eitaa logo
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
1.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
400 فایل
﹝﷽﹞ ❁|ـاِی‌پــادشـہِ‌خـوبــان‌دادازغــمِ‌تنـهــایۍ ❁|ـدِل‌بی‌توبہ‌جان‌آمدوقت‌است‌کہ‌بازآیۍ ‌ ‌ ‌ - @MALJA2⇤اطلاعات - ‌ ‌ ⌝وقف‌ ِ حضرت ِ یاس ِ دلبرۍ⌞ ‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🌸 وقتی به مامان خبردادم. با تعجب پرسید: –می‌خواد بیاد ملاقاتت؟ –اینطور گفت. طولی نکشید که دیدم مادر با یک سینی بزرگ وارد شد. – می خواستم اسراهم بیاد بعد ناهار بخوریم. ولی چون قراره مهمون بیاد زودتر بخوریم که من به کارهام برسم. ــ ولی مامان من گرسنه نیستم، صبر کنیم تا اسراهم بیاد. ــ آخه از صبح... صدای زنگ آیفن نگذاشت مادر حرفش را تمام کند. مامان از اتاق بیروت رفت و بعد از چند دقیقه برگشت. – خب دیگه اسرا هم امد، با هم می خوریم. اسرا وقتی پایم را دید بغض کردو نشست کنارم و گفت: – فکر کنم تو تقدیرته که سالی یه بارتصادف کنی. از حرفش خنده ام گرفت و مشتی حواله ی بازویش کردم. مادر برای اسرا بشقابی آوردوگفت: –لباست رو عوض کن وبیا بشین. دوباره بی اشتها شده بودم ولی به خاطر مادر سعی کردم چند قاشق بخورم. مادر نگاهی به غذایم انداخت. –چرانمی خوری؟ ــ خوردم مامان جان. از این به بعدکمتر بخورم بهتره، چون نباید زیاد تحرک داشته باشم ممکنه چاق بشم. راستی مامان، اگه اون کتابه که اون روز تو اتاقتون بود رو نمی خونید برام میارید. من که نمی تونم کمکتون کنم، حداقل از وقتم استفاده کنم. ــ یه کم ازش خوندم، حالا تو بخون من بعدا می خونم. اسرا فوری بلند شد. – بگین کجاست من براش میارم. مادر با تعجب گفت: –به به خواهرمهربون... اسرا لبخندی زدو گفت: – از این به بعد هر کاری داره خودم براش انجام میدم. ــ مادر سینی غذارا برداشت و گفت: –آفرین به تو...تو اتاقمه...داخل کشو. چند صفحه از کتاب را خواندم چون تمرکز نداشتم، متوجه نمی شدم. کتاب را بستم وبافکر آرش وقت گذراندم. نمی دانم چقدر طول کشید که اسرا امد و گفت: –راحیل کدوم لباست رو می پوشی برات بیارم. نگاهش کردم و گفتم: –لباس چی؟ ــ مگه صاحب کارت نمی خواد بیاد؟ ــ خب چرا. به سلیقه ی خودش یک بلوز دامن معمولی و تیره رنگ برایم آورد و گفت: –اینا خوبه؟ اعتراض آمیز گفتم: –اینا چیه؟ اینایی که الان تنمه که بهتر از اوناست. دیگه چرا عوض کنم؟ فقط یه ساق دست بده، چون بلوزم آستین کوتاست. ــ مِنو مِنی کردو گفت: نمی خوام پیش آقای معصومی زیاد خوش تیپ باشی؟ خنده کجی کردم. –انوقت چرا؟ سرش را پایین انداخت. – اینجوری بهتره دیگه. بعد ساق هارا انداخت روی تخت و رفت. "این دیگه چشه؟" زنگ را که زدند. اسرا با عجله امد و گفت: – راحیل پاشو کمکت کنم ببرمت سالن روی مبل بشینی تا جلو صاحب کارت لنگون لنگون راه نیوفتی. در حال بلند شدن گفتم: –میشه اینقدر نگی صاحب کار.اون اسم داره. نگاهش رنگ تعجب گرفت. –واسه تو چه فرقی داره. بالاخره منظورم رو می رسونم دیگه. پوفی کردم و گفتم: –خوشم نمیاد. نزدیک مبل بودیم که ناگهان رهایم کرد ودست به کمر شد که حرفی بزند، تعادلم را از دست دادم ولی قبل از این که بیفتم بازویم را گرفت و گفت: – آخ ببخشید. اخمی کردم و گفتم: – چی می خواستی بگی؟ – هیچی.چشم همون اسمش رو میگم. ــ اسرا، تو ازش بدت میاد؟ ــ نه، فقط فکر می کنم یک سال تو رو از ما گرفت. می ترسم یه وقت بیشتر از اینا تو رو از ما بگیره. لبخندی زدم و گفتم: – خیلی اشتباه فکر می کنی، الان وقتش نیست بعدا برات توضیح میدم. که اون به ما لطف کرد. بعدشم همه چی به خواست خودم بوده نه اون. با یاالله گفتن های آقای معصومی اسرا کمکم کرد تا چادرم راروی سرم مرتب کنم. وقتی وارد شد از دسته گل بزرگی که اکثر گلهایش نرگس بودند لبخند بر لبم امد و سعی کردم بلند شوم و سلام کنم. دسته گل را با احترام به مادرم که جلو در ایستاده بود داد و از همان جا با دست اشاره کرد که بلند نشوم. پشت سرش خواهرش، زهرا خانم را دیدم که با لبخند وارد شدو با مادر روبوسی کرد. از این که اوهم امده بودهم خوشحال شدم هم تعجب کردم. چون این ساعت ازروز شوهرش خانه بود. ریحانه دست پدرش را گرفته بودو هاج و واج به اطرافش نگاه می کرد. آقای معصومی با نگرانی نزدیکم شدو حالم را پرسیدو با تعارف مادر روی مبل تک نفره کنارمن نشست. با زهرا خانم هم روبوسی کردم و تشکر کردم که امده است. زهرا خانم عصا و یک کیسه کادویی دسته دار شیکی که زیر چادرش بود را کنار مبل روی زمین گذاشت ریحانه تا نزدیکم شد دست هایش را دور پاهایم حلقه کرد و ذوق کرد. من هم کشیدمش بالاو نشوندمش روی پایم. پدرش دست دراز کرد وگفت: – شما پاتون اذیت میشه، بچه رو بدید به من. بوسه ایی روی موهای لختش زدم و گفتم: نه، دلم براش تنگ شده بود. اذیت نمیشم.اسرا رفت خرس عروسکی، که چند وقت پیش سعیده کادو تولدش خریده بود راآورد تا ریحانه را سر گرم کند و کم‌کم موفق شد. مامان گلها را داخل گلدان گذاشت وهمانطورکه روی میزجابه جایش می کردگفت: –زحمت کشیدید، دستتون درد نکنه. آقای معصومی هم با همان حجب و حیای همیشگی گفت: – خواهش می‌کنم، قابل راحیل خانم رو نداره. ✍ ...
♥️ ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 درخواست شما😅♥️ بقیہ ࢪمان را دࢪ اینجا دنباݪ کنین👇🏻☺️♥️ @banatol_mahdi
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #پارت62 چیز دیگه ای بگم.محمد هم اشک میریخت.اومد جلوی من نشست و گفت
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ از جمعیت مردها که اومدیم بیرون،... سرمو گذاشتم رو شونه علی و گریه میکردم.😭😣علی هم سعی میکرد آرومم کنه.دیگه شونه هام هم میلرزید... توان ایستان نداشتم.روی زانو هام افتادم... علی رو به روی من نشست.نگاهم میکرد و اشک میریخت.دیگه طاقت نیاورد... به اسماء و مریم اشاره کرد که بیان منو ببرن.😣 کمکم کردن بلند بشم ولی علی هنوز همونجا نشسته بود.😞 اون روز با دفن کردن امین،زهرا رو هم دفن کردن.... روزی که قرار بود روز عروسی ما باشه،روز عروسی امین🕊 و مرگ زهرا بود.😣 چهل روز از شهادت امین گذشت ولی من هنوز نفس میکشم...😔 گرچه روزها برام تکرار تاریخه ولی خدا رو شکر میکنم که کمکم کرد.اگه نبود،بارها و بارها پام میلغزید😔 و بر باد میرفت.😥 از قفسه کتاب هام،📚کتابی رو برداشتم که مطالعه کنم،.. چشمم به پاکتی💌 افتاد که امین روز آخر بهم داده بود.نمیدونم چرا زودتر به یادش نیفتادم. بازش کردم.📩سند ماشین🔖 و خونه ش بود که به نام من کرده بود.با یه کاغذ که توش نوشته بود: ✍زهرای عزیزم.سلام تو کسی هستی که تو زندگیم داشتم. از تو برام خیلی سخته.خیلی سعی کردم به تو علاقه مند نشم.خیلی تلاش کردم بهت دلبسته نشم ولی تو اونقدر خوبی که اصلا نفهمیدم کی اینقدر عاشقت شدم. تو امانت بودی پیش من.من تمام تلاشمو کردم که مراقبت باشم.نمیخواستم بخاطر من آسیبی ببینی.من همیشه برای سلامتی و طول عمر و خوشبختی تو دعا میکنم.بخاطر من خودتو اذیت نکن.تا هر وقت که بخوای من کنارت هستم ولی زهرا جان زندگی کن،ازدواج کن،مادر باش.من اینجوری راضی ترم.بعد من اذیت میشی ولی ،مثل همیشه.حلالم کن.✍ من خونه رو نمیخواستم...😒 سند شو دادم به خاله ش هر کاری خواستن بکنن ولی اونا قبول نکردن.به عمه ش دادم،قبول نکردن.تصمیم گرفتم به اسم خود امین کنم. اما ماشین رو میخواستم.😔❤️🚙حتی اگه به نامم نمیکرد پولشو میدادم و میخریدمش. اون ماشین پر از خاطرات شیرین من و امین بود. با خودم بردمش خونه... تو مسیر چند بار کنار خیابان نگه داشتم و گریه کردم.🚙😭گاهی میرفتم تو ماشین و حسابی گریه میکردم.اون روزها من هر روز با ماشین امین میرفتم سر مزار امین و پدرومادرش.بعد میرفتم جاهایی که حتی برای یکبار با امین رفته بودم.حتی گاهی به عمه و خاله ی امین هم سر میزدم. صبح تا شب بیرون بودم و شب که برمیگشتم خونه،میرفتم تو اتاقم.دلم برای پدرومادرم تنگ شده بود ولی شرمنده بودم و نمیتونستم تو چشمهاشون نگاه کنم.😞😓باباومامان هم مراعات منو میکردن.با اینکه خودشون دلشون خون بود ولی به من چیزی نمیگفتن. سه ماه بعد علی وقتی منو تو کوچه تو ماشین امین دید،عصبانی شد...😠 از ماشین پیاده م کرد و برد داخل.باباومامان هم بودن.داد میزد و سویچ ماشین رو میخواست.🗣من با اشک نگاهش میکردم.😢 از عصبانیت سرخ شده بود.😡دستشو سمت من دراز کرده بود و سویچ رو میخواست.همون موقع محمد هم رسید.با عجله اومد تو و به علی گفت: _چرا داد میزنی؟!!!😠 علی با عصبانیت گفت: _ماشین امین دست زهرا چکار میکنه؟😡 محمد تعجب کرد و به من گفت: _آره؟؟!!! 😳ماشین امین دست توئه؟؟!!!!😳 من مثل بچه ای که تنها داراییش یه اسباب بازیه و میخوان ازش بگیرن با التماس نگاهشون میکردم.😢🙏علی هنوز دستش سمت من دراز بود و سویچ رو میخواست.بابا گفت: _بسه دیگه راحتش بذارید.😐 علی باتعجب به بابا نگاه کرد و گفت: _ولی آخه شما میدونید....😥😳 بابا نگاهش کرد.علی فهمید که نباید دیگه چیزی بگه،ساکت شد.ولی دوباره بدون اینکه به بابا نگاه کنه گفت: _اگه یه بار دیگه زبونم لال قلبش...😡 بابا پرید وسط حرفش و گفت:... 😠 ادامه دارد... 🌱 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ﴾ @banatolamahdi ♥️🌿﴿
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت62 :_آره دیگه،بازم از دوردیدمت.. تو سیزده،چهارده ساله بودي...
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 می نشنم و روسري ام را درمی آورم. عمو از کابینت دو فنجان درمی آورد و مشغول ریختن قهوه،از قهوه جوش میشود. در عین حال میگوید: مشکل کبد و کلیه داره. مدام باید تحت نظر باشه. قبل از اینکه بیام ایران،بهش گقتم تو قراره بیاي،کلی خوشحال شد. گفت بالاخره یه خانم که بیاد تو زندگیم،من نظم میگیرم! بغض کرده ام،اما قورتش میدهم +:اینجا...واقعا قشنگه... صدایش میلرزد:بعد از فوت مامان بزرگ،ما به هیچی دست نزدیم... شیشه ي ظریف بغضم با صداي خشدار عمو میشکند:من خیلی چیزا تو زندگیم کم دارم عمو... مادربزرگ تو ذهن من،مثل افسانه است... من حتی نمیدونستم عمویی به خوبی شما دارم... من.... حتی کسی رو نداشتم که سر سوزن راهنمایی ام کنه.. سوالام رو راجع دین،خدا،پیغمبر،ازش بپرسم... تشویق بشم... من حتی نمیتونم چادر سر کنم.... من.... من خیلی تنهام عمـو...... سرم را روي دستان در هم گره زده ام،روي میز میگذارم و هق هق گریه ام شدت میگیرد... دست مردانه ي عمو روي شانه ام قرار میگیرد. فاطمه با سینی چاي داخل میشود،دو هفته اي تا عید مانده و من امروز،دوباره میهمان خانه ي گرم و صمیمی آن ها شده ام. :_دستت درد نکنه :+نوش جان،خب پس رفتی انگلیس،آره؟ :_آره،بهترین سفر عمرم بود. :+میدونی،آدمایی مثل عموي تو و محمدحسن و محسن من،واقعا فوق العاده ان. من که خیلی بهشون تکیه میکنم. :_منم همینطـــور،قضیه واسه من جدي تره،چون به هرحال تو با پدر و مادرت مشکل عقیدتی نداري اما من و عموم ،فقط همدیگه رو داریم که شبیه همیم. میدونی،من تو اون سفر،پخته شدم...واقعا خیلی چیزا از عمووحیدم یادگرفتم... اون فوق العاده است فاطمه... فاطمه،دلنشین میخندد:خب حالا بهم بگو از این عموي فوق العاده چیا یاد گرفتی؟؟ از یادآوري شیرین آن روزها،لبخند حاکم لب و جانم میشود.... ★ روبه روي کتابخانه ي بزرگ و غول آساي عمو ایستاده ام و با حیرتبه تمام آنچه دارد،نگاه میکنم. تمام صد و ده جلد بحارالانوار که در چهار،پنج ردیف چیده شده است،دو ردیف فقط مقتل و شرح عاشوراست. دو ردیف دیگر،منابع معتبر شیعی حدیث و روایت است. چند جلد تفسیر قرآن، نهج البلاغه،نهج الفصاحه،صحیفه سجادیه،مفاتیح الجنان و کتاب هاي دیگــــر. پایین تر،غزلیات حافظ و سعدي به چشمم میآید. نویسنده:فاطمه نظری