#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت61 🌸
وقتی سعیده من رادرآن حال دید، دودستی به سروصورتش کوبیدو گفت:
– چرا اینجوری شدی؟
پسر موتور سوار که با تعجب سعیده را نگاه می کرد گفت:
–حالشون خوبه خانم نگران نباشید، زودتر ببریم بیمارستان تا عکس ...
سعیده خشمگین سرش داد زدو گفت:
–شما این بلا رو سرش آوردید؟
پسره ی بدبخت لال شد.
سعیده را صدا کردم و گفتم:
– تقصیر خودم بود.
حالم خوبه فقط یه کم پام درد میکنه.
انگار تازه یادش افتاده بود باید کمکم کند سریع به طرفم امدو بلندم کرد.
موتورسوار حرفهایی که به من زده بود رابه اوهم گفت و سعیده فقط با عصبانیت نگاهش می کرد. فوری به طرف بیمارستان راه افتادیم و تا زودتر ازنگاههای با تامل عابرین فرار کنیم.
بعد از اینکه ماشین حرکت کرد، سعیده نگاه مرموزی به من انداخت و گفت:
–تو اینجا چیکار می کردی؟
سرم راپایین انداختم و گفتم:
–می خواستم برم دانشگاه.
تا امدم تاکسی بگیرم اینجوری شد.
دستش را به پیشانیش زدوگفت:
–وای حالا جواب خاله رو چی بدم، فقط دعا کن چیزیت نشده باشه.
ــ مامانم که نمیدونه ما با هم بودیم.فکر میکنه من دانشگاهم.
بی توجه به حرفم گفت:
–خب می گفتی خودم همونجا که می خواستی بری می رسوندمت، مگه ما با هم این حرف هارو داریم.
پنهون کاری چرا آخه؟
شرمنده بودم، نمی دانستم جوابش راچه بدهم. درد پایم هم بیشتر شده بود.
به بیمارستان که رسیدیم دیدم موتور سوار موتورش راگوشه ایی پارک کرد.
داخل بیمارستان شدیم و بعد از پذیرش بالاخره عکس انداختیم.
دیگر درد انگشت های پایم غیر قابل تحمل شده بود. وقتی دکترعکس رادید
گفت، دو تا از انگشت های پای راستم مو برداشته. و کمی هم کوفته شده.برای درمان باید با بند طبی بسته شود و برای مدتی حرکت داده نشود تا دوباره جوش بخورد.
آقای موتور سوار هم هر جا می رفتیم دنبالمان می آمد و هزینه هارا پرداخت می کرد.
بالاخره از بیمارستان بیرون امدیم و من به پسرموتوسوارگفتم:
–شما برید، ممنون.
دوباره کارت ملی اش را به طرفم گرفت و گفت:
–پیشتون باشه اگه یه وقت اتفاقی افتاد یا خانوادتون تصمیم دیگه ایی...
نگذاشتم حرفش را تمام کند گفتم:
– نه نیازی نیست.
دوباره سفارش کرد که اگر مشکلی پیش امد حتما زنگ بزنم وشماره تلفنش رابه اصرارسیوگوشی ام کرد.
سعیده کلافه به طرفش چرخیدو گفت:
–چشم زنگ میزنه، دیگه شما بفرمایید.
پسرک مکثی کردو بی توجه به حرف سعیده دوباره کلی سفارش کردو رفت.
بعد از این که سوار ماشین شدیم، پوفی کردو گفت:
– عجب سریشی بود. شرط می بندم فردا بیاد خواستگاریت حالا ببین.
دردم را فراموش کردم و خندیدم و گفتم:
–چی میگی تو؟
– من نمیدونم چرا هر کس به پست تو می خوره عاشقت میشه، چرا کسی مارو نمیبینه؟
این بار بلندتر خندیدم.
– دوست داشتی جای من بودی این همه درد داشتی؟
شاکی نگاهم کردو گفت:
– والا ما جای شما هم بودیم، من تصادف کردم کلی هم بیمارستان بستری بودم. اونوقت آقای معصومی عاشق تو شد.
–توقع نداشتی که عاشق قاتل همسرش بشه. بس کن سعیده.
ــ نه خب، فکرش رو بکن.
حالا از اینورم تو تاقچه بالا میزاری آخه، بعد قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت:
–حاضرم باهات شرط ببندم اگه این پسر از همین فردا به بهانه های مختلف شروع به زنگ زدن نکرد.
خنده ام رو جمع کردم و گفتم:
– غلط کرده زنگ بزنه.
ــ نه اونجوری که... منظورم به قصد ازدواج، حتما منظوری داشته اینقدراصرار داشت تا خونه باهامون بیاد.
وای راحیل، به جان خودم حالا اگه من دقیقا جای تو تصادف می کردم، موتور سواره یه آدم معتاد و بیکارو بدبخت بیچاره ی بیخودی بودا، اصلا باید کفاره میدادم نگاهش می کردم. تازه اونم میزد در می رفت، نمی موند خرج درمونم رو بده. حالا خوبه می گی این پسره اصلامقصرنبوده، اگه مقصر بودچیکارمی کرد.
اصلا میدونی چیه، همون اول وقتی دیدم با این تصادف کردی عصبانی شدم.اصلا ناراحتیم واسه تو نبود که...
با گفتن این حرفش خودش هم به خنده افتادوبا صدای بلند خندید.
برای اینکه پسره اینقدر خوشگل بود عصبانی شدم، دیدی همشم هواتو داشت.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#رمان_سیم_خاردار_نفس ♥️
#پارت1
#پارت2
#پارت3
#پارت4
#پارت5
#پارت6
#پارت7
#پارت8
#پارت9
#پارت10
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت11
#پارت12
#پارت13
#پارت14
#پارت15
#پارت16
#پارت17
#پارت18
#پارت19
#پارت20
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت21
#پارت22
#پارت23
#پارت24
#پارت25
#پارت26
#پارت27
#پارت28
#پارت29
#پارت30
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت31
#پارت32
#پارت33
#پارت34
#پارت35
#پارت36
#پارت37
#پارت38
#پارت39
#پارت40
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت41
#پارت42
#پارت43
#پارت44
#پارت45
#پارت46
#پارت47
#پارت48
#پارت49
#پارت50
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت51
#پارت52
#پارت53
#پارت54
#پارت55
#پارت56
#پارت57
#پارت58
#پارت59
#پارت60
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت61
#پارت62
#پارت63
#پارت64
#گارت65
#پارت66
#پارت67
#پارت68
#پارت69
#پارت70
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت71
#پارت72
#پارت73
#پارت74
#پارت75
#پارت76
#پارت77
#پارت78
#پارت79
#پارت80
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت81
#پارت82
#پارت83
#پارت84
#پارت85
#پارت86
#پارت87
#پارت88
#پارت89
#پارت90
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت91
#پارت92
#پارت93
#پارت94
#پارت95
#پارت96
#پارت97
#پارت98
#پارت99
#پارت100
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت101
#پارت102
#پارت103
#پارت104
#پارت105
#پارت106
#پارت107
#پارت108
#پارت109
#پارت110
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت111
#پارت112
#پارت113
#پارت114
#پارت115
#پارت116
#پارت117
#پارت118
#پارت119
#پارت120
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت121
#پارت122
#پارت123
#پارت124
#پارت125
#پارت126
#پارت127
#پارت128
#پارت129
#پارت130
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت131
#پارت132
#پارت133
#پارت134
#پارت135
#پارت136
#پارت137
#پارت138
#پارت139
#پارت140
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت141
#پارت142
#پارت143
#پارت144
#پارت145
#پارت146
#پارت147
#پارت148
#پارت149
#پارت150
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت151
#پارت152
#پارت153
#پارت154
#پارت155
#پارت156
#پارت157
#پارت158
#پارت159
#پارت160
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت161
#پارت162
#پارت163
#پارت164
#پارت165
#پارت166
#پارت167
#پارت168
#پارت169
#پارت170
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت171
درخواست شما😅♥️
بقیہ ࢪمان را دࢪ اینجا دنباݪ کنین👇🏻☺️♥️
@banatol_mahdi
『 بَناتُالمَھدۍ 』
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #پارت60 رفت سمت در...بدون اینکه برگرده گفت: _دفعه قبل،از اینکه موق
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ #پارت61
صدای گریه ی امین😭 رو میشنیدم...
هیچ وقت صدای گریه شو نشنیده بودم... قلبم داشت درد میگرفت.😖به بابا اشاره کردم گوشی رو ببره.اشکهام بی اختیار میومد.😢
✨راضی بودم به رضای خدا.گفتم خدایا*هر چی تو بخوای*.✨
بعد سه روز مرخص شدم...
ولی با امین صحبت نمیکردم،دکتر ممنوع کرده بود.دلم براش تنگ شده بود.حوصله ی هیچ کس و هیچ کاری رو نداشتم.😔دارو💊 بهم میدادن سریع میخوردم تا زودتر تنهام بذارن.
غذا رو با بی میلی میخوردم تا زودتر تنها بشم.کلا فقط میخواستم تنها باشم.بعد ده روز دکتر اجازه داد با امین حرف بزنم،بدون استرس...
امین بابغض حرف میزد.باورش نمیشد سکته کرده باشم.😢😥
امین بخاطر حال من دیر به دیر زنگ میزد.هر روز منتظر خبر بودم.از صحبت های اون روز من تو بیمارستان فقط بابا خبر داشت.فقط بابا مثل من منتظر خبر 👣شهادتش بود.بقیه امیدوار بودن برگرده.
روزها به کندی میگذشت...
فقط سه روز به برگشتن امین مونده بود.همه نگاه و رفتارشون یه جوری شد.فهمیدم خبری که منتظرش بودم، رسیده. احتمالا مراعات منو میکردن که چیزی نمیگفتن...😞
شب شد.من تو اتاق بودم...
همه تو هال بودن و پچ پچ میکردن.نماز✨ خوندم و از خدا خواستم کمکم کنه.
رفتم تو هال.به محمد گفتم:
_الان امین کجاست؟😒
محمد با من من گفت:
_سوریه.😥
-من میدونم امین شهید شده.پیکرش کجاست؟😒😢
همه تعجب کردن جز بابا.محمد سرشو انداخت پایین و گفت:
_سوریه.نتونستن برگردوننش عقب.😒
-به خانواده ش گفتین؟
-آره... بیچاره خاله و عمه ش.
-ما نمیریم اونجا؟😒
بابا گفت:_تو چی میگی؟
-عزا دارن.داغ دیدن.ممکنه حرفی بگن که درست نباشه.ولی فکر میکنم بهتره بریم.😒
رفتیم خونه خاله ی امین.
واقعا حالشون بد بود.اولین کسی که متوجه من شد،حانیه بود.تا چشمش به من افتاد اومد جلو و سیلی محکمی به من زد.😡👋مریم اومد جلو که چیزی بگه با دست بهش اشاره کردم که نگه.به چشمهای حانیه نگاه کردم.اونقدر گریه کرده بود که چشمهاش یه کاسه خون بود.بابغض گفتم:
_اگه دلت آروم میشه باز هم بزن...😭اینبار امین نیست که عصبانی بشه و بره از اتاقش کتش رو برداره و بیاد اینجا(با دست جلوی در هال رو نشون دادم) بایسته و به من بگه بریم.😭سوار ماشین بشیم و اونقدر شوخی کنم که یادش بره و بستنی بخوریم و....😭
با اشک حرف میزدم.
-اگه دلت آروم میشه،بزن.😭
عمه زیبا اومد بغلم کرد...
نمیدونم چقدر طول کشید ولی خیلی گریه کردیم.اسماء به سختی ما رو از هم جدا کرد.بعد خاله ش بغلم کرد.از گریه بی حال شده بودم.قلبم درد میکرد.😣خواستم برم اتاق امین،درش قفل بود.هر کاری کردم بازش نکردن.
نمیدونستیم چکار کنیم.پیکر امین نبود و نمیتونستیم مراسم تشییع و تدفین برگزار کنیم.
اواسط اسفند ماه بود...
دو هفته به زمان عروسی مونده بود.با خودم گفتم امین گفته تا موقع عروسی برمیگرده.اگه قرار باشه پیکرش برگرده تا دو هفته دیگه میاد.😞💞💍
گرچه زنده بودم ولی مثل مرده ها بودم. #فقط_نماز آرومم میکرد.گاهی که دلم خیلی میگرفت برای خودم #روضه میذاشتم.اونوقت دیگه چیزی نمیتونست جلوی اشکهامو بگیره.😫😣😭به سختی آرومم میکردن.ولی من دیگه آرامش نمیخواستم.شیون و زاری نمیکردم.فقط اشک میریختم.دهانم بسته بود و چیزی نمیگفتم ولی همه میدونستن چقدر حالم بده.😭تو دلم با امین حرف میزدم.گفتم
🌹امین من داشتم میرفتم چرا جلوی منو گرفتی؟😭تو که در هر صورت میرفتی،چرا مانع رفتن من شدی؟😭حالا من چکار کنم؟😭دیگه کاری تو این دنیا ندارم،حداقل الان دعا کن بیام پیشت.
هر کاری میکردم دلم آروم نمیشد...
فقط روضه میخواستم اما گوشیمو ازم گرفته بودن،روضه گوش دادن رو برام ممنوع کرده بودن.دیگه روز شدن شب و شب شدن روز برام فرقی نداشت.اما تمام مدت حواسم به ✨نماز اول وقتم✨ بود.جز وقت نماز کاری با ساعت و تاریخ نداشتم.اون سال عید برای من معنی نداشت. 💭یاد خاطرات سال گذشته م با امین میفتادم.تازه عقد کرده بودیم.☺️لحظه تحویل سال.جاهایی که باهم میرفتیم عید دیدنی.😍دلم خون بود.😣قرار بود پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم. هرچی به پنج فروردین نزدیکتر میشدیم همه آشفته تر میشدن.😥
روز سوم فروردین بود.به امین گفتم:
_گفته بودی تا عروسی برمیگردی.تو که همیشه خوش قول بودی.پس کی میای؟من منتظرتم.😭😣
شب شده بود...
محمد در زد و اومد تو اتاق.نگاهی به من کرد.گفتم:
_امین همیشه خوش قول بوده.گفته بود تا موقع عروسی برمیگرده،کجاست؟😭
محمد گفت:
_تو راهه...میخوان پس فردا براش مراسم تشییع و تدفین و ختم بگیرن.نظر تو چیه؟😞
-خوبه.روز عروسیشه...😭
گریه امانم نداد چیز دیگه ای بگم...
ادامه دارد...
🌱 j๑ïท••↷
﴾ @banatolamahdi ♥️🌿﴿
『 بَناتُالمَھدۍ 』
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت60 :+بهم قول میدي؟ و دستش را برابرم دراز میکند. به گرمی دس
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿
#پارت61
بابا پیشانی ام را میبوسد،چند قدم عقب میروم... بغض کرده ام..عمو
دستم را میگیرد و راه میافتیم.. برایشان دست تکان میدهم و می
بینم بغض مامان میترکد و به آغوش بابا پناه میبرد.. عمو دستش را
دور گردنم می اندازد و من را به خودش فشار میدهد
اشک هایم مهلت ریختن پیدا میکنند...
سوار هواپیما میشویم.
حالم گرفته،حوصله حرف زدن ندارم. از شیشه به صف مرتب هواپیما
ها نگاه میکنم. پلکان از ورودي دور میشود و در هواپیما را میبندند.
عموصدایم میزند،برمیگردم و شکار دوربین عمو میشوم.
خنده ام میگیرد. عمو هم میخندد،آرام و با لحن بامزه اي میگوید:
خداحافظ ایران،خداحافظ مملکت،اوه حالا معلوم نیست کی دوباره
من پام به این خاك برسه، به محض ورودم هم یه دخترخانمی متلک
بارم کنه که به مملکت خودتون خوش اومدین!
آرام با مشت به بازویش میزنم:عمو،خجالتم نده دیگه عمو میخندد.
:+من یه سوالی از دیروز برام پیش اومده
:_بپرس
:+شما،روز اول گفتین ایران چقدر عوض شده،مگه قبلا اومده بودین؟
:_آره دو بار،که الآن شد بار سوم
:+واقــعــا؟؟واسه چه کاري؟
:_هجده ساله که بودم،تصمیم گرفتم بیام ایران، اومدم و با هزار
دردسر آدرستون رو پیدا کردم. صبر کردم،جلو درتون تا ببینمتون.
راستش میترسیدم که جلو بیام و خودمو معرفی کنم. تو و مامانت
اومدین. تو هفت هشت ساله بودي،موهاتو بالاي سرت جمع کرده
بودي و لباس ورزشی تنت بود،با کتونی. مامانت داشت ماشین میآورد
بیرون از حیاط، تو لِــــی لِــــی میکردي که یهو خوردي زمین.
دوییدم سمتت و بلندت کردم. چیزي یادت می آد؟
:+راستش،نــه . ولی اونموقع ها میرفتم کلاس بدمینتون. چرا
خودتون رو معرفی نکردین؟
:_خودمم نمیدونم....بار دوم هم دو سال پیش بود، دوباره اومدم تا
برادرزاده هامو ببینم.
:+برادرزاده هـــــــا؟؟
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق