#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت139
کلیپسم را از روی تخت برداشتم و داخل کیفم گذاشتم.
جلوی آینه ایستادم و همین که موهایم و لباس هایم را چک کردم چشمم به کتابهای آرش افتاد، رفتم روی تخت ایستادم تا بهتر بتوانم عنوانهای کتابها را ببینم.
چقدر کتاب شعر داشت، بین کتابهایش یک کتاب توجهم را جلب کرد، برداشتم و نگاهش کردم، اسمش تکنولوژی فکر بود.
روی تخت نشستم و شروع کردم به خواندنش، چند صفحه که خواندم خوشم امدوتند تند تیتر وار مطالبش را مرور میکردم. ناخوداگاه دراز کشیدم و سرم را روی بالشت گذاشتم.
بالشت بوی عطر آرش را می داد. کتاب را روی سینه ام گذاشتم و به فکر فرو رفتم، چقدربوی عطرش را دوست داشتم.
اصلا فکر نمی کردم پسر مغروری که تا قبل از قضیه ی جزوه حتی به من نگاه هم نکرده بود، روزی اینقدر راحت و بدون غرور از دوست داشتنم حرف بزند.
خودم هم خیلی عوض شدم. بخصوص از وقتی محرم شدیم، دلم می خواهد همه جا کنارم باشد.
به سقف خیره شده بودم وبه فکر هایم لبخند می زدم که در باز شدو آرش در آستانه در ظاهر شدو گفت:
–گفتم ریلکس شو، نه در این حد که بگیری بخوابی.
بعد چشمش به کتاب افتادو دست به سینه گفت:
–خوابیدید دارید مطالعه می فرمایید؟
جلو آمد و دستش را دراز کرد تا بلندم کند که دوباره برگشت و گفت:
–نه، خودت پاشو، دوباره ممکنه رنگ به رنگ بشی.
از جایم بلند شدم واشاره ایی به کتاب کردم و گفتم:
–جالب بود، گفتم نگاهی به فهرستش بندازم.
با همان حالتش گفت:
– که جالب بود. به طرف آینه رفتم خودم را برانداز کردم و گفتم:
–مگه زیاد طول کشید؟
نگاه شیرینی به من انداخت و گفت:
– فقط وقتی پیش منی باید زمان و مکان از دستت در بره. بعد دستم را گرفت و به طرف سالن رفتیم.
مامان آرش با دیدنم با تعجب گفت:
– وای چه موهای قشنگی داری، بعد رو به مژگان گفت:
–ببین چقدر بلنده.
مژگان با سر تایید کردو گفت:
–آرش قبلا عکسش رو بهم نشون داده بود. وای راحیل جون سخت نیست توی این گرما؟ زیر این همه چادرو روسری؟
صورتم رو جمع کردم وگفتم:
– خیلی سخته.
با تعجب نگاهم کرد.
قد موهای مژگان تقریبا تا سرشونه اش بود، حالت دارو قشنگ بود.
با آرش روی کاناپه نشستیم.
آرش پیش دستی جلوی من و خودش گذاشت و از مژکان پرسید:
–بالاخره نگفتی دکتر در مورد بچه چی گفت.
مژگان گفت:
– یه دکتر دیگه یکی از دوستهام بهم معرفی کرد. امروز مطبش بودم، دستگاه سونو تو همون مطبش داشت. گفت مشکلی نداره.
آرش با خوشحالی همانجور که خیار توی دستش را پوست میکندگفت:
– چقدر خوب، دیدی مامان راحیل درست گفت، حالا خوب شد بلایی سرش نیاوردی.
مژگان گفت:
–نه من که نمیخواستم سقطش کنم. کیارش اصرار داشت، میگفت یه وقت بچمون مشکل دار نباشه.
آرش باتعجب نگاهش کردوگفت:
–مطمئنی؟
–آره، بابا. چون خودمم شنیده بودم جدیدا خطا تو سوناها زیاد شده. حالا نمیدونم عیب از دستگاهاشونه یا تخصص بعضی دکترها.
آرش شانهایی بالا انداخت و گفت:
– چی بگم. بعد یک تکه از خیار سر چنگال زد وگرفت طرفم و گفت:
–راحیل از مامانت تشکر کن. اگه با حرفهاش ما رو به شک نمیانداخت، حتما تا حالا اینا بچه رو از بین برده بودند.
مژگان گفت:
–اتفاقا امروز که مطب این دکتره رفته بودم، یکی دو نفرم بهشون گفته شده بود قلب بچشون تشکیل نشده. انگار مد شده.
با صدای زنگ آیفن، مژگان نگاهی به در انداخت وگفت:
– فکر کنم کیارش امد.
رو به آرش گفتم:
– من برم چادرو روسریام رو سرم کنم. با لبخند گفت:
–دوباره نگیری بخوابی. خندیدم و به طرف اتاق رفتم.
وقتی وارد سالن شدم همهی نگاهها به طرفم چرخید. نگاهی به کیارش انداختم وبا لبخند گفتم:
–سلام، حال شما خوبه؟
نگاه تحقیر آمیزی به سرتاپایم انداخت و نفس عمیقی کشیدوسرش را پایین انداخت و آرام گفت:
– سلام، خوش امدید.
نگاهم را روی صورت آرش چرخاندم.
اشاره کرد کنارش بنشینم.
نمی توانستم برادر شوهرم را درک کنم. منظورش از این بی محلیها چی بود.
در افکار خودم غرق بودم که آرش زیر گوشم گفت:
– من از طرفش ازت معذرت می خوام.
ــ برای چی؟
ــ چون ناراحت شدی.
ــ نه، فقط رفتارش برام عجیبه.
دستی به موهاش کشیدو گفت:
– من خودمم نمی دونم چشه.
برای این که قضیه کش پیدا نکند برای آماده کردن میز شام به کمک مادرشوهرم رفتم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#رمان_سیم_خاردار_نفس ♥️
#پارت1
#پارت2
#پارت3
#پارت4
#پارت5
#پارت6
#پارت7
#پارت8
#پارت9
#پارت10
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت11
#پارت12
#پارت13
#پارت14
#پارت15
#پارت16
#پارت17
#پارت18
#پارت19
#پارت20
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت21
#پارت22
#پارت23
#پارت24
#پارت25
#پارت26
#پارت27
#پارت28
#پارت29
#پارت30
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت31
#پارت32
#پارت33
#پارت34
#پارت35
#پارت36
#پارت37
#پارت38
#پارت39
#پارت40
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت41
#پارت42
#پارت43
#پارت44
#پارت45
#پارت46
#پارت47
#پارت48
#پارت49
#پارت50
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت51
#پارت52
#پارت53
#پارت54
#پارت55
#پارت56
#پارت57
#پارت58
#پارت59
#پارت60
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت61
#پارت62
#پارت63
#پارت64
#گارت65
#پارت66
#پارت67
#پارت68
#پارت69
#پارت70
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت71
#پارت72
#پارت73
#پارت74
#پارت75
#پارت76
#پارت77
#پارت78
#پارت79
#پارت80
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت81
#پارت82
#پارت83
#پارت84
#پارت85
#پارت86
#پارت87
#پارت88
#پارت89
#پارت90
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت91
#پارت92
#پارت93
#پارت94
#پارت95
#پارت96
#پارت97
#پارت98
#پارت99
#پارت100
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت101
#پارت102
#پارت103
#پارت104
#پارت105
#پارت106
#پارت107
#پارت108
#پارت109
#پارت110
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت111
#پارت112
#پارت113
#پارت114
#پارت115
#پارت116
#پارت117
#پارت118
#پارت119
#پارت120
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت121
#پارت122
#پارت123
#پارت124
#پارت125
#پارت126
#پارت127
#پارت128
#پارت129
#پارت130
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت131
#پارت132
#پارت133
#پارت134
#پارت135
#پارت136
#پارت137
#پارت138
#پارت139
#پارت140
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت141
#پارت142
#پارت143
#پارت144
#پارت145
#پارت146
#پارت147
#پارت148
#پارت149
#پارت150
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت151
#پارت152
#پارت153
#پارت154
#پارت155
#پارت156
#پارت157
#پارت158
#پارت159
#پارت160
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت161
#پارت162
#پارت163
#پارت164
#پارت165
#پارت166
#پارت167
#پارت168
#پارت169
#پارت170
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت171
درخواست شما😅♥️
بقیہ ࢪمان را دࢪ اینجا دنباݪ کنین👇🏻☺️♥️
@banatol_mahdi
『 بَناتُالمَھدۍ 』
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #پارت138 _پسرخاله ش؟؟!! آقای پورسینا؟!!!😳 -بله بیشتر خوشحال شد.گفت
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ #پارت139
گفتم
_شما از دوستان صمیمی شهید صبوری بودید؟
-بله
-شهید صبوری از زندگی شخصیش راضی بود؟
وحید با اخم نگاهم میکرد.😠سؤالی به وحید نگاه کردم.یه کم سکوت شد.آقای اعتمادی گفت:
_منظور شما...که...نه خانم موحد.!! 😳
-چرا نه؟!!😐
وحید با اخم گفت:
_اون بنده خدا به اندازه کافی توزندگیش سختی کشیده،دوباره با کسی ازدواج کنه که معلوم نیست فردا زنده هست یا نه؟😠
از حرف وحید تعجب کردم.گفتم:
_وقتی امین شهید شد،خیلی ها درمورد منم همین رو میگفتن.پس منم نباید با شما ازدواج میکردم؟!!....🙁بابا هم همین حرف رو گفته بود ولی شما بهش گفتی شما کسی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا زنده هست،یادته؟
-هرکسی تحمل و ایمان تو رو نداره.😕
-مگه نمیخواستی همسر همکارات مثل زهرا روشن باشن؟ فاطمه سرمدی مثل زهرا روشنه.اگه میخوای علیرضا اعتمادی مثل وحید موحد باشه باید ازدواج کنه..
با فاطمه سرمدی.
وحید هنوز با اخم نگاهم میکرد.خواست چیزی بگه،گفتم:
_وحیدجان،خودت خوب میدونی این مسئولیتی که رو دوش من گذاشتی چقدر برام سخته.من آدمی نیستم که بخاطر حسادت خودم به کسی بگم همسرشو طلاق بده یا بخاطر کم کردن عذاب وجدانم بگم با کسی ازدواج کنه. مطمئن باش به درستی حرفی که میگم مطمئنم.اگه شما به من ایمان نداری من از خدامه که این مسئولیت رو از دوشم برداری.😐
دیگه کسی چیزی نگفت.آقای اعتمادی رو رسوندیم...
وقتی دوباره حرکت کردم،احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.نگاهش کردم، عاشقانه نگاهم میکرد.مثلا باحالت قهر گفتم:
_چرا پیش نامحرم دعوام کردی؟☹️
وحید لبخند زد و گفت:
_چرا پیش نامحرم گفتی قبلا ازدواج کردی؟😊
-از اینکه من قبلا ازدواج کردم ناراحتی؟🙁
-نه.ولی دلیلی نداره هرکسی بدونه.😎
-اتفاقا به نظر من خوبه بعضی همکارات یه چیزایی از زندگی ما بدونن که فکر نکنن من و شما از سختی هاشون بی خبریم.😊
وحید یه کم فقط نگاهم کرد.بعد گفت:
_من علیرضا رو راضی میکنم.تو هم با خانم سرمدی صحبت کن.... زهرا.. 😊
نگاهش کردم.مثلا باناراحتی گفتم:
_بله😒😌
بالبخند گفت:
_زهراجانم😍
لبخند زدم.
-جانم☺️
-خیلی دوست دارم..چون تو خیلی خوبی.😊
دو ماه بعد ششمین سالگرد ازدواج من و وحید بود....😍💞
میخواستم بعد شش سال انتظار وحید، شش سال باهم بودنمون رو جشن بگیرم ولی ترجیح دادم فقط من و وحید و بچه هامون باشیم.☺️☝️نمیدونستم وحید میدونه یا نه.وحید اونقدر کار داشت و کارش سخت بود که #بهش_حق_میدادم یادش رفته باشه.😊
همه چیز آماده بود....
من و بچه ها منتظر بودیم تا وحید بیاد تو خونه..😊
وقتی درو باز کرد،من و بچه ها جیغ کشیدیم.وحید دم در خشکش زد.یه کم به ما نگاه کرد.بچه ها سه تایی پریدن بغلش.😍😍😍👦🏻👦🏻👧🏻
وحید رو زانو نشست و بچه ها رو بغل کرد.بعد😁🤗 مدتی بلند شد و به من نگاه کرد.
بالبخند گفتم:
_سلام همسر عزیزم☺️
سلام عزیز دلم....بعد شش سال انتظار، شش ساله کنار تو خوشبخت ترین مرد دنیا هستم.😇
-یادت بود؟!!!☺️
لبخند زد.
-مگه میشه سالگرد بهترین روز زندگیم یادم نباشه.😉
خیلی خوشحال شدم.😃دوباره رفت بیرون.گفتم:
_کجا میری؟
-الان میام.
همونجا منتظرش ایستاده بودم.بچه ها رفتن دنبال بازی.چند دقیقه بعد با یه دسته گل خوشگل💐❤️ و چند تا هدیه اومد.🎁🎁🎁از دیدن گل خیلی خوشحال شدم.
گفتم:
_این مال منه؟😍
-بعله..خیلی طول کشید تا اونجوری که میخواستم بشه.گل فروشه دیگه حوصله ش سر رفته بود.البته بازهم اونجوری که میخواستم نشد ولی دیگه شما به بزرگی خودت ببخش.😊
گل ازش گرفتم.
-خیلی خوشگله..😍ممنونم...☺️البته از شما انتظار کمتر از این هم نمیرفت دیگه. به خودم اشاره کردم و گفتم:
_آخه شما خیلی خوش سلیقه ای.😌
وحید بلند خندید...
به هدیه ها اشاره کردم و گفتم:
_اینا هم مال منه؟😎
-نه دیگه.همون گل خوشگله برای شما بسه.😉این مال بچه هاست.صداشون کن.
-خوش بحال بچه ها.چه بابای خوبی دارن.😍
-ما اینیم دیگه.😉
بچه ها رو صدا کردم و اومدن.
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
🌱 j๑ïท••↷
﴾ @banatolamahdi ♥️🌿﴿