#پارت3
#پارت4
#پارت5
#پارت6
#پارت7
#پارت8
#پارت9
#پارت10
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت11
#پارت12
#پارت13
#پارت14
#پارت15
#پارت16
#پارت17
#پارت18
#پارت19
#پارت20
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت21
#پارت22
#پارت23
#پارت24
#پارت25
#پارت26
#پارت27
#پارت28
#پارت29
#پارت30
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت31
#پارت32
#پارت33
#پارت34
#پارت35
#پارت36
#پارت37
#پارت38
#پارت39
#پارت40
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت41
#پارت42
#پارت43
#پارت44
#پارت45
#پارت46
#پارت47
#پارت48
#پارت49
#پارت50
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت51
#پارت52
#پارت53
#پارت54
#پارت55
#پارت56
#پارت57
#پارت58
#پارت59
#پارت60
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت61
#پارت62
#پارت63
#پارت64
#گارت65
#پارت66
#پارت67
#پارت68
#پارت69
#پارت70
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت71
#پارت72
#پارت73
#پارت74
#پارت75
#پارت76
#پارت77
#پارت78
#پارت79
#پارت80
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت81
#پارت82
#پارت83
#پارت84
#پارت85
#پارت86
#پارت87
#پارت88
#پارت89
#پارت90
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت91
#پارت92
#پارت93
#پارت94
#پارت95
#پارت96
#پارت97
#پارت98
#پارت99
#پارت100
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت101
#پارت102
#پارت103
#پارت104
#پارت105
#پارت106
#پارت107
#پارت108
#پارت109
#پارت110
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت111
#پارت112
#پارت113
#پارت114
#پارت115
#پارت116
#پارت117
#پارت118
#پارت119
#پارت120
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت121
#پارت122
#پارت123
#پارت124
#پارت125
#پارت126
#پارت127
#پارت128
#پارت129
#پارت130
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت131
#پارت132
#پارت133
#پارت134
#پارت135
#پارت136
#پارت137
#پارت138
#پارت139
#پارت140
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت141
#پارت142
#پارت143
#پارت144
#پارت145
#پارت146
#پارت147
#پارت148
#پارت149
#پارت150
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت151
#پارت152
#پارت153
#پارت154
#پارت155
#پارت156
#پارت157
#پارت158
#پارت159
#پارت160
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت161
#پارت162
#پارت163
#پارت164
#پارت165
#پارت166
#پارت167
#پارت168
#پارت169
#پارت170
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت171
درخواست شما😅♥️
بقیہ ࢪمان را دࢪ اینجا دنباݪ کنین👇🏻☺️♥️
@banatol_mahdi
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت153
ــ چیزی شده؟
نگاهی به صورتم انداخت.
– میشه نگم؟
ــ پس افتاده، بازم می خواهی خودت حلش کنی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
ـ حل که نمی تونم...
ــ چرا نمیگی؟ حالم بده، اگه نگی بدتر میشم.
نگران نگاهم کردو گفت:
ــ چرا؟ چی شده؟
با التماس نگاهش کردم.
–جون آرش بگو...مرگ من بگو...
سرش را پایین انداخت.
– دیگه جون خودت رو قسم نده، وقتی سکوت من را دید ادامه داد:
ــ به یه شرط.
ــ چی؟
ــ خونسرد باشی و عکس العملی از خودت نشون ندی.
خندیدم.
ــ مگه من گاو دریایی ام که عکس العملی از خودم نشون ندم.
او هم خنده اش گرفت و گفت:
ــ مگه گاو دریایی ام داریم؟
ــ معلومه که داریم، خیلی حیوونه کُندیه.
باخنده گفت:
– گاو خشکی همین جوری کنده دیگه ببین دریاییش چیه.
هر دو خندیدیم وگفت:
–یه عکسی برام از یه فرد ناشناس امده، یه کم فکرم رو مشغول کرده.
قلبم ریخت، پس کار خودش رو کرده بود. لعنت بهت سودابه. بعد اونوقت این راحیل چقدر دل گُندس، چطوری تا حالا چیزی بهم نگفته! هر دختری بود الان قشقرق به پا می کرد.
با صدای راحیل به خودم امدم.
ــ عکس العمل تو که از گاو دریایی ام کُندتره.
اضطرابم نگذاشت بخندم.
ــ میشه عکس رو ببینم؟ گوشیاش را درآورد و قبل از این که عکس را نشانم بدهد پیامی که زیر عکس آمده بود را پاک کرد، دو کلمه ی آخر را توانستم بخوانم، "بهتر بشناسی" حتما نوشته این رو فرستادم تا آرش را بهتر بشناسی.
وقتی عکس را دیدم از عصبانیت صورتم گُر گرفته بود.
گوشی را از دستش گرفتم و عکس را پاک کردم.
ــ مسدودش کردم دیگه نمی تونه پیام بفرسته.
با این حرفش همهی خشمم جایش را به خجالت داد.
با شرمندگی گفتم:
ــ راحیل عذر می خوام.
این مسائل مال قبل از ماجرای توئه. از وقتی بهت علاقه پیدا کردم اصلا با دختر ها نه بیرون میرم نه معاشرت می کنم. باور کن ارتباط ما فقط در حد...
حرفم را برید.
– مگه من ازت توضیح خواستم؟ من اصلا نمی خواستم حرفی بهت بزنم، چون قسمم دادی گفتم.
گذشته ی تو به من ربطی نداره، مهم بعد از اینه.
دوباره شرمنده گفتم:
–تو خیلی خوبی راحیل، من لیاقت تو رو ندارم.
آرام گفت:
–من خوب نیستم چون بهت شک کردم. اون دگرگونی حالمم، دلیلش شَکَم بود.
آهی کشیدم و گفتم:
–راحیل چی میگی؟ خب هر کی باشه شک می کنه. من کاملا بهت حق میدم. بی مقدمه پرسید:
ــ اسم این دختره سودابس؟
از حرفش جا خوردم و گفتم:
ــ آره. خودش گفت؟
ــ نه، قبلا کسی دیگه ایی بهم گفته بود.
ــ با تعجب گفتم:
–کی؟
ــ دیگه این رو نپرس.
کمی فکر کردم و گفتم:
–اون روز که سوگند با اون قیافه ی طلبکار من رو نگاه می کردامده بود این رو بهت بگه؟
شاکی نگاهم کرد.
مکثی کردم و بعد ماجرای خودم و سودابه را برایش تعریف کردم.
حرفی نزد، فقط در سکوت گوش داد.
بعد از تمام شدن حرفهایم بی توجه گفت:
اینورها لبنیاتی هست، از این کشکهای باز بخریم؟
وقتی به خانه رسیدیم. مادر خبر داد که عمهام با دخترش زنگ زدند وگفتندکه از شهرستان قراره برای چند روز مهمانمان باشند.
با صدای اذان راحیل رفت که نماز بخواند. مادر من را کنار کشید و گفت:
– حالا چیکار کنیم؟ اینا دونفرن، اتاقها هم که جا ندارند.
ــ مامان جان یه جوری نگرانی انگار چی شده. همین وسط پذیرایی دو تا تشک خوشگل میندازی در کنار عمه جان میخوابید. فاطمه هم تو اتاق من پیش مژگان بخوابه.
مادر جوری نگاهم کرد که یک لحظه احساس کردم دچار حمله ی پانیک شدم.(نوعی بیماری روانی از نوع اختلالات اضطرابی)
آب دهنم را قورت دادم و زود گفتم:
– اونا برن تو اتاق بخوابند من و راحیل تو ماشین می خوابیم، خوبه؟
خیلی جدی گفت:
–فردا ببرش خونشون،
شاکی گفتم:
– اگه مژگان بره خونه ی مامانش...
این بار نگاهش باعث شد که حرفم دوباره به سیستم های باز خورد مغزم برگردد.
یعنی وقتی مادرم عصبانی میشود. بهترین کار ترک کردن صحنه است. چون دیگر کنترلش دست خودش نیست. این بار شانس آوردم که مهمان داشتیم.
مادر با صدای کنترل شده ایی گفت:
–کیارش اون رو به من سپرده اونوقت بگم برو خونه ی ننت.
از حرفش خنده ام گرفت .
–کیارش به چند نفر سپرده؟ بعدشم تو به دیگران میگی ننه اشکالی نداره؟
مژ گان وارد آشپزخانه شدو گفت:
–چی میگید مادرو پسر یواشکی؟
ــ هیچی داریم سنگ، کاغذ، قیچی میاریم ببینیم کی تو کوچه بخوابه. توام بیا... بعد مکثی کردم و ادامه دادم:
ــ عه، نه تو نیا، چون عضو ثابتی... فقط...
مادر چپ چپ نگاهم کردو باعث شد بقیه ی حرفم را بخورم.
زیر لب گفتم:
–میگم مامان نکنه با همین نگاهها بابام رو کشتی؟ اگه همین جوری ادامه بدی تا شب کما رفتنم حتمیه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...