#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت51 🌸
وقتی خانه رسیدم، بازهم مامان و اسرا نبودند و برایم یادداشت گذاشته بودند.
چادرم رااز سرم کشیدم و فوری بسته ی کادو پیچ را باز کردم و با دیدن چیزی که داخلش بود، تعجب کردم.
جعبه ایی داخلش بود که با پارچه مخملی مشگی رو کش، و دورش با روبان پهن قرمز بسته شده بود و روی در جعبه، با همون روبان یک پاپیون نصب بود. خیلی فانتزی و شیک. "آخه این که نیاز به کادو کردن نداشت."
شاید نمی خواسته جعبه مشخص باشد.
با احتیاط در جعبه راباز کردم و بادیدن گلهای رز قرمزی که سطح جعبه را پوشانده بود گل از گلم شکفت.
بین گلهای قرمز با چند تا گل سفید اول اسم من نوشته شده بود و میان گلها یک جعبه ی کوچیک بود.بازش که کردم از ذوق می خواستم گوشی را بردارم و حسابی تشکر کنم ولی خودم را کنترل کردم.
یک زنجیر و پلاک زیبا که روی پلاک آیه ی وان یکاد نوشته شده بود. رفتم جلو آینه تا روی گردنم امتحان کنم، در لحظه پلاک چرخید و چشمم افتاد به پشت پلاک انگار چیزی نوشته شده بود.
وقتی برگرداندم با سیاه قلم حک شده بود، "تولدت مبارک".
همانجا خشکم زد، سرچی درمغزم کردم یادم افتاد دو روز دیگر تولدم است.
از تعجب چشمهایم شده بود اندازه ی گردو.
یعنی او از کجا فهمیده بود.
از آویزان کردن گردن بند منصرف شدم و همانجا نشستم و به فکررفتم.
چقدر ظرافت و لطافت دراین کادو بود.
نمی دانم چه مدت آنجا نشسته بودم و در افکارم غرق بودم که با صدای اذان گوشی ام به خودم امدم و چقدر خدارا شکر کردم که هنوز مامان واسرانیامده اندو راحت می توانستم افطار کنم.
خوراکی هایی که آقای معصومی برایم گرفته بود را آوردم و بعد از دعا شروع به خوردن کردم.
گوشی ام را برداشتم تا حداقل یک پیام تشکر برایش بفرستم. دیدم پیام داده:
« قبول باشه. التماس دعا.»
فوری جواب دادم:
– ممنون. بابت کادو دستتون درد نکنه، واقعا غافلگیر شدم.
نوشت:
– هدف ما هم همین بود، پس خدارو شکر که موفق شدیم.
بی مقدمه نوشتم:
–شما از کجا تاریخ تولدم رو می دونستید؟
ــ زیاد سخت نبود، این که اسفندی هستید حدس می زدم. چون یه اسفندی فقط می تونه اینقدر متین و خانم باشه، بقیشم، جوینده یابندس.
حالا شاید بعدا براتون تعریف کردم.
ــ به هر حال ممنونم. خیلی زحمت افتادید.
ــ در برابر مهربونی شما چیزی نیست. خدارو شکر که پسندیدید. البته دو روز دیگه تولدتونه ولی من خواستم اولین نفر باشم...
یه لحظه شیطون رفت تو جلدم و نوشتم:
–ممنون، سلیقه ی شما بی نظیره.
اونم نوشت:
–اون که آره شک نکنید.
از این حرفش چند جور برداشت میشد کرد. از پیام خودم پشیمان شدم کاش از سلیقه اش تعریف نمی کردم.
گوشی راگذاشتم کنارو رفتم نمازم را خواندم و شروع کردم به شام درست کردن. که مامان وخواهرم از راه رسیدند.
با دیدن کادوی من اسرا با تعجب گفت:
– هدیه ی صاحب کارته؟
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:
–آره صاحب کارم داده.
ــ اونوقت به چه مناسبت؟
سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم، خیلی آرام گفتم:
– واسه تشکر و این حرفها.
اسرا آرام نزدیکم آمدو زیر گوشم گفت:
– شبیه کادوهای ولن تاین نیست؟
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
–چه می دونم.
مامان زنجیر رابرداشت و نگاهی کردو گفت: طلاست؟
ــ بله مامان جان.
انگار زیاد خوشش نیامد گذاشت سر جایش و حرفی نزد.
خدارو شکر کردم که پشت پلاک را نگاه نکرد.
اسرا دوباره زیر گوشم گفت:
–فکر کنم مامان هم مثل من فکرمی کنه.
برای تغییر دادن جو، گفتم:
–مامان یه آبگوشتی پختم که نگو.
مامان همانطور که به گلهای رز قرمز
هلندی نگاه می کرد ودر فکر بود گفت:
–دستت درد نکنه دخترم.
@banatolamahdi 🍃🦋
#رمان_سیم_خاردار_نفس ♥️
#پارت1
#پارت2
#پارت3
#پارت4
#پارت5
#پارت6
#پارت7
#پارت8
#پارت9
#پارت10
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت11
#پارت12
#پارت13
#پارت14
#پارت15
#پارت16
#پارت17
#پارت18
#پارت19
#پارت20
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت21
#پارت22
#پارت23
#پارت24
#پارت25
#پارت26
#پارت27
#پارت28
#پارت29
#پارت30
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت31
#پارت32
#پارت33
#پارت34
#پارت35
#پارت36
#پارت37
#پارت38
#پارت39
#پارت40
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت41
#پارت42
#پارت43
#پارت44
#پارت45
#پارت46
#پارت47
#پارت48
#پارت49
#پارت50
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت51
#پارت52
#پارت53
#پارت54
#پارت55
#پارت56
#پارت57
#پارت58
#پارت59
#پارت60
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت61
#پارت62
#پارت63
#پارت64
#گارت65
#پارت66
#پارت67
#پارت68
#پارت69
#پارت70
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت71
#پارت72
#پارت73
#پارت74
#پارت75
#پارت76
#پارت77
#پارت78
#پارت79
#پارت80
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت81
#پارت82
#پارت83
#پارت84
#پارت85
#پارت86
#پارت87
#پارت88
#پارت89
#پارت90
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت91
#پارت92
#پارت93
#پارت94
#پارت95
#پارت96
#پارت97
#پارت98
#پارت99
#پارت100
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت101
#پارت102
#پارت103
#پارت104
#پارت105
#پارت106
#پارت107
#پارت108
#پارت109
#پارت110
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت111
#پارت112
#پارت113
#پارت114
#پارت115
#پارت116
#پارت117
#پارت118
#پارت119
#پارت120
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت121
#پارت122
#پارت123
#پارت124
#پارت125
#پارت126
#پارت127
#پارت128
#پارت129
#پارت130
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت131
#پارت132
#پارت133
#پارت134
#پارت135
#پارت136
#پارت137
#پارت138
#پارت139
#پارت140
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت141
#پارت142
#پارت143
#پارت144
#پارت145
#پارت146
#پارت147
#پارت148
#پارت149
#پارت150
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت151
#پارت152
#پارت153
#پارت154
#پارت155
#پارت156
#پارت157
#پارت158
#پارت159
#پارت160
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت161
#پارت162
#پارت163
#پارت164
#پارت165
#پارت166
#پارت167
#پارت168
#پارت169
#پارت170
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت171
درخواست شما😅♥️
بقیہ ࢪمان را دࢪ اینجا دنباݪ کنین👇🏻☺️♥️
@banatol_mahdi
『 بَناتُالمَھدۍ 』
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #پارت50 تا درو بست روی زانو هام افتادم...😣😭 دلم میخواست بلند گریه ک
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ #پارت51
وقتی چشمهامو باز کردم..
یاد امین افتادم و رفتنش.😣😭دوباره چشمه ی اشکهام جوشید.به اطراف نگاه کردم.اتاق سفید و خالی.فهمیدم بیمارستان هستم.🏥😣
مامان اومد بالا سرم.هیچی نداشتم بگم.مامان هم چیزی نگفت.علی اومد تو اتاق.گفت:
_بیدار شدی.😊
فقط نگاهش کردم.گوشی رو گرفت سمت من و گفت:
_امینه.وقتی از حال رفتی فامیلاش بهش زنگ زدن زهرا حالش بد شده،برگرد.الان پشت خطه.نگرانته.😊
دستم تکان نمیخورد.به سختی گوشی رو ازش گرفتم.😢😣مامان و علی رفتن بیرون.
-سلام امین جانم😍
نفس راحتی کشید و گفت:
_سلام جان امین...خوبی؟😧😥
صداش خیلی نگران بود.بالبخند گفتم:
_خوبم،نگران نباش.ترفند زنانه بود.😌باید پیش فامیل شوهر طوری رفتار میکردم که بدونن خیلی دوست دارم.☺️😍
خندید.بعد گفت:
_نمیدونی چه حالی شدم.هزار بار مردم و زنده شدم.😍😥
از اون طرف صداش کردن.🌷به اونا گفت:
_الان میام...
به من گفت:_زهرا جان😍
-جانم☺️
-صدام میکنن.باید برم.مراقب خودت باش😍
-خیالت راحت.برو.خداحافظ😊👋
-خداحافظ😍
تاگوشی رو قطع کردم عمه زیبا زنگ زد.گفت
_خوشحالم حالت خوبه.الان دیگه خیالم راحته امین بخاطر تو هم شده برمیگرده.😊
روزهای بدون امین خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم...
هر روز میگفتم امشبو دیگه نمیبینم،امروز دیگه میمیرم.😣ولی بازهم زنده بودم.کلاس های دانشگاه رو میرفتم،باشگاه میرفتم،بسیج میرفتم،مهمونی میرفتم،مهمون میومد خونه مون پذیرایی میکردم،شوخی میکردم،میخندیدم ولی فقط #ظاهری بود.😞😣
برای اینکه پدرومادر و برادرام کمتر اذیت بشن. ولی خودم خوب میدونستم دارم فیلم بازی میکنم.جای خالی امین قابل تحمل نبود.
یه روز عمه زیبا بهم زنگ زد.
خیلی مهربون باهام صحبت میکرد.از سیلی ای که عمه دیبا بهم زده بود خیلی عذرخواهی کرد.ازم خواست بهش سر بزنم.😊منم قبول کردم.هفته ای یکبار میرفتم دیدنش و هربار با محبت باهام رفتار میکرد.مطمئن نبودم رفتن پیش خاله ی امین کار درستی باشه.از امین پرسیدم،گفت برو پیشش،خوشحال میشه.
به خاله ش هم سر میزدم...
حانیه دیگه مثل سابق باهام رفتار نمیکرد.کلا حانیه از اولین باری که امین رفته بود سوریه، خیلی تغییر کرده بود.😔
چهل و پنج روز گذشت...
چهل پنج روزی که برای من به اندازه ی چهل و پنج سال بود.احساس پیری میکردم.😞😣
باالاخره روز موعود رسید....
امروز امین میرسه.😍😇همه خونه خاله مهناز دعوت بودن.من و خانواده م هم ناهار دعوت بودیم.امین قرار بود بعدازظهر برسه.همه خوشحال بودن و من خوشحال تر از همه.صدای زنگ در اومد.همه رفتن تو حیاط.
پاهای من قدرت حرکت نداشت.جلوی در هال ایستاده بودم.😥😍😢به دیوار تکیه داده بودم که نیفتم.
در حیاط باز شد و امین اومد تو....
ادامه دارد..
🌱 j๑ïท••↷
﴾ @banatolamahdi ♥️🌿﴿
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿
#پارت51
با دیدن چادر،واکنش پدر و مادرم وحشتناك بود،واي به حال اینکه
بفهمند نماز هم میخوانم...
بلند میشوم،مانتو و روسري ام را به سختی در میآورم. حس میکنم
پاهایم توان ندارند،دستم را به میز میگیرم تا تکیه گاهم شود،سرم
گیج میرود.. چشم هایم تار میشود... به سمت زمین سقوط
میکنم،دستم روي میز به چراغ مطالعه میخورد،صداي شکستن میآید
و من دیگر هیچ نمیفهمم....
★
به فاطمه نگاه میکنم،او هم به من.
سکوت بینمان را او میشکند.
:_نیکی خیلی خوشحالم که به تو آشنا شدم،تو خیلی خوبی،خیلی..
:+منم واقعا از دوستی با تو خوشحالم...میدونی فاطمه،بعد چند
وقت،تو تنهایی منو شکستی؟
ملیح،اما کمرنگ می خندد .
:_تو پدربزرگ نداري نیکی؟
آهی میکشم+:پدربزرگ مادري ام که فوت شده،قبل به دنیا اومدن
من. اما پدربزرگ پدري ام هنوز زنده ان
:_جدي؟چه خوب.. من دو تا پدربزرگامم از دست دادم... تو حتماخیلی با پدربزرگت صمیمی هستی،آره؟
:+من...تا حالا....ندیدمش
:_چی؟؟مگــه میشه؟؟
:_فکر کنم تو خانواده ي ما همه چیز ممکنه.
آخه میدونی....پدربزرگ من....راستش....
دوباره خاطرات به ذهنم هجوم میآورند...
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
🌱 j๑ïท••↷
『@banatolamahdi♥️🌿』