#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت56 🌸
بعد از نیم ساعت کار، مادر سوگند میوه به دست وارد شدو گفت:
– سوگنداینقدر از دوستت کار نکش.
سوگند سرش را از روی چرخ خیاطی بلند کرد.
– مامان آوردمش اردو، قدر آفیت رو بدونه، الان داره واحد پاس می کنه.
مادرش سرش راکج کرد.
– لابد توام استادشی؟
ــ استاد که مامان بزرگه، من استاد راهنمام.
–پس الانم آنتراکه، بیایید میوه بخورید.
سوگند از پشت چرخ بلند شد.
– بده من زود پوست بکنم بخوریم بعدشم به کارمون برسیم.
با صدای اذان مادرش بلند شدو رفت، بعد از خوردن میوه سوگند گفت:
– پاشو ما هم نمازو بزنیم کمرمون و بعدبرگردیم سر کارمون.
خندیدم و گفتم:
– نه دیگه بعدش من میرم، به سعیده پیام دادم بیاد.فقط آدرس رو بگو براش بفرستم.
گوشی را ازمن گرفت و آدرس را پیامک کرد.آخرش هم نوشت شام اینجاهستیم.
سعیده هم فوری جواب داد، بد نباشه من بیام.
سوگند دوباره خودش نوشت:
–نه بابا اصرار کردن توام باشی، خیلی خودمونین.
وقتی گوشی را پس دادومطالبی که فرستاده بود را خواندم فقط خندیدم.
بعد از یک ساعت سعیده و مادر بزرگ سوگندهم که به مسجد رفته بود امدند و همگی کمک کردیم تا کارهای خیاطی انجام شود.
مادر بزرگ برش میزد و من کوک میزدم. سوگند هم چرخ می کردو سعیده هم خرده کاری ها را انجام می داد.
آنقدر سرمان گرم بود و سوگند با حرف هایش مارا می خنداند که زمان از دستمان در رفته بود. صدای زنگ گوشی ام وادارم کردکه به ساعت نگاه کنم.
مامان نگران شده بود. عذر خواهی کردم و گفتم تا نیم ساعت دیگر راه میوفتیم.
مادر سوگند زود سفره شام را پهن کردو شام خوردیم موقع خداحافظی مادربزرگ سوگنددستهایم راگرفت وازاین که کمکشان کرده بودم از من وسعیده تشکر کرد.
سعیده همین که پشت فرمان نشست گردنش را تکانی دادوپرسید:
– کتف تو درد نگرفت؟
با یک دستم کتفش را کمی ماساژ دادم و گفتم:
–نه زیاد. خونه که برسیم، یه کم دراز بکشیم خوب میشه. اگه موقع خواب یه کم روغن سیاه دونه بزنی حله.
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
–رنج خوب.
با تعجب گفتم:
–چی؟
–مگه رنج خوب نیست؟ گردنمون درد گرفت، هم به اونا کمک کردیم هم خودمون چیز یاد گرفتیم. رنج کشیدیم ولی از نوع خوبش.
لبخندی زدم و گفتم:
–آفرین دختر خاله ی باهوش خودم. چه خوب درس پس میدی.
–می بینی فقط دست به تصادفم خوب نیست، تو زمینه های دیگه هم استعداد دارم.
باشنیدن اسم تصادف یاد ریحانه افتادم وآهی کشیدم.
–دلم برای ریحانه تنگ شده سعیده.
–کاش باخاله صحبت کنی حداقل هفته ایی یک باربری ببینیش، بابا بالاخره یک سال وخرده ایی هر روز تروخشکش کردی، آدم وابسته میشه.
ملت یه سگ میارن بعداز دو روز دیگه مسافرتم تنها نمیرن میگن وابستش شدیم تنهایی خوش نمی گذره، حالا این که آدمه.
درچشم هایش براق شدم.
–این چه مثالیه آخه سعیده؟
–کلی گفتم. میگم یعنی دل آدمها اینقدرکوچیکه که زود دل می بندند.
دل، تنها عضوبدنم بودکه احساس می کردم این روزهاچقدرموردظلم قرارگرفته است وگاهی چه بیتاب خودش رابه قفسی که برایش حصارشده است می کوبد.
خانه که رسیدیم احساس کردم مامان کمی دلخوراست.
ولی وقتی از خانواده سوگندتعریف کردم، واین که امروز دلم خواست خیاطی یاد بگیرم.
گفت:
–به این میگن رفاقت باثمر.
از اون روز به بعد هر روز بعد از دانشگاه با سوگندبه خانه شان می رفتیم و تا اذان مغرب می ماندم.
دقیقا خانه ی آقای معصومی جایش رابه خانه ی سوگند داده بود.
دوروز بوددانشگاه نرفته بودیم. با سوگندقرارگذاشتیم که فردا آخرین روز دانشگاهمان باشدوما هم مثل دانشجوهای دیگر بعدازکلاس آن استادسخت گیرمان خودمان رامرخص کنیم.
زودتر از هر شب خودم راروی تختم انداختم، کارخیاطی واقعاخسته کننده است. تازه چشم هایم گرم شده بود که از صدای پیام گوشیام بازشان کردم.
خیلی خوابم می آمد ولی به خیال این که شاید سوگند تصمیم جدیدی گرفته باشدو پیام داده است چشم هایم را باز کردم و گوشی را برداشتم. با دیدن اسم آرش نیم خیز شدم و پیامش را باز کردم.
نوشته بود:
راحیل.
با خواندن اسمم صورتم گر گرفت. خواب از سرم پریدانگارکسی باپتک به سرم زد. بلند شدم و نشستم. دروغ چرااین کارنادرستش باعث شددردلم پایکوبی راه بیفتد.
تمام تلاشهایم در این مدت برای سرد شدن ازآرش دود شد وبه هوا رفت.
انگار پیامش مانندیک دست نامرئی درازشدودلم راازقفس آزادکرد.
همین طور زل زده بودم به گوشیام.
دلم می خواست بنویسم جانم، ولی این از کارهای ممنوعه بود.
پیام دیگری فرستاد.
–روزایی که نمیای دانشگاه چشم هام به در خشک میشه. بیا حرفم نزدی عیبی نداره، بیا و نگاهمم نکن. فقط بیا.
باورم نمیشد این پیام را آن آرش مغرور نوشته باشد.
شنیدن هرواژه اش برای ازپا انداختنم کافی بود، حالابا لشگر واژگانش چطور در میافتادم.
قلبم انگاردرجازایمان کرده بودوبچه هایش رابه تمام اعضای بدنم فرستاده بودوهمه باهم وهماهنگ می کوبیدند. همه ی تنم قلب شده بود.
#ادامهدارد...
@banatolamahdi 🌈🦋
#رمان_سیم_خاردار_نفس ♥️
#پارت1
#پارت2
#پارت3
#پارت4
#پارت5
#پارت6
#پارت7
#پارت8
#پارت9
#پارت10
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت11
#پارت12
#پارت13
#پارت14
#پارت15
#پارت16
#پارت17
#پارت18
#پارت19
#پارت20
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت21
#پارت22
#پارت23
#پارت24
#پارت25
#پارت26
#پارت27
#پارت28
#پارت29
#پارت30
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت31
#پارت32
#پارت33
#پارت34
#پارت35
#پارت36
#پارت37
#پارت38
#پارت39
#پارت40
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت41
#پارت42
#پارت43
#پارت44
#پارت45
#پارت46
#پارت47
#پارت48
#پارت49
#پارت50
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت51
#پارت52
#پارت53
#پارت54
#پارت55
#پارت56
#پارت57
#پارت58
#پارت59
#پارت60
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت61
#پارت62
#پارت63
#پارت64
#گارت65
#پارت66
#پارت67
#پارت68
#پارت69
#پارت70
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت71
#پارت72
#پارت73
#پارت74
#پارت75
#پارت76
#پارت77
#پارت78
#پارت79
#پارت80
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت81
#پارت82
#پارت83
#پارت84
#پارت85
#پارت86
#پارت87
#پارت88
#پارت89
#پارت90
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت91
#پارت92
#پارت93
#پارت94
#پارت95
#پارت96
#پارت97
#پارت98
#پارت99
#پارت100
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت101
#پارت102
#پارت103
#پارت104
#پارت105
#پارت106
#پارت107
#پارت108
#پارت109
#پارت110
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت111
#پارت112
#پارت113
#پارت114
#پارت115
#پارت116
#پارت117
#پارت118
#پارت119
#پارت120
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت121
#پارت122
#پارت123
#پارت124
#پارت125
#پارت126
#پارت127
#پارت128
#پارت129
#پارت130
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت131
#پارت132
#پارت133
#پارت134
#پارت135
#پارت136
#پارت137
#پارت138
#پارت139
#پارت140
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت141
#پارت142
#پارت143
#پارت144
#پارت145
#پارت146
#پارت147
#پارت148
#پارت149
#پارت150
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت151
#پارت152
#پارت153
#پارت154
#پارت155
#پارت156
#پارت157
#پارت158
#پارت159
#پارت160
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت161
#پارت162
#پارت163
#پارت164
#پارت165
#پارت166
#پارت167
#پارت168
#پارت169
#پارت170
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت171
درخواست شما😅♥️
بقیہ ࢪمان را دࢪ اینجا دنباݪ کنین👇🏻☺️♥️
@banatol_mahdi
『 بَناتُالمَھدۍ 』
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #پارت55 _.... تا دیروز که #واقعا حالت بد بود😔 ولی با این حال وقتی
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ #پارت56
رفتم پیشش و در آغوش گرفتمش.... خودم توان ایستادن نداشتم، #اما باید تکیه گاه مریم میشدم.مریم رو شانه من گریه میکرد.حالشو میتونستم درک کنم.
مدتی گذشت...
✨گفتم خدایا...😭🙏بعد ساکت شدم. گفتم از خدا چی بخوام؟ 😣سلامتی محمد رو میخواستم ولی آیا این خواسته ی محمد هم بود؟😞
#یادحرفم به حانیه افتادم.به خودم گفتم اونقدر خودخواه هستی که بخوای داداشت بخاطر تو از فیض شهادت محروم بشه؟👣🕊
رفتم پیش امین.یه گوشه تنها ایستاده بود.
-امین😢
نگاهم کرد.گفتم:
_به نظرت برای سلامتی محمد دعا کنم؟
سؤالی نگاهم کرد.گفت:
_چرا دعا نکنی؟؟!!😟
-چون محمد دوست داشت شهید بشه.😞
امین چشمهاشو بست و روشو برگردوند. گفتم:
_امین چکار کنم؟چه دعایی بکنم؟
با مکث گفتم:
_ #خودخواه نیستم که بخوام بخاطر من بمونه ولی اونقدر هم #سخاوتمند نیستم که برای شهادتش دعا کنم.😭
امین ساکت بود و نگاهم نمیکرد.یه کم ایستادم دیدم جواب نمیده رفتم سرجام نشستم.✨دعا کردم هر چی خیره پیش بیاد.گفتم 🙏خدایا*هر چی تو بخوای*.🙏 ولی اگه شهید شد صبرشو هم بهمون بده.خدایا به من رحم کن.😣🙏
اصلا حالم خوب نبود،ولی حواسم به باباومامان و مریم هم بود.علی هم حالش خوب نبود.تو خودش بود.امین هم مراقب همه بود تا اگه کاری لازم باشه، انجام بده...
ساعت های سختی رو میگذروندم.سخت ترین ساعت های عمرم.😣میدونستم بقیه هم مثل من هستن.ساعت ها میگذشت ولی برای ما به اندازه یه عمر بود.
یه دفعه پرستارها و دکتر کنار تخت محمد جمع شدن.بابا و مامان و مریم و علی و امین سریع رفتن پشت شیشه.😳😨😰من هم میخواستم برم ولی پاهام توان نداشت.بقیه امیدوار بودن دعاشون مستجاب بشه ولی من میترسیدم از اینکه دعام مستجاب بشه.سرم تو دستهام بود و هیچی نمیخواستم ببینم و بشنوم.فقط آروم ذکر میگفتم. احساس کردم کسی کنارم نشست.از صمیم قلبم میخواستم که محمد باشه.سرمو آوردم بالا.امین بود.😢فقط نگاهم میکرد.از نگاهش نمیشد فهمید که چه اتفاقی افتاده.به بقیه که پشت شیشه بودن نگاه کردم.همه چشمشون به محمد بود.فقط بابا به من نگاه میکرد.وقتی دید امین چیزی نمیگه،اومد پیشم و گفت:
_محمد به هوش اومده.☺️
نمیدونم اون موقع چکار کردم.نمیدونم چه حالی داشتم.خوشحال بودم یا ناراحت. نگران بودم یا امیدوار.حال خودمو نمیفهمیدم.بلند شدم و رفتم.امین بدون هیچ حرفی پشت سرم میومد ولی من حتی حالم طوری نبود که برگردم و نگاهش کنم.رفتم سمت نمازخانه.💖رو به قبله ایستادم و #باتمام_وجودم از خدا تشکر کردم که #امتحان_سخت_تری ازم نگرفت.
حدود یک ماه گذشت تا محمد کاملا خوب شد....😍☺️
حال و هوای خونه داشت کم کم عادی میشد.ولی حال من مثل سابق نمیشد. گرچه #به_ظاهر مثل سابق شاد و شوخ طبع بودم ولی فقط خودم میدونستم که حال روحی م تعریفی نداره.
حال امین خیلی ذهنمو مشغول کرده بود...😥
پر درآوردنش داشت کامل میشد.🌷
وقت پروازش 🕊داشت نزدیک میشد...
ادامه دارد..
🌱 j๑ïท••↷
﴾ @banatolamahdi ♥️🌿﴿
『 بَناتُالمَھدۍ 』
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت55 :_نیکی؟!لطفا جدي باش... نظرت چیه؟قبوله؟ :+من چرا باید برم
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿
#پارت56
لقمه ي خامه را با لذت میبلعم،به منیر میگویم:یعنی چی آخه؟مگه
میشه؟
:_بله خانم،سال 66 بود،که آقا وحید به دنیا اومدن،اونموقع من تو
خونه ي آقابزرگ کار میکردم،یعنی خونه ي پدربزرگتون تو ایران.
پیش آقا محمود و پدر شما،اونموقع ها با هم قهر نبودن. من رفتم
یکی دوسالی موندم انگلیس،آخه خانم بزرگ،خدا رحمتشون
کنه،مادربزرگتون رو میگم،هوس غذاهاي ایرانی میکردن. من رفتم
اونجا و تا یه سال،بعدِ دنیااومدن آقاوحید اونجا بودم. اتفاقا،چشم
هاي شما خانم،خیلی شبیه چشم هاي عمووحیدتونه.
:+چرا این عمو تا حالا نیومده ایران؟
:_تا جایی که من خبر دارم،همش درگیر کاراي پدربزرگتون بودن.
جلو میآید و کنار گوشم میگوید:آقا وحید، ماشاءالله هزار الله اکبر،یه
پارچه آقان،من مطمئنم اگه شما ببینیدشون،عاشقشون میشید.
حتما!من حتما عاشق مردي میشوم که در دنیاي هزار رنگ اروپا
بزرگ شده و زیر دست بک پدر و مادرطاغوتی... کسی که احتمالا نام
اسلام هم به گوشش نخورده....
متوجه نقشه ي پدر و مادرم شده ام،می خواهند مرا از محیط ایراندور کنند،خیال میکنند دنیاي اسلام،گنجانده شده در ایران... خیال
میکنند رنگ و لعاب زندگی اروپایی،طرح اسلام را پاك میکند....
چمدان را روي تخت باز میکنم.
اول از همه،تمام شال و روسري هایم را برمیدارم. من میروم که به
اسلام برسم،اسلام در قلب من است،قانون قلب من،حجاب را اجباري
کرده برایم،نه قانون ایران....
مانتو ها و پیراهن هاي نسبتا پوشیده ام را هم برمیدارم،باید قبل از
سفر به خرید بروم،خرید لباس اسلامی...از چادر منع شده ام،اما
حجاب که وظیفه است.
قرآنی که تازه خریدم،نهج البلاغه،سقاي آب و ادب، و آفتاب در
حجاب را هم برمیدارم. این ها باید همراه من باشند
تا یادم نرود،تا فراموش کار نشوم،تا لفی خسر نباشم...
چمدان را میبندم و به انتظار مینشینم...
به انتظار سرنوشت و به انتظار عمووحیـــد....
****
صداي باند فرودگاه بلند میشود:پرواز شماره ي 267 از مبدأ لندن هم
اکنون به زمین نشست..
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق