eitaa logo
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
1.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
400 فایل
﹝﷽﹞ ❁|ـاِی‌پــادشـہِ‌خـوبــان‌دادازغــمِ‌تنـهــایۍ ❁|ـدِل‌بی‌توبہ‌جان‌آمدوقت‌است‌کہ‌بازآیۍ ‌ ‌ ‌ - @MALJA2⇤اطلاعات - ‌ ‌ ⌝وقف‌ ِ حضرت ِ یاس ِ دلبرۍ⌞ ‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🌸 همانطور که با چشم هایم بدرقه اش می کردم، بارها حرفی را که قبلا زده بود رابا خودم تکرار کردم. "باید صبورباشیم." لبخندی روی لبهایم امد، گفت "باشیم". پس یعنی او هم به من علاقه دارد، چون از فعل جمع استفاده کرد. سرم را بالا آوردم و خدارو شکر کردم. یک راست به محل کارم رفتم. حسابی دیرم شده بود. پیش خودم فکرکردم شاید بهتر باشد من هم کم‌کم موضوع را با مادرم در میان بگذارم تا آمادگی داشته باشد... گرچه هر وقت حرف از ازدواج من میشد مادر فقط روی زیبایی و تحصیلات عروس آینده‌اش تاکید داشت. هیچ وقت نشنیدم که از نجابت و پاکی یا حجاب دختری تعریف کند. وقتی می خواست بگوید دختر فلانی همه چیز تمام‌است، می گفت مدرکش را خارج از کشور گرفته و چهره اش هم پنجه ی آفتاب است. دلم می خواست زودتر عکس العمل مادر را وقتی که از عروس آینده‌اش تعریف می کنم ببینم. به شرکت که رسیدم لیست ساختمان هایی که سازنده هایشان نیاز به میلگرد داشتند را در اختیار مدیرشرکت قرار دادم. ازمن خواست تا اگر در خواستشان قطعی است تماس بگیرم و شرایط قرار داد را برایشان توضیح بدهم. بعد از صحبت کردن باآنها و موافق بودن چندتا ازسازنده ها، قرار جلسه با مدیر شرکت را هماهنگ کردم. امروز برایم روز خوبی بود. حتی اگه دو یا سه تا از سازنده ها قرار داد می بستند، از جهت مالی برایم پیشرفت خوبی بود. مطمئنم این هم از وجود پاقدم راحیل به زندگی ام است. بعد از تمام شدن کارهایم به خانه رفتم. مامان خانه نبود. وقتی زنگ زدم گفت با چند تا از دوست هایش بیرون هستند. دلم می خواست زودتر بیاید خانه تا قضیه ی راحیل را با او در میان بگذارم. برای همین پرسیدم: –مامان جان کی میای خونه؟ ــ پسرم تو شامت رو بخور، شاید من دیر برسم. غذا رو گاز آمادس. ــ نه، صبر می کنم تا شما بیایید با هم بخوریم. جوری که تعجب در صدایش مشخص بود پرسید: –چیزی شده؟ ــ نه، فقط می خوام یه خبر خوش بهتون بدم. با ذوق به بغل دستیش گفت: –می تونی منو خونه برسونی؟...خوش خبر باشی پسرم، من دارم میام خونه. یک لحظه پیش خودم فکر کردم نکند دوست هایش را هم با خودش بیاورد. برای همین گفتم: –مامان شما بگو کجایی من خودم میام دنبالتون. ــ باشه پسرم آدرس رو پیامک می کنم. خیلی گرسنه بودم ولی دلم می خواست زودتر خوشحالی‌ام را با مامان تقسیم کنم و با هم غذا بخوریم. تقریبا بیست دقیقه ایی گذشت ولی خبری از آدرس نشد. دوباره به مامان زنگ زدم. فوری جواب دادو گفت: –پسرم،نیلوفر جون گفت من رومی رسونه. داریم میاییم. بادلخوری فقط گفتم: –باشه خداحافظ. نیلوفر دختر شهدادخانم ، دوست مامانم بود. از وقتی رفته بود آن ور آب و دو کلاس درس خوانده بود. دیگر این مادر من جوری ازاو تعریف می کرد که انگار مدال المپیک گرفته است. وقتی او را با راحیل مقایسه می کنم، احساس می کنم واقعا هم انگار نیلوفر از دنیای دیگری با فرهنگ دیگری به این کشور آمده است. شاید هم برعکس، راحیل از دنیای دیگری به دنیای کوچک من پا گذاشته فقط برای این که چشم هایم را باز کنم و او را ببینم. این روزها مدام با خودم فکر می کنم چرا تا به حال از چشم هایم استفاده نمی کردم، تمام عمرم را چه می کردم. صدای آیفن همانند خاری که ناگهان از پا کشیده شودچه درناک مرا از افکارم بیرون کشید. با دیدن مامان و نیلوفر و شهداد خانم پشت در اخم هایم در هم رفت. در را باز کردم و به طرف اتاقم رفتم. روی تخت دراز کشیدم و گوشی‌ام را دستم گرفتم. به چند دقیقه نکشید که مادر با لبخندوارد شدو گفت: –بیا بریم پیش مهمونا دیگه. – بیام چیکار مامان. چندتا خانم هستید من بیام بین شماچیکارکنم؟ با تعجب گفت: –وا؟ خب بیا ببینشون. شهداد می گفت دلش واست تنگ شده منم گفتم بیاد بالا ببینتت. –لطفا بگید خوابه، من حوصلشون رو ندارم. مادر اخمی کردوگفت: –زشته، بیا چند دقیقه بشین. یه چایی می خورن میرن. ــ مامان جان خودم میومدم دنبالت، آخه این چه کاریه... حرفم را بریدو گفت: –اتفاقا اول شیرین گفت خودم می رسونمت. ولی وقتی نیلوفر دنبال مادرش امد. شهداد گفت خونتون سر راه ماست خودمون می رسونیمت. دیگه نذاشت بهت پیام بدم. بعد دستم را گرفت وگفت: – بیا بریم اذیت نکن. پوفی کردم و دنبالش راه افتادم. وقتی قیافه ی جدید نیلوفر را دیدم چند لحظه ماتم برد. با تغییراتی که در چهره اش داده بودانگار یک نفر دیگر شده بود. با لبخند جلو امدوسلام دادودستش را دراز کرد. در دلم گفتم باید از یک جایی شروع کنم، دستم را دراز کردم و فقط نوک انگشت هایش را آن هم خیلی کوتاه لمس کردم و اخم و کمی غضب مادرم را به جان خریدم.
♥️ ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 درخواست شما😅♥️ بقیہ ࢪمان را دࢪ اینجا دنباݪ کنین👇🏻☺️♥️ @banatol_mahdi
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #پارت86 با تعجب و نگرانی گفت: _چه مطلبی؟!😳😥 -داشتن #روزی_حلال برای
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ بالبخند گفت: _حالا پیش به سوی منزل پدرخانم.😊 گفتم: _آقاسید☺️ جواب نداد.نگاهش کردم.اخمهاش تو هم بود.😠گفتم: _چی شد؟😕 خیلی جدی گفت: _من وحید هستم،وحید تو.😠😐 تو دلم گفتم وحید من.وحیدم.لبخند رو لبم نشست.☺️ گفتم: ولی من دوست دارم آقاسید من باشی.😌 جدی نگاهم کرد. -پس میشه حداقل آقاوحید یا سیدوحید بگم؟🙁 -نه. -باشه.پس وقتی دوتایی هستیم میگم وحید،بقیه ی مواقع آقاوحید.😊 -برای همه وحید باشم برای خانومم آقا وحید؟!!😕 گفتم:وحیدم..لطفا.☺️😍 بالبخند نگاهم کرد و گفت: _باشه،گوشهام دراز شد.😊😁 گفتم: _وقتی درمورد همسر من صحبت میکنی مؤدب باش.😎☝️ به خونه رسیدیم... وحید با مردها روبوسی میکرد.منم کنار نرگس سادات،خواهر وحید،نشستم.😊وحید احوالپرسی هاش که تموم شد،اطراف رو نگاه کرد.وقتی منو دید لبخندی زد و اومد سمت ما.به خواهرش گفت: _چرا اینجا نشستی؟برو تو آشپزخونه کمک کن. گفتم: _ما عادت نداریم از مهمان کمک بگیریم.😇 بالبخند نگاهش کردم.وحید هم نگاهی به من کرد که من کم نمیارم توش موج میزد.😅مادروحید به نرگس سادات گفت: _بیا پیش من بشین. نرگس سادات رفت و وحید سریع نشست.فرصت هیچ عکس العملی به من نداد. از اینکه وحید اصرار داشت کنار من باشه خوشحال بودم.😊 همه نشسته بودیم.مادروحید به وحید گفت: _خیلی خوشحالم که الان کنار خانمت هستی.😊 پدروحید گفت: _حالا متوجه شدی عشق چقدر شیرینه.😊 من خجالت کشیدم... سرمو انداختم پایین.وحید مدتی سکوت کرد.بعد بالبخند گفت: _ولی من قبلا عاشق شدم.😍 همه باتعجب نگاهش کردن،😳😳😟😳😟حتی پدرومادرش. با خودم گفتم منم قبلا عاشق شدم.پس نمیتونم بهش خرده بگیرم.☺️ پدروحید گفت: _وحیدجان الان وقت این حرفها نیست.😟😐 وحید گفت: _ولی من میخوام بگم... شش سال پیش بود.روز سوم اردیبهشت ماه.😊ساعت حدود ده صبح🕙 بود.تو خیابان منتظر تاکسی بودم.تاکسی گیر نمیومد.منم عجله داشتم.... بالاخره یه تاکسی اومد که... ادامه دارد... 🌱 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ﴾ @banatolamahdi ♥️🌿﴿