eitaa logo
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
1.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
400 فایل
﹝﷽﹞ ❁|ـاِی‌پــادشـہِ‌خـوبــان‌دادازغــمِ‌تنـهــایۍ ❁|ـدِل‌بی‌توبہ‌جان‌آمدوقت‌است‌کہ‌بازآیۍ ‌ ‌ ‌ - @MALJA2⇤اطلاعات - ‌ ‌ ⌝وقف‌ ِ حضرت ِ یاس ِ دلبرۍ⌞ ‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🌸 بالاخره بادیدن لباس صورتی، سفید که پشتش پاپیون صورتی داشت و یقه اش، ب،ب بود و آستینش کوتاهی داشت دلم رفت. از دید پدر ریحانه هم مناسب بود. وقتی برای پروو تنش کردم، مثل عروسک شده بود و نمی خواست در بیاورد، با پادر میونی پدرش راضی شد عوض کرد.و لباس راخریدیم. یک جوراب شلواری که پاپیونهای صورتی داشت را هم انتخاب کردم با دوتا گیره سر، صورتی. بعدش چند دست هم لباس خانگی و چند جفت جوراب و کش سرهم خریدیم. در آخر پدرش گفت: – یه روسری هم براش بخریم گاهی لازم میشه. روسری که طرح رویش پر بود از گل های صورتی و قرمز هم خریدیم. موقع برگشت آقای معصومی ریحانه را داخل صندلی بچه گذاشت و شیشه شیرش راهم دستش داد. حسابی شیطونی کرده بودو خسته بود. لباس های ریحانه را دوباره ازنایلونش در آوردم و با ذوق نگاهشان کردم. آقای معصومی با لبخند گفت: –ذوق شما بیشتر از ریحانس. خنده ایی کردم و گفتم: –لباس بچه ها واقعا قشنگن، بخصوص دخترونش. آهی کشید و گفت: – دخترها فرشته های روی زمین هستند. حرفش مرایادحرف مامان انداخت، "مامان میگه دخترهافرشته های بی بالی هستندکه پدرومادرباتربیت درست بهشان بال می دهند." بعد از چند دقیقه سکوت گفت: –بریم یه چیزی بخوریم امروز کلی خستتون کردیم. –نه این چه حرفیه. اگه زحمتی نیست من رو برسونیدخونه من دیگه باید برم. مامان گفت... حرفم را بریدو گفت: – رسوندتون که وظیفمه. ولی قبلش بریم یه جای خوب یه چیزی... این دفعه من حرفش را بریدم. – دستتون درد نکنه، مامان گفته زودبرگردم. از چهره اش معلوم بود که اصلا راضی نیست به این برگشت، برای همین مکثی کردو گفت: –پس حداقل سر راه یه آب میوه ایی چیزی بخوریم. مکثی کردم و گفتم: – میشه بمونه واسه یه وقت دیگه؟ نگاه مشکوک آمیخته با تعجبی به صورتم انداخت و گفت: –رنگتون یه کم پریده به نظر میرسه... بعد مکثی کردو بااخم گفت: – نکنه روزه اید؟ وقتی سکوتم رادید، ماشین راکنار خیابون کشیدو ترمز کردو با تعجب نگاهم کردو گفت: –خدای من! شما روزه بودیدو من اینقدر اذیتتون کردم؟ سرش را گذاشت روی فرمان وناله کرد: –خدامن رو ببخشه. عذاب وجدان گرفتم و با دست پاچگی گفتم: –باور کنید من خیلی هم بهم خوش گذشت. اصلا زمان رو نفهمیدم. اگه می خواستم تو خونه باشم اذیت می شدم ولی امدم بیرون اصلا نقهمیدم چطوری گذشت. سرش را از روی فرمون بلند کردو گفت: – برای رهایی از این عذاب وجدان باید قبول کنید که افطار مهمون من باشید تا تو ثواب روزتون هم شریک شم، وگرنه خودم رو نمی بخشم که اینقدر سرپا نگهتون داشتم و زبون روزه اذیتتون کردم. سرم راانداختم پایین و گفتم: –آخه مامانم... حرفم رو بریدو گفت: – خودم بهشون زنگ می زنم وتوضیح می دم. نگاهش کردم و گفتم: –آخه نمی خوام مامانم بدونه روزه ام. شما اجازه بدید من برم، من قول میدم با خوراکیهایی که شما برام خریدید افطار کنم. اینقدرم نگران نباشید، باور کنید خوبم. اونقدر مهربان نگاهم می کرد که دیگه طاقت نیاوردم و نگاهم را سُر دادم روی نایلون خوراکی ها که بین صندلیهایمان قرار داشت. –باشه هر چی شما بگی راحیل خانم. فقط میشه بپرسم چرا نمی خواهید مامانتون بفهمه که روزه اید؟ "خدایا چی بگم که دروغ نباشه."نفسم رو بیرون دادم و گفتم: – اینجوری راحت ترم. چند دقیقه ایی به سکوت گذشت، تا این که صدای گریه ی ریحانه سکوت را شکست. خم شدم و از روی صندلی بچه به سختی بیرون کشیدمش و بغلش کردم. پدرش هم ماشین راراه انداخت. ریحانه سرحال شده بودو آتش می سوزاند. از گیره روسری ام خوشش امده بود ومدام می کشیدش و بازی می کرد. آنقدراین گیره ی بدبخت راآسی کردکه بازشد. هینی کشیدم و فوری با دستم روسری ام را گرفتم که باز نشه، ولی با وجود ریحانه ، دوباره گیره زدن روسریه ام سخت بود. آقای معصومی که متوجه قضیه شد ماشین نگه داشت و گفت: – ریحانه چیکار کردی؟ بچه رو بدید به من، شما روسریتون رو درست کنید. بدون این که نگاهم کند بچه را گرفت و خودش رامشغول بازی بااو نشان داد تا من راحت باشم. از کیفم یک سوزن ساده در آوردم تا مثل گیره ی قبلی جلب توجه نکند و روسری ام رابستم و گفتم: – بدینش به من. همانطور که ریحانه را دستم می داد و سرش پایین بود گفت: –ببخشید، ریحانه جدیدا خیلی شیطون شده. ــ خواهش می کنم، بچس دیگه. تا رسیدن به خانه حرفی نزدیم فقط صدای بازی من و ریحانه بود که سکوت را می شکست. ترمز کردو بعد از کلی تشکر کردن گفت: – میشه چند لحظه پیاده نشید، بعدسریع از ماشین پیاده شد و از صندوق عقب جعبه ی کادو پیچ شده ایی را آوردو گفت: – این مال شماست، هم برای قدر دانی هم عیدی. باتعجب گفتم: –آخه من کاری نکردم نیاز به قدر دانی داشته باشه، نمی تونم ازتون قبول کنم. با ناراحتی گفت: –از طرف من و ریحانس بچه ناراحت میشه ها. بوسه ایی به لپ ریحانه زدم و گفتم: – شرمنده ام کردید، ممنونم. @banatolamahdi 🦋🍃
♥️ ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 درخواست شما😅♥️ بقیہ ࢪمان را دࢪ اینجا دنباݪ کنین👇🏻☺️♥️ @banatol_mahdi
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #پارت49 پشتش به من بود... فقط نگاهش میکردم،👀چه نماز عاشقانه ای می
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ تا درو بست روی زانو هام افتادم...😣😭 دلم میخواست بلند گریه کنم.ولی جلوی دهانم رو محکم گرفتم که صدایی ازش در نیاد.🤐😭 به ساعت نگاه کردم... نه 🕘و پنج دقیقه بود.کی اینقدر زود گذشت.سریع بلند شدم.اشکهامو پاک کردم. روسری و چادرمو مرتب کردم.تو آینه نگاهی به خودم کردم.چشمهام قرمز بود ولی لبخند زورکی زدم و رفتم تو هال.😣😊 امین داشت با مردهای خانواده ش خداحافظی میکرد.تا چشمش به من افتاد لبخند زد... 😍 فهمیدم منتظرم بوده.خداحافظی با عمه ها و خاله ش و حانیه خیلی طول کشید. ساعت ده شد.صدای زنگ در اومد.همه فکر کردن اومدن دنبال امین،ناراحت تر شدن.امین به من نگاه کرد.گفتم: _پدرومادرم هستن.😊 امین خوشحال شد.😃سریع رفت درو باز کرد. علی و محمد و اسماء و مریم هم بودن... امین،علی و محمد رو هم در آغوش گرفت و نزدیک گوششون چیزهایی گفت...🤗😊 بعد رفت سراغ مامان.مثل پسری که با مادرش خداحافظی میکنه از مامان خداحافظی کرد و دست مامان رو بوسید.😘☺️افراد خانواده ی امین از این رفتارش تعجب کردن.😟😳😕بعد مامان رفت پیش بابا. با بابا هم مثل پسری که با پدرش خداحافظی میکنه،خداحافظی کرد و دستشو بوسید😘 و نزدیک گوش بابا چیزی گفت. برگشت سمت من که صدای ماشین اومد... بازهم شوخی خدا.. تا به من رسید. ماشین هم اومد.وقتی به من نزدیک شد،خانواده ی من رفتن پیش خانواده ی امین که با هم سلام و احوالپرسی کنن. بخاطر همین تا حدی بقیه حواسشون به من و امین نبود. امین به چشمهای من نگاه کرد و آروم گفت:😍😊 _زهرا، وقتی میخواستم با تو ازدواج کنم حتی فکرشم نمیکردم زندگی با تو اینقدر و باشه.تمام لحظه هایی که با تو بودم برام شیرین و دلپذیر بود.ازت ممنونم برای همه چی. تمام مدتی که حرف میزد من عاشقانه نگاهش میکردم.☺️😍دستشو گرفتم و گفتم: _امین...من دوست دارم.😍😢 لبخند زد و گفت: _ما بیشتر.🕊😍 صدای بوق ماشین اومد.همه نگاه ها برگشت سمت ما.امین گفت: _زهرا جان مراقب خودت باش.😊💞 -هستم.خیالت راحت.منم خیالم راحت باشه؟☺️ سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _خیالم راحت باشه که تو هم مراقب خودت هستی؟که خودتو نمی اندازی جلو گلوله؟😜😁 بلند خندید.گفت: _خیالت راحت...خداحافظ😂🕊 دلم نمیخواست خداحافظی کنم.هیچی نگفتم.امین منتظر خداحافظی من بود. ماشین دوباره بوق زد.امین گفت: _خداحافظ😍🕊 گفتم: _...خداحافظ😍😣 لبخند زد.بعد به بقیه نگاه کرد. رضا،برادرش،از زیر قرآن✨ ردش کرد.امین رفت سمت در و برگشت گفت: _کسی تو کوچه نیاد.به من نگاه کرد و گفت:هیچکس.😍👀☝️ وقتی به من نگاه کرد و گفت هیچکس بقیه هم حساب کار دستشون اومد و سر جاشون ایستادن.رفتم سمتش و گفتم: _برو..خدا پشت و پناهت.☺️😢 به من نگاه کرد و رفت.درو پشت سرش بستم و سرمو روی در گذاشتم. وقتی ماشین رفت دیگه نتونستم روی پاهام بایستم و افتادم.دیگه هیچی نفهمیدم.😖😣 وقتی چشمهامو باز کردم...😭🌷🕊 🌱 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ﴾ @banatolamahdi ♥️🌿﴿
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 مراسم چهلـم پدربزرگ فاطــمه است،پایم را در مسجــد میگذارم،چقدر اینجا قشنگ است،بوي خدا میدهد در و دیوارش... چه حس خوبی است،مهمان خدا بودن،در خانه ي خدا...حس خوشبختی دارد... مثل حس چیدن نارنج است در ابتداي پاییز..مثل بوي سیب است در یک روز اردیبهشت.. مثل خنکاي نسیم است،در ساحل خلیج فارس،مثل بوي تازگی است در روز اول نوروز... مثل حس قشنگـــ دیدن مادر و دختري دست در دست در خیابان... مثل بوییدن شب بو است،در نیمه هاي خرداد. قشنگ است،زیبا و ناب. کسی صدایم میزند :سلام خانم نیایش چادرم را سفت میکنم و برمیگردم. سید جواد است،سید جواد علوي :+سلام آقاي علوي،رسیدن بخیــر :_سلامت باشید،جویاي احوالتون بودم از مشدي،و کتابایی که خواسته بودین،آوردم. دست مشدیه،هروقت خواستین ازشون بگیرین. :+واقـــعــا؟خیلی لطف کردید،خدا خیرتون بده. :_سلامت باشین،امــر دیگه اي،فرمایشی...؟ :+لطف دارین،با اجازه تون.. :_خواهش میکنم... چند قدم میروم و دوباره برمیگردم:بابت کتابا خیلی ممنون. :_انجام وظیفه بود. داخل مسجد میروم. سه سالی میشود که سیدجواد،طلبه ي حوزه ي علمــیــه نجف شده.. گاهی همینطور اتفاقی او را میبینم. چند وقتی بود که دنبال کتاب هاي خاصی بودم،کتاب هایی که در ایران پیدا نمیشد.. از سیدجواد خواهش کردم و او با روي باز پذیرفت و قول داد که کتاب ها را برایم پیدا میکند. جلوي ورودي خانم ها،با مادر فاطمــه و خاله هایش سلام و احوال پرسی میکنم و تسلیت میگویم. داخل مسجد میشوم،خانم ها دور تا دور نشسته اند و مشغول قرائت قرآن اند. فاطمه را گوشه اي می یابم،آرام گریه میکند. به طرفش میروم،متوجه حضور من نشده. :_سلام فاطمه جان سر بلند میکند،چشمان پر از اشکش را به صورتم میدوزد،بلندمیشود و محکم بغلم میکند،در آغوش من بغضش می ترکد و بلند گریه میکند. کمی که می گذرد با هم مینشینیم. :+خیلی خوشحال شدم که اومدي. :_عزیزدلم،بهت تسلیت میگم.. فاطمه،لبخند تلخی میزند و به عکس پدربزرگش خیره میشود:باورم نمیشه...یعنی چهل روز گذشتـــ؟ این واقعیت مرگ است،انکارناپذیر و حقیقی... دوباره کالبد مسجد صدایم میزند،پرت میشوم به سه سال پیش.... ★ با سردرد شدیدم،از خواب بیدار میشوم،اتاق تاریک است و صداي بوق از خیابان میآید،یعنی ساعت چند است؟ به سختی موبایل را برمیدارم،هشت و نیم شب است.. ضعف مستولی شده و لرزش پاهایم به وضوح حس میشود. وضو میگیرم و قامت میبندم،وقت صحبت است،با بهترین هم صحبت دنیا.... دوست ندارم،اما مجبورم نمازم را کوتاه کنم،بدنم زیر فشار گرسنگی و ضعف،همراهی ام نمیکند.. سردرد شدید و طاقت فرسا در سجده ها امانم را میبُرَد. سلام میدهم و سنگ کوچکم را در کمد مخفی میکنم. نویسنده:فاطمه نظری 🌱 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 『‌‌‌‌@banatolamahdi♥️🌿』