eitaa logo
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
1.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
400 فایل
﹝﷽﹞ ❁|ـاِی‌پــادشـہِ‌خـوبــان‌دادازغــمِ‌تنـهــایۍ ❁|ـدِل‌بی‌توبہ‌جان‌آمدوقت‌است‌کہ‌بازآیۍ ‌ ‌ ‌ - @MALJA2⇤اطلاعات - ‌ ‌ ⌝وقف‌ ِ حضرت ِ یاس ِ دلبرۍ⌞ ‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
* * 📗 پاسـداران مـرزی اطـاع دهنـد. ایـن اتفـاق باعـث شـد بخـش زیـادی از مشـکلات مرزهـای شـرقی حـل و در اسـتان هایی ماننـد کرمـان امنیـت نسـبی ایجـاد شـود... ● تهران اگـر بـرای بسـیاری از همرزمـان قاسـم سـلیمانی، جنـگ در تابسـتان سـال ۶۷ بـه پایـان رسـید، ولـی بـرای او آغـاز دوران جدیـدی در میادیـن نبـرد بـود. بـا پایـان یافتــن بحــران در جنــوب شــرق، طالبــان در افغانســتان قــدرت گرفــت و علاوه بــر مرزهــا، نا امنــی از ســمت شــرق دوبــاره بــه ســمت خــاک ایــران آمــد. ســردار سـلیمانی هـم کـه تجربـه موفـق کنتـرل مرزهـای شـرقی و مبـارزه بـا اشـرار را در کارنامـه اش داشـت، بهتریـن گزینـه بـرای پایـان دادن بـه قائلـه طالبـان بـود. وی بـه واسـطه حضـور در مرزهـای شـرقی و سـابقه مبـارزه بـا اشـرا و باندهـای مـواد مخـدر در مرزهـای ایـران و افغانسـتان بود... سـردار قاسـم سـلیمانی در ۱۳۷۹ خورشـیدی از طـرف آیـت الله خامنـه ای مقـام معظـم رهبـری بـه فرماندهـی سـپاه قـدس منصـوب شـد. بـر اسـاس گـزارش هـای نقـل شـده سـپاه قـدس پاسـداران جهـت افزایـش فعالیــت برون مــرزی ایــران شــکل گرفــت و ســلیمانی پــس از احمــد وحیــدی دومیـن فرمانـده سـپاه قـدس ایـران شـد. شـهید قاسـم سـلیمانی نقـش کلیـدی در خاورمیانــه بــه ویــژه در نا آرامی هــای منطقــه ای معــروف بــه بیــداری اسلامی (بهـار عربـی) ایفـا کـرد. شـهید سـلیمانی تـا پیـش از انتصـاب بـه فرماندهـی سـپاه قـدس بـا باندهـای قاچـاق مـواد مخـدر در مرزهـای ایـران و افغانسـتان میجنگیـد. برخی از سیاستمداران معتقدند که انتصاب ســردار ســلیمانی به فرماندهی ســپاه قــدس همزمــان بــا قــدرت گرفتــن طالبــان یــک پیش آمــد محــض نبــود، بلکـه او از ایـن رو انتخـاب شـد کـه بومـی منطقـه کوهسـتانی بـه نـام رابر در کرمان بـود و بـا نظـام سیاسـی جوامـع قبیلـه ای بـه طـور کلـی و بـا جامعـه افغانسـتان بـه ویـژه آشـنایی نزدیـک داشـت. شـهید سـلیمانی بـا تجربـه ای کـه از جنـگ داخلـی کردســتان داشــت نیــز گزینــه مناســبی بــه شــمار مــی رفــت، چــون بنا بــود در افغانستان عصـر طالبــان کــه درگیــر جنگ هــای داخلــی بــود، وارد عمــل شــود. گفتنـی اسـت، شـهید سـلیمانی در طـول هشـت سـال جنـگ تحمیلـی و نیـز در نویسنده: ناصر کاوه ادامــه.دارد.... ╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮    @banatolamahdi ╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
🌸 🌸 *آرش* دوشنبه ها برایم عذاب آورترین روز در هفته شده بود.چون راحیل دانشگاه نبود، گاهی با خودم می گفتم وقتی او نمی آید من هم دوشنبه ها نمی روم ولی دلم راضی نمی شد، با خودم می گفتم شاید بیاید، گفته بود استادتاکیدکرده چند جلسه باید حضور داشته باشد، مهمتر اینکه به بهانه ی جزوه دادن می توانستم چند کلمه ایی هم که شده به حرف بگیرمش. گرچه او اهل حرف زدن نیست، باید با انبردست حرف اززیر زبانش بیرون بکشم. البته همان هم برایم غنیمت بود. تو این مدت از فکرم بیرون نمی رفت، قرار بود کاری کنم که توجهش به طرفم جلب شود، ولی موفق که نشده بودم هیچ، توجه وفکر خودم هم به اوچسب شده بود. داخل ماشین یکسره آهنگ های عاشقانه گوش می کردم و خودم را باهااو تصور می کردم، واقعا این آهنگ ها آدم را هوایی می کنند. وارد کلاس که شدم، مثل همیشه اولین نگاهم به صندلی راحیل بود. بادیدنش که روی صندلی اش نشسته بود، یک لحظه هنگ کردم،جالب بود اوهم نگاهش به در بود، بادیدنم سرش را پایین انداخت، تپش قلبم بالارفته بود. یعنی اوهم به من فکر می کند؟ باشنیدن صدای سعید برگشتم. ــ عه آرش دیروز گفتی نمیای که پس چرا امدی؟ ــ با اخم نگاهش کردم. –حالا الان باید داد بزنی کل کلاس بفهمند من دیروز به تو چی گفتم؟ صدایش را پایین آورد. –مگه چی گفتم حالا؟ اینکه حرف مهمی نیست. چی شد امدی؟ شرکت نرفتی؟گفتی اونجا کارت زیاد شده که؟ ــ هیچی بابا گفتم بیام بهتره، فوقش از اون ور بیشتر می مونم شرکت دیگه. بعدهم به طرف صندلیم رفتم تا بشینم و قبلش دوباره نگاهی به او انداختم، با سارا درحال حرف زدن بود و نگاهش هم به خودکاری که در دستش بود. اکثر وقت ها نگاهش پایین است، از یک طرف خوشم می آید که به کسی نگاه نمی کند. ."واقعا چطوری می تواند خیلی سخت است"از یک طرف هم گاهی حرصم می گیرد،چون نگاه و توجه اش رو دلم می خواهد. سر جایم نشستم. جزوه ام را در آوردم، به بهانه خواندنش، نگاهم رابه او دوختم، ولی گاهی که می دیدم سرش را به طرف سارا می چرخواند که حرفش را بزند، نیم رخش دردیدم قرار می گرفت و من نگاهش می کردم.امروز رنگ روسری اش سبز بود،با طرح بته جقه به رنگ لیمویی. واقعا خوش سلیقه بود. یک گیره ی طلایی که دو تا قلب کوچک آویزش بود به روسری اش زده بود. از این زاویه کاملا دید داشت. انگار از گوشه ی چشمش متوجه ی نگاهم شده بود،چون چرخیدو کاملا صاف نشست و دیگر سرش را نچرخواند و به دستهایش که روی دسته ی صندلی بود نگاه می کردو حرف میزد. با امدن استاد نگاه ازاو برداشتم و حواسم را به درس دادم و سعی کردم تا آخر کلاس نگاهش نکنم تا نه او حواسش پرت شود نه من. با خودم گفتم او که حواسش پرت نمیشود، اصلا مگه حواسش به من هست که بخواهد... با حرف سارا که به طورناگهانی برگشت افکارم پاره شد پاره که چه عرض کنم، بهتراست بگویم متلاشی. سارا فوری گفت: –امروز بعد از دانشگاه میای با بچه ها بریم سینما؟بهارو سعیدو... حرفش را قطع کردم و گفتم: –نه، کلی کار دارم. اخمی کردو گفت: –بیا دیگه جدیدا نازت زیاد شده ها... نگاه متعجب راحیل را دیدم که گذرا برگشت وروی سارا و من چرخید. ای خدا...سارا...خدابگم چه کارت کند... الان وقت این حرفا را زدن است آن هم جلو دختر مردم آخه... خیلی کلافه گفتم: – حالا بعد از کلاس حرف می زنیم. بعد از کلاس دوباره سارا سوالش را پرسیدو منم گفتم: – کارام زیاد شده، کلا دیگه نمی تونم بعد از دانشگاه جایی برم. راحیل را دیدم که، بلند بلند به دوستهایش که بهش گفته بودند باهم برویم وچیزی بخوریم، می گفت: –شما برید من باید برم خونه و با عجله وسایلش رو جمع کرد و راه افتاد. پشت سرش رفتم و صدایش کردم، ایستاد و برگشت. – خانم رحمانی می خواستم در مورد موضوعی باهاتون حرف بزنم؟ با تعجب نگاهم کرد. –بفرماییدفقط من عجله دارم زودتر. – اتفاقا من هم می خوام برم، اگه اجازه بدید برسونمتون، تو مسیر هم ... حرفم را قطع کرد. –نه ممنون من خودم می رم لازم نیست. ــ خواهش می کنم خانم رحمانی قبول کنید.حرفم مهمه سوالیه که مدتها ست می خوام ازتون بپرسم. خیلی برام مهمه."باخودم گفتم کمی پیچیده اش کنم شاید کوتا بیاید" ــ خوب اینجا بپرسید. ــآخه یه کم طولانیه شماهم عجله دارید، نمیشه که. کلافه نگاهم کرد. –باشه پس تا ایستگاه مترو. چیزی نگفتم،چون فکر می کردم حالا تا آن موقع فکری می کنم. –لطفا شما جلوتر برید من میام. با خوشحالی از محوطه ی دانشگاه گذشتم وبیرون رفتم. فکراین که تاچندلحظه ی دیگرکنارم می نشیندوباهمان حجب وحیای دوست داشتنیش بامن حرف می زنددیوانه ام می کرد. ╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮    @banatolamahdi ╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
♥️ ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 درخواست شما😅♥️ بقیہ ࢪمان را دࢪ اینجا دنباݪ کنین👇🏻☺️♥️ @banatol_mahdi
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #پارت7 وقتی داشت میرفت لبخندی زد و گفت: _مراقب #دلت باش.😊 همه ش به
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ نمیکردم.گفتم: _بله. -میشه لطف کنید صداشون کنید؟ -الان صداشون میکنم. رفتم تو دفتر بسیج و به حانیه گفتم یکی بیرون کارت داره. حانیه دوستم بود.😊 گفته بود داداش مجرد نداره.🙈دوباره با بقیه خداحافظی کردم و پشت سر حانیه رفتم بیرون. چند قدم رفتم که حانیه صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت: _خونه میری؟😊 -آره😊 -صبرکن با امیـــ🌷ـــن میرسونیمت.😍 -نه،ممنون.خودم میرم،خداحافظ.😊 -نگفتم میخوای برسونیمت یا نه.گفتم میرسونیمت.😁👎 از لحنش خنده م گرفت.😃 بهش نزدیکتر شدم.نزدیک گوشش گفتم: _میخوای با نامزدت دور بزنی چرا منو بهونه میکنی؟😆😜 لبخندی زد و گفت: _بیا و خوبی کن.😁 بعد رو به پسری که کنارش بود گفت: _ابوطیاره تو کجا پارک کردی؟🚙😁 پسر گفت: _تا شما بیاین من میام جلوی در. بعد رفت.به حانیه گفتم: _نگفته بودی؟خبریه؟☺️ -آره،خبرای خوب.به وقتش بهت میگم.😉 سوار ماشین شدیم.... حانیه که خونه ما رو بلد بود به پسر جوان آدرس میداد. مدتی باهم درمورد کلاسها صحبت کردن بعد حانیه برگشت سمت من و بی مقدمه گفت: _ایشون هم 🌷امین رضاپور🌷 داداشمونه. خنده م گرفت،اما خنده مو جمع کردم🙊 و یه نگاهی به حانیه کردم که یعنی آره جون خودت. حانیه گفت: _راست میگم به جون خودش.😁امین پسرخاله مه و برادر رضاعی من.😍 گیج شده بودم.😳😧 سوالی به حانیه نگاه کردم.لبخند میزد.معنی لبخند حانیه رو خوب میدونستم. تو دلم گفتم ✨خدایا قبلنا میذاشتی تکلیف یکی رو معلوم کنم بعد یکی دیگه میفرستادی.😜😅 تو فکر بودم که حانیه گفت: _زهرا خانوم رسیدیم منزلتون،پیاده نمیشید؟! میخوای یه کم دیگه دور بزنیم؟!😁 بعد خندید. من یه نگاهی به اطرافم کردم.جلوی در خونه بودیم.😱🙈 من اصلا من اصلا متوجه نشده بودم.خجالت کشیدم.😓 حانیه گفت: _برو پایین دیگه دختر.زیاد بهش فکر نکن.خیره ان شاءالله.😉😍 سؤالی نگاهش کردم. لبخند طولانی ای زد.بالاخره خداحافظی کردم و پیاده شدم. حانیه شیشه پایین داد و باخنده گفت: _لازم به تشکر نیست،وظیفه شه.😁😝 اینقدر گیج بودم که یادم رفت تشکر کنم.... قلبم تند میزد.💓 تشکر مختصری کردم و سریع رفتم توی حیاط. پشت در... ادامه دارد.. ⤵️♥️🌱 @banatolamahdi
⁦♥️⁩🌿|ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق|♥️⁩🌿 _ آخه خانم آقا امر کردن... _ لطفاً هیچ وقت،در را برای من باز نکنین. باید ذهنم را خالی کنم از امثال فاطمه ها... کاش فقط او می دانست برای داشتن چادرش، چقدر کسی مثل من، دچار زحمت می شود... یاد حرف های عمو می می افتم:آدم خوب و بد، همه جا و تو هر لباسی پیدا میشه،حالا اگه دو تا چادری، پیدا شدن که حرمت چادرشون رو نگه نداشتن،نباید گفت که همه چادر یا بدن،اونا بد،تو خوب باش... آرام میشوم با یاد حرف هایش... به خانه که می رسم،در را که باز میکنم،تاریکی خانه،قلبم را فشرده میکند...شاید من، میان این همه چراغ و شمع و لوستر،این خانه را تاریک میبینم... بدون اینکه منتظر جواب باشم،بلند میگویم:من برگشتم... و به سرعت از پله ها بالا میروم،به اتاقم پناه میبرم، چقدر این چند ساعت، دلم برای صحبت با خدایم تنگ شده!🌷 نویسنده:فاطمه نظری 🌱 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 『‌‌‌‌@banatolamahdi♥️🌿』