eitaa logo
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
1.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
400 فایل
﹝﷽﹞ ❁|ـاِی‌پــادشـہِ‌خـوبــان‌دادازغــمِ‌تنـهــایۍ ❁|ـدِل‌بی‌توبہ‌جان‌آمدوقت‌است‌کہ‌بازآیۍ ‌ ‌ ‌ - @MALJA2⇤اطلاعات - ‌ ‌ ⌝وقف‌ ِ حضرت ِ یاس ِ دلبرۍ⌞ ‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🌸 سرش را پایین انداخت و قیافه ی متفکری به خودش گرفت. سکوت بینمون طولانی شد. می خواستم جوابم را بدهد برای همین حرفی نزدم و خودم را منتظر نشان دادم. آهی کشید و گفت: – میشه منم همین سوال رو از شما بپرسم؟ لبخندی زدم و گفتم: –باشه منم جواب می دم اما اول شما بگید. ــ خب فکر می کنم بستگی به علاقه داره اگر آدم همسرش رو از صمیم قلب دوست داشته باشه مشکلاتش رو هم باید قبول کنه. دوباره سکوت شد، خودش سکوت را شکست و پرسید: – شما چی؟ ــ من فکر می کنم اگه علاقه برای ظاهر زیبا باشه، دیر یا زود از بین میره، حتی اگر اتفاق بدی هم نیوفته بازم ماندگار نیست. البته نمی خوام انکار کنم که ظاهر هیچ اهمیتی نداره، ولی جز الویتهای من نیست. من بیشتر افکار آدم ها برام مهمه. یعنی سعی می کنم که این طور باشه، باید این طور باشه چون کار درست اینه. سرش را با ناامیدی بلند کردو گفت: – شما با افکار من آشنایی دارید؟ برام سخت بود حرفهایی که درفکرم بود را به زبان بیاورم ولی چاره ایی نداشتم باید منظورم را متوجه می شد.آب دهانم را قورت دادم و سرم را پایین انداختم و گفتم: –خب تا حدودی از رفتاروطرز حرف زدن آدم ها میشه پی به افکارشون برد. قبل از این که شما از طریق اون جزوه من رو بشناسید، من می شناختمتون و بارها رفتارتون رو با بچه های کلاس دیده بودم. حتی ترم های پیش. راحت و ریلکس بودن شما با همکلاسی های دخترشاید برای شما عادی باشه، ولی برای من... من بارها دیدم که شما حتی شوخی دستی هم می کنید با دخترها... ببخشید من اصلا نمی خوام از شما ایراد بگیرم.شماواقعا پسر مودب و خوبی هستید. اگر ایناروهم گفتم فقط برای روشن شدن منظورم بودو این که اگر می گم افکارمون بهم نمی خوره یعنی چی. نگاهش را به روبه رو دوخته بود و غمگین به نظر می رسید. سرش را به طرفم چرخواند و عمیق نگاهم کرد، تنها کاری که درآن لحظه سعی کردم انجام دهم هدایت چشم هایم به روی دست هایم بود. نفسش را بیرون دادو گفت: –خب شمام با یه نامحرم تواون خونه تنهایید و این اصلا درست... نگذاشتم حرفش را تموم کند گفتم: – اولا: من اونجا کار می کنم خیلی از خانم های کارمند هستند که با یک آقا تو یه اتاق تنها کار می کنند دلیل نمیشه، هر چیزی به خود آدم و رفتارش بستگی داره. دوما: ما تنها نیستم و یه بچه تو اون خونه هست و من اکثرا تو اتاق بچه هستم و هر وقتم بیرون میام ایشون تو اتاقشون هستند، قبلا که اصلا همدیگه رو نمی دیدیم. من درمورد چیزهایی حرف زدم که با چشم خودم دیدم ولی شما... این بار او حرفم را قطع کردو گفت: – من منظور بدی نداشتم اینو مطرح کردم که بگم من اگه با کسی شوخی کردم بی منظور بوده و فقط یه دوستی ساده بوده. از این حرفش عصبانی شدم، انگار حسودیم هم شده بود با پوزخندی گفتم: –این نوع دوستیها برای من معنی نداره. در ضمن این موضوعی که گفتم یه مثال بود، مسائل دیگه هم هست. وقتی یه نفر فکرش اینجوریه این رو بسط میده تو کل مسائل زندگی... زل زد بهم و گفت: –لطفا اینقدر سختش نکنید، من...من... بهتون علاقه دارم و این اصل زندگیه نه چیزایی که گفتید. از اعتراف ناگهانیش جا خوردم و دست وپایم را گم کردم از طرفی هم تعجب کردم چطور پسر مغروری مثل آرش زود طاقتش تمام شد و اعتراف کرد. احساس خوشایندی بود، ولی زود پسش زدم و همانطور که بلند می شدم گفتم: – متاسفانه ما باهم خیلی فرق داریم، آقا آرش. شما حتی قبول نمی کنید که کارتون درست نبوده و توجیه می کنید. بهتره همینجا تمومش کنیم. خداحافظ. راه افتادم، با گوشه ی چشمم دیدم که همانجا نشسته و عصبانی نگاهم می کند. پا تند کردم به طرف ایستگاه مترو. صدای پایش را شنیدم که می دوید به سمتم. نزدیکم شدو پرسید: –مگه شما قبول می کنید که کارتون درست نبوده؟ با غضب نگاهش کردم و گفتم: – من مجبور بودم، داستان تصادف رو که براتون تعریف کردم. اصلا این موضوع ها با هم زمین تا آسمون فرق دارند. ربطی به هم ندارند. ╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮    @banatolamahdi ╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
♥️ ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 درخواست شما😅♥️ بقیہ ࢪمان را دࢪ اینجا دنباݪ کنین👇🏻☺️♥️ @banatol_mahdi
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #پارت35 پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و تو حال خودش بود...😭✨ مزار
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ فکری به سرم زد....😅 باحالت پشیمونی و گریه گفتم: _با اجازه ی پدرومادرم و بزرگترها..😒😢 چند ثانیه مکث کردم،بعد با خنده گفتم: _بله😁🙈 همه زدن زیر خنده....😂😃😄😁 مامان گفت: _خیلی پررویی زهرا.حیا رو خوردی... مامان داشت صحبت میکرد محمد یه پرتقال😁🍊 برداشت. فکرشو خوندم.سریع و محکم پرتاب کرد سمتم.سریع جا خالی دادم.😱😃 پرتقال پاشید رو دیوار.به رد پرتقال بدبخت نگاه کردم. باتعجب و ترس به محمد گفتم: _قصد جون منو کردی؟؟!! این اگه به من میخورد که ضربه مغزی میشدم.😝😁 محمد باخنده گفت: _حقته،بچه پررو،خجالت هم نمیکشی.😁🍊 به بابا نگاه کردم... با لبخند نگاهم میکرد.واقعا خجالت کشیدم.🙈سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم.😅🙈 شب خاستگاری شد.. محمد و مریم زودتر اومدن.همه نشسته بودن و من با سینی چایی رفتم تو هال... طبق معمول محمد سینی رو ازم گرفت و خودش پذیرایی کرد.😊👌 تو این فاصله من به مهمان ها نگاه میکردم.👀🙈 حانیه،مادرش،پدرش و امین و عمه ی امین اومده بودن. به حانیه نگاه کردم،درسته که خوشحال بود ولی چند سال پیر تر شده بود.😒 صحبت سر پدر و مادر امین بود و اینکه پیش خاله و شوهرخاله ش بزرگ شده. مامان و بابا و محمد خیلی تعجب کردن. محمد به من نگاهی کرد.من فکر میکردم میدونه.🙈 بعد از صحبت های اولیه قرار شد من با امین صحبت کنم. اواخر دی ماه بود☁️❄️ و نمیشد رفت تو حیاط. به ناچار رفتیم اتاق من. همون اول که وارد شد،اتاق رو بر انداز کرد... 👀 ادامه دارد.. ⤵️♥️🌱 @banatolamahdi
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عشـق』♥️🌿 #پارت35 :+ســخــت نیســـت؟تو این گـــرما؟این همه چادریا رو مسخره می
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 تاکید کرده بعد به حجاب خانما،یعنی اینکـه اگه هرکس تو جامعه کارخودشه درست انجام بده،مشکلات به خودي خود حل میشن. البـــته آسون نبود قبول کــردنش راستش فکــر میکنم حجــاب قرآن راحت تر از چادر باشـهـ. :_چرا اینجوري فکـر میکنی؟ :+آخه خدا فقط گفــته روسري ها رو به خودتون نزدیک کنید تا مو و گریبان پوشونده بشــه :_ببین،ما سه تا نعمت داریـم؛قـرآن،پیامبر و ائمه پیامبر و اماماي ما،آیه هاي قرآن رو تفسیر میکنن :+قبلا هم اینا رو شنیدم... و در دلــمـ میگویم،از سید جواد :_درسته این آیه ي قرآنه،ولی احادیث میگن که پوشش خانم نباید جلـب توجه کنه،بدن نما نباشه، تنگ نباشه و خلاصــه دیــگه،همــه ي اینا جمع میشه تو چادر، درستــه که سرکردنش سخته،گرماي تابستون،گِل و مصیبتاي زمستون،مسخــره کردن چادریا،متلک ها و حرف هایی که بهمون میزنن، همه ي اینا هست،ولی وقتی به عشق خدا سرش میکنی،همــه ي این سختیا برات شیرین میشه.... عشق به خــدا..... من قبلا تجربه ي شیرینش را داشته ام... دختـــر نگاه ماتم را میبیند، :_راستی،تو اسمت چــیـــه؟ :+نیکی و اسم شما؟ :_فهیــــــمه،نیکی جان چند سالته؟ :+پونزده سالمه :_اووه،من ده سال از تو بزرگترم.. :+فهیــمــــــهـ خانم؟؟میشه...؟؟ یعنی ممکنه من یه کم چادرتون رو ســر کنم؟ :_آره عزیزم،حتما چادر،مثل ماهی روي سرم میلغزد،برایم بلند است و سنگین... کمی راه میروم.. حس بزرگ شدن دارم...حس تغییر.. حس انسانیت.... مسجد تقریبا خالی شده است... هیچکس نیست. آرام چادر را درمیآورم و به فهیمه میدهم. :+ممنــون :_اگــه دوس داري پیشت بمونه :+نه،ممنون. راستی حرفات خیلی قشنگ بود،مرسی که وقت گذاشتی نویسنده:فاطمه نظری 🌱 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 『‌‌‌‌@banatolamahdi♥️🌿』