* #کتاب_من_قاسم_سلیمانی_هستم * 📗
#پارت6
مروری بر زندگانی شهید سردار قاسم سلیمانی...
سرلشــکر شــهید قاســم ســلیمانی در ســال ۱۳۳۵ در روســتای کوهســتانی و دورافتــاده قنــات ملــک در شهرســتان را بــر اســتان کرمــان بــه دنیــا آمــد... وی در ۱۲ سـالگی، پـس از پایـان تحصیلات دوره ابتدایـی، زادگاه خـود را تـرک کـرد و مشـغول بـه کار بنایـی در کرمـان شـد و چنـدی بعـد نیـز بـه عنـوان پیمانـکار در ســازمان آب مشــغول بــه کار شــد و در همــان ســال ها نیــز فعالیت هــای انقلابــی خـود را در کرمـان آغـاز کـرد... او بعـد از انقلاب ابتـدا بـه مهابـاد بـرای جنـگ بـا کوملــه و دمکــرات رفــت...
وی کـه پـس از آن بـه عضویـت سـپاه پاسـداران انقلاب اسلامی درآمـد... بـا شـروع جنـگ تحمیلـی قاسـم سـلیمانی چندیـن گـردان از سـپاهیان کرمـان را آمـوزش میدهــد و بــه جبهه هــای جنــوب اعــزام میکنــد و کمــی بعــد، خــود در صــدر یک گروهـان بـه سوسـنگرد اعـزام میشـود تـا از پیشـروی رژیـم بعـث در جبهـه مالکیـه جلوگیـری کنـد. سـلیمانی در ۱۳۶۰ خورشـیدی بـا حکـم محسـن رضایـی فرمانـده وقـت سـپاه پاسـداران، بـه عنـوان فرمانـده لشـکر ۴۱ ثـارالله منصـوب شـد اندکــی بعــد در زمســتان ســال ۶۱ بــه لشــکر ۴۱ ثــارالله ارتقــا یافــت کــه شــامل نیروهایــی از کرمــان، سیســتان و بلوچســتان و هرمــزگان میشــد.
وی در طــول دوران دفــاع مقــدس، بــا لشــکر تحــت امــر خــود در عملیات هــای زیـادی از جملـه، والفجـر۸ ،کربلای۴ ،کربلای ۵ و تـک شـلمچه و مرصـاد حضـور موثــر داشــت... لشــکر ۴۱ ثــارالله را بایــد جــزو لشــکرهای خــط شــکن ســپاه و اصلــی در ســال های دفــاع مقــدس نامیــد کــه نیروهــای آن نقــش بــه ســزایی در عملیات هــای بزرگــی مثــل والفجــر۸ ،کربلای۵ و... داشــتند...
● اروندکنار
ســال ۶۴ در عملیــات والفجــر ۸ فرمانــده گــردان غواص هــا بــود. ایــن عملیــات نهایتــا بــا رشــادت همیــن غواصهــا بــه پیــروزی و فتــح فــاو منجــر شــد. روایــت حـال و هـوای او در ایـن عملیـات هنـوز هـم خواندنـی اسـت: یـادش بخیـر یکـی دو شـب قبـل از عملیـات بـود. حـاج قاسـم نیروهـای عمـل کننـده و گردان هـای
نویسنده: ناصر کاوه
ادامــه.دارد....
آخدا ^-^🌱
╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮
@banatolamahdi
╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت6 🌸
حرفش را در ذهنم تکرار کردم، منظورش چه بود آدمهارا از حقیقت زندگی دور می کند.
ای بابا این دخترچرا حرف زدنش هم بابقیه فرق دارد، خیلی دلم می خواست بیشتر باهم حرف بزنیم.
هفته ی بعد روزی که تاریخ تحلیلی داشتیم، همان درسی که راحیل جزوه از سارا گرفته بود، راحیل باز غیبت داشت.
از سارا دلیلش راپرسیدم گفت:
–نمی دونم هفته ی پیش هم نیومده بود.
باخودم فکر کردم برای این که بیشتر نزدیکش شوم فردا جزوه ام رابرایش می آورم تاازآن خط وخطوطهای منحنی برایم بکشد.
فردا زودترسر کلاس حاضرشدم و منتظر نشستم، بچه ها تک تک وارد کلاس می شدند.
پس چرا نیامد؟
بالاخره امد، نمی دانم چرا همین که وارد شد،نتوانستم نگاهم رو ازصورتش بردارم، به نظرم حجابش زیبایی اش را بیشتر می کرد، سرش پایین بود، تا رسید به ردیف جلوی من، بلند شدم و با لبخندگفتم:
–سلام خانم رحمانی.
سرش را بلند نکرد جوابم را داد، حتی یک لبخندناقابل هم نزد.
وارفتم، یه روی خوش به ما نشان می دادی به کجای دنیابرمی خورد.
کم نیاوردم، جزوه ام رو از کیفم درآوردم و مقابلش گرفتم و گفتم:
–خانم رحمانی این جزوه دیروزه، نیومده بودید، گفتم براتون بیارم.
باتردید نگاهم کردو گفت:
–چرا زحمت کشیدید از بچه ها می گرفتم،
ــ یه لبخند نشوندم روی لبهام و گفتم:
–زحمتی نبود،خواستم جزوه من باشه دستتون که زیر مطالب مهم رو هم بی زحمت برام خط بکشید.
جزوه رو گرفت و گفت:
–ممنون، فردا براتون میارم.
ــ اصلا عجله ایی نیست.
رفت و سرجایش نشست.
حداقل یک لبخند میزدی، دلم خوش باشد که خود شیرینی ام را تایید کردی.
یادم نمی آیدبرای کس دیگه ایی جزوه آورده باشم. حالا خودم هم نمی دانم چرا کارهایم بی اختیارشده.
سر جایم که نشستم دیدم سارا از آن سر کلاس زل زده به ما، جلو که آمدزیرلبی گفت:
–به به می بینم که جزوه ردو بدل می کنی، با خونسردی گفتم:
–اشکالی داره؟
–نه، فقط، نه به اون دفعه که شاکی شدی جزوه ات رو دادم...
نذاشتم حرفش را تمام کند.
– اون بار نمی دونستم هم کلاسی خودمونه.
گردنش را بالاوپایین کردو گفت:
–اوووه بله، و رفت نشست.
╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮
@banatolamahdi
╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
#رمان_سیم_خاردار_نفس ♥️
#پارت1
#پارت2
#پارت3
#پارت4
#پارت5
#پارت6
#پارت7
#پارت8
#پارت9
#پارت10
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت11
#پارت12
#پارت13
#پارت14
#پارت15
#پارت16
#پارت17
#پارت18
#پارت19
#پارت20
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت21
#پارت22
#پارت23
#پارت24
#پارت25
#پارت26
#پارت27
#پارت28
#پارت29
#پارت30
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت31
#پارت32
#پارت33
#پارت34
#پارت35
#پارت36
#پارت37
#پارت38
#پارت39
#پارت40
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت41
#پارت42
#پارت43
#پارت44
#پارت45
#پارت46
#پارت47
#پارت48
#پارت49
#پارت50
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت51
#پارت52
#پارت53
#پارت54
#پارت55
#پارت56
#پارت57
#پارت58
#پارت59
#پارت60
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت61
#پارت62
#پارت63
#پارت64
#گارت65
#پارت66
#پارت67
#پارت68
#پارت69
#پارت70
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت71
#پارت72
#پارت73
#پارت74
#پارت75
#پارت76
#پارت77
#پارت78
#پارت79
#پارت80
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت81
#پارت82
#پارت83
#پارت84
#پارت85
#پارت86
#پارت87
#پارت88
#پارت89
#پارت90
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت91
#پارت92
#پارت93
#پارت94
#پارت95
#پارت96
#پارت97
#پارت98
#پارت99
#پارت100
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت101
#پارت102
#پارت103
#پارت104
#پارت105
#پارت106
#پارت107
#پارت108
#پارت109
#پارت110
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت111
#پارت112
#پارت113
#پارت114
#پارت115
#پارت116
#پارت117
#پارت118
#پارت119
#پارت120
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت121
#پارت122
#پارت123
#پارت124
#پارت125
#پارت126
#پارت127
#پارت128
#پارت129
#پارت130
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت131
#پارت132
#پارت133
#پارت134
#پارت135
#پارت136
#پارت137
#پارت138
#پارت139
#پارت140
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت141
#پارت142
#پارت143
#پارت144
#پارت145
#پارت146
#پارت147
#پارت148
#پارت149
#پارت150
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت151
#پارت152
#پارت153
#پارت154
#پارت155
#پارت156
#پارت157
#پارت158
#پارت159
#پارت160
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت161
#پارت162
#پارت163
#پارت164
#پارت165
#پارت166
#پارت167
#پارت168
#پارت169
#پارت170
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت171
درخواست شما😅♥️
بقیہ ࢪمان را دࢪ اینجا دنباݪ کنین👇🏻☺️♥️
@banatol_mahdi
『 بَناتُالمَھدۍ 』
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #پارت5 -میگی چکارکنم؟😕 -حالا یه کاریش میکنیم.من با توأم خیالت راحت
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ #پارت6
پوزخندی زد و گفت:
_راحت باش...
(به خودش اشاره کرد)
_بگو من لیاقت تو رو ندارم.😏
بلند شدم و گفتم:
_دیگه بهتره بریم داخل.
برگشتم سمت پله ها که برم بالا،با یه حرکت ناگهانی اومد جلوم،با دستش مانع رفتنم شد.
صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
_چکار کنم لایقت بشم؟😒چکار کنم راضی میشی؟😒
باتعجب😳 و اخم😠 تو چشمهاش خیره شدم که شاید بفهمم چی تو سرشه.
ازچیزی که میدیدم ترس افتاد تو دلم،😥نگاهش واقعا ملتمسانه بود.
تعجبم بیشتر شد.گفت:
_هرکاری بگی میکنم.😕به کسی نگاه نکنم خوبه؟ریش داشته باشم خوبه؟😐
دستشو برد سمت دکمه یقه ش وگفت:
_اینو ببندم خوبه؟
-یعنی برداشت شما از من و عقاید و تفکراتم اینه؟!!😐
پله ها رو رفتم بالا.پشت در بودم که گفت:
_بذار بفهمم تفکرات و عقاید تو چیه؟😕
نمیدونستم بهش چی بگم،..
ولی #مطمئن بودم حتی اگه تغییر کنه هم #حاضرنیستم باهاش ازدواج کنم...
از سکوت و تعلل من برای رفتن به خونه استفاده کرد و اومد نزدیکم و گفت:
_بذار بیشتر همدیگه رو بشناسیم.😊
-در موردش فکر میکنم.
اون که انگار به هدفش رسیده باشه خوشحال گفت:
_ممنونم زهراخانوم.☺️
بعد با لبخند درو باز کرد و گفت:
_بفرمایید.
یه دفعه همه برگشتن سمت ما...
از نگاه هاشون میشد فهمید چی تو سرشونه. خانم و آقای صادقی خوشحال نگاهمون میکردن. مامان و بابا اول تعجب کردن بعد جواب نگاه های خانم و آقای صادقی رو بالبخند دادن.
نگاه محمد پر از تعجب و سؤال و نگرانی و ناراحتی بود...
بالاخره خانواده ی صادقی رفتن.منم داشتم میرفتم سمت اتاقم که بابا صدام کرد:
_زهرا
-جانم بابا
-بیا بشین
نشستم روی مبل،رو به روی محمد.بابا گفت:نظرت چیه؟
به چشمهای بابا نگاه کردم ببینم #چی دوست داره #بشنوه.
نگاهش سؤالی بود و کمی نگران.حتما فهمیده سهیل اونی که باید باشه نیست.
محمد گفت:
_بابا شما که سهیل رو دیدید.فهمیدید چه جور آدمیه.این...😕
بابا پرید وسط حرفش و گفت:
_بذار خودش جواب بده.😐
مامان گفت:
_آخه زهرا هیچ وقت با خواستگارش جوری حرف نمیزد که پسره خوشحال بیاد تو خونه!
همه ساکت بودن و به من نگاه میکردن ولی محمد کلافه سرش پایین بود.گفتم:
_من نمیدونم چرا آقای صادقی اون طور رفتار کرد.من فقط بهش گفتم درمورد پیشنهادش فکرمیکنم.
بلندشدم که برم،مامان گفت:
_یعنی فقط از اینکه بهش فکرکنی اینقدر خوشحال شد؟!!😟
شانه بالا انداختم و گفتم:
_چی بگم؟فقط همین بود.🙁
چندقدم رفتم و برگشتم،بالبخند گفتم:
_شاید اینقدر جاهای مختلف رفته خواستگاری همون اول بهش نه گفتن😅 از اینکه من به پیشنهادش فکر کنم خوشحال شده.😁
همه لبخند زدن😊😊😏 و محمد پوزخند زد.منم رفتم تو اتاقم.
مریم اومد پیشم و گفت:
_چی شده؟محمد خیلی ناراحته!😕
-خودم هم نمیدونم چرا سهیل اونطوری رفتار کرد.فردا یه سرمیام خونه تون،باید با تو و محمد حرف بزنم.😊
-خوشحال میشیم.😊
اینکه خواستم بعدا با محمد صحبت کنم آروم ترش کرده بود.
وقتی داشت میرفت...
ادامه دارد...
⤵️♥️🌱
@banatolamahdi
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿
#پارت6
_سلام بچه ها
استاد داخل کلاس می شود، احترامش بلند میشویم و مینشینیم.
به همه نگاه میکند و نگاهش روی من متوقف می شود: شما خانم نیایش هستین درسته؟
_ بله استاد
_ بچه ها خانم نیایش مِن بعد همراه ما هستن، خوب بهتره بریم سراغ...
صدای در، حرف استاد را قطع میکند.
_بفرمایید
در باز میشود و دختر چادری با صورتی سبزه و چشم و ابرویی مشکی، در چارچوب در ظاهر میشود.
اولین چیزی که نگاه را درگیر میکند، چهره معصوم و دوست داشتنی اش است، که بدون آرایش قشنگ و زیباست.
نفس نفس میزند، با حسرت به چادر روی سرش خیره میشوم.
_ببخشید استاد
_خانم زرین،بفرمایید،نزدیک بود درسو بدون شما شروع کنیم.
راستی خانم نیایش( با دستش مرا نشان می دهد)همکلاسی جدیدتون هستن.
دختر به طرفم می آید و وسایلش را روی صندلی کنار من می گذارد.
_سلام،من فاطمه ام.فاطمه زرین
_منم نیڪی نیایش هستم.
هر دو همزمان میگوییم:خوشبختم.
آرام میخندیم،چقدر جذاب و دوست داشتنی است.
استاد سرفه ی کوتاهی میکند و به طرف تخته برمیگردد و مشغول نوشتن میشود. فاطمه آرام به طرف جلو خم می شود و سمت راستمان جایی که آن پسر نشسته، نگاه می کند.
ناخودآگاه رد نگاهش را دنبال می کنم، همان پسر، دست چپش را بالا می آورد، اخم روی ابروهایش دویده، با دست راست ساعتش را نشان می دهد و چیزهای زیر لب می گوید.
به طرف فاطمه بر می گردم، با شیطنت، می زند و می خندد.
پسر به سختی خنده اش را کنترل می کند، آرام سرش را پایین میاندازد و ریز می خندد...
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
🌱 j๑ïท••↷
『@banatolamahdi♥️🌿』