#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت74 🌸
ــ دلیلش رو هم که بهتون گفته.
ــ بله، ولی قانع کننده نیست.
ــ ببینید آقا آرش، من شمارو درک می کنم
ولی ازتون می خوام به نظر راحیل احترام بزارید. اگه شما دوستش دارید باید به میلش عمل کنید.
اینکه شما به زور بخواهید به خواستتون برسید که علاقه نیست. پس اون چی؟
من اصلا کاری به دلیل راحیل ندارم. ولی هر چی که باشه تشخیصش اینه.
تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
–مگه به این آسونیه؟
اونم زل زد تو چشم هام و گفت:
–از کجا می دونید واسه اون آسونه؟
حرفش خوشحالم کرد و انگار متوجه شدو ادامه داد:
–حرفهایی که میزنم اکثرش حرفهای خود راحیله، برای زندگی مشترک فقط علاقه کافی نیست. دونفر مثل شما دوتا، گاهی حتی تفریحاتشونم با هم فرق داره.
پوزخندی زدم و اون ادامه داد:
شاید الان از نظر شما مضحک بیاد ولی وقتی وارد زندگی بشید همین مسائل پیش پا افتاده باعث اختلافهای بزرگ میشه.
با پایم با سنگ ریزه ایی که جلوی کفشم بود بازی می کردم. تو دلم گفتم:
، خانوادگی واسه من شدن معلم اخلاق.
فکر کنم فهمید نسبت به حرفهایش بی اهمیتم دیگه ادامه ندادو گفت:
– اگه اجازه بدید من دیگه برم.
با لبخند تلخی گفتم:
–فکرکردم کمکم می کنید ولی انگار ...
حرفم را برید و گفت:
– حرفهایی که بهتون زدم نظر راحیله.
راستش من خودم بارها بهش گفتم که سخت گیره. ولی فقط می تونم نظرمو بهش بگم، در آخر باید به تصمیمش احترام گذاشت. البته اینم بگم من آرزوم بود که می تونستم مثل راحیل اینقدر روی عقایدم پافشاری کنم. ولی من قدرتش رو ندارم.
دست هایم را درجیبم فروکردم و دوباره نگاهش کردم."کلا انگار زیباییشون ارثیه، ولی هیچ کس راحیل نمی شود"
حرف هایش عصبانیم می کرد. برای همین نفسم رابیرون دادم و گفتم:
–به نظرم کارش درست نیست، اون حتی برای چند دقیقه هم نیومد بشین توی ماشین حرف بزنیم. ولی با این آقایی که پرستار بچشه همش اینو رو اونور میره...
با تعجب گفت:
– چون ایشون رو به چشم یه صاحب کار می دونه. حتما براتون توضیح داده دلیل کار کردنش رو.
راحیل خودش رو یه جورایی مسئول اون بچه می دونه، با این که من عامل تصادف بودم ولی اون خودش رو مقصر می دونه.
گره ایی انداخت به ابروهایش و ادامه داد:
–راحیل دیگه اونجا کار نمیکنه. فقط گاهی سر میزنه، اونم به خاطر اون دختر بچه در ضمن آقای معصومی تو این یک سال رفتار غیر معقولی از خودشون نشون ندادند که راحیل اذیت بشه.
گره ی ابروهایش را بیشتر کردو گفت:
– زود قضاوت کردن...
نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:
– نه، من قضاوتی نکردم. فقط برام سوال بود.
سرش راپایین انداخت و گفت:
– من دیگه باید برم دیرم شده. بدون خداحافظی رفت و پشت فرمان ماشینش نشست.
"چراناراحت شد، من که حرفی نزدم."
بعداز رفتنش سوار ماشینم شدم وبه خانه برگشتم.
برادرم و خانمش امده بودند دنبالمان تا برای چند روز باهم دیگربرای تفریح به شمال برویم.
ولی من گفتم که حوصله ی مسافرت ندارم و نمی توانم بیایم و سفارش کردم که حتما مامان راباخودشان ببرند.
روی تختم دراز کشیدم. کیارش وارداتاقم شدو کنارم روی تخت نشست وپرسید:
–چته تو؟ مامان می گفت روبه راه نیستی.
بلند شدم نشستم و گفتم:
– چیز مهمی نیست، خوبم.
لبخند کجی زدو گفت:
– نکنه عاشق شدی؟
سرم راپایین انداختم وبی توجه به سوالش گفتم:
–میشه مامان رو با خودتون ببرید؟ احتیاج به تنهایی دارم.
با کف دستش محکم به پشتم زدو گفت: –نپیچون، میریم خواستگاری برات می گیریمش بابا، این که غصه نداره. فقط اینوبدون عاشقی یعنی بدبختی، یعنی کوری وکری، زندگی منو ببین عبرت بگیر.
از این که اینقدر همه چی را راحت گرفته بودو درعوض اززندگیش ناراضی بودتعجب کردم. آهی کشیدم وگفتم:
– داداش به این راحتیا نیست. بعد برایش افکارراحیل راتوضیح دادم.
اخمی کردو گفت:
– توام عاشق چه کسی شدیا، مگه دختر قحط بود. اون اگه جواب مثبت هم می داد مگه می تونستی باهاش زندگی کنی؟ هی می خواد ایراد بگیره اینجا نریم گناه میشه اونجا نریم محیطش مناسب نیست.
دختره خیلی عاقل بوده جواب منفی بهت داده. وگرنه واسه حتی یه عروسی رفتنتون هم باید عذاب می کشیدی. اونا که عروسی مختلط و اینجور جاها نمیان، خیلی خودشون رو محدود می کنند.
باید بری خدارو شکر کنی، که دختره فهمیده بوده.حتما نشسته با خودش به همه ی اینا فکر کرده و دیده نمیشه، که گفته نه. وگرنه هر دختری آرزوشه زن تو بشه. پوفی کردم و گفتم:
– خودت داری میگی دختر عاقل و فهمیده اییه، بعد میگی خودشونو محدود می کنند.
خب کسی که عاقله، حتما این محدودیت هم لازمه دیگه، آدم عاقل خب کارهای عاقلانه هم می کنه دیگه...
بی حوصله گفت:
– ول کن آرش، دو روز دنیا، نیازی به این همه مته به خشخاش زدن نیست.آدم باید از زندگیش لذت ببره.
توام با ما میای شمال، خانواده ی
مژگانم هستند. همین خواهرمژگان که کشته مردته محلش نمیزاری، بعدافتادی دنبال یکی که هیچیش بهت نمی خوره؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#رمان_سیم_خاردار_نفس ♥️
#پارت1
#پارت2
#پارت3
#پارت4
#پارت5
#پارت6
#پارت7
#پارت8
#پارت9
#پارت10
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت11
#پارت12
#پارت13
#پارت14
#پارت15
#پارت16
#پارت17
#پارت18
#پارت19
#پارت20
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت21
#پارت22
#پارت23
#پارت24
#پارت25
#پارت26
#پارت27
#پارت28
#پارت29
#پارت30
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت31
#پارت32
#پارت33
#پارت34
#پارت35
#پارت36
#پارت37
#پارت38
#پارت39
#پارت40
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت41
#پارت42
#پارت43
#پارت44
#پارت45
#پارت46
#پارت47
#پارت48
#پارت49
#پارت50
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت51
#پارت52
#پارت53
#پارت54
#پارت55
#پارت56
#پارت57
#پارت58
#پارت59
#پارت60
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت61
#پارت62
#پارت63
#پارت64
#گارت65
#پارت66
#پارت67
#پارت68
#پارت69
#پارت70
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت71
#پارت72
#پارت73
#پارت74
#پارت75
#پارت76
#پارت77
#پارت78
#پارت79
#پارت80
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت81
#پارت82
#پارت83
#پارت84
#پارت85
#پارت86
#پارت87
#پارت88
#پارت89
#پارت90
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت91
#پارت92
#پارت93
#پارت94
#پارت95
#پارت96
#پارت97
#پارت98
#پارت99
#پارت100
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت101
#پارت102
#پارت103
#پارت104
#پارت105
#پارت106
#پارت107
#پارت108
#پارت109
#پارت110
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت111
#پارت112
#پارت113
#پارت114
#پارت115
#پارت116
#پارت117
#پارت118
#پارت119
#پارت120
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت121
#پارت122
#پارت123
#پارت124
#پارت125
#پارت126
#پارت127
#پارت128
#پارت129
#پارت130
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت131
#پارت132
#پارت133
#پارت134
#پارت135
#پارت136
#پارت137
#پارت138
#پارت139
#پارت140
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت141
#پارت142
#پارت143
#پارت144
#پارت145
#پارت146
#پارت147
#پارت148
#پارت149
#پارت150
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت151
#پارت152
#پارت153
#پارت154
#پارت155
#پارت156
#پارت157
#پارت158
#پارت159
#پارت160
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت161
#پارت162
#پارت163
#پارت164
#پارت165
#پارت166
#پارت167
#پارت168
#پارت169
#پارت170
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت171
درخواست شما😅♥️
بقیہ ࢪمان را دࢪ اینجا دنباݪ کنین👇🏻☺️♥️
@banatol_mahdi
『 بَناتُالمَھدۍ 』
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #پارت73 مدتی فکر کرد.بعد گفت: _ #قوی و #محکم و #قاطع که همه از ظا
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ #پارت74
از عکس العمل شون فهمیدم آقای موحد همیشه به این شیوه لباس میپوشه.😕
مامان به بابا گفت:
_بهتون گفتم بهش بگید شیوه لباس پوشیدنش رو عوض کنه،زهرا خوشش نمیاد.☺️
بابا به من گفت:
_چرا از روی ظاهر قضاوت میکنی؟😊☝️
-بابا،بسته ای که روش عکس پفک باشه توش زعفران نیست.ظاهر آدم نشان میده که اون آدم چطور فکر میکنه.🙁
مامان بالبخند گفت:
_یعنی میخوای بخاطر لباس پوشیدنش بهش جواب رد بدی؟😉
بالبخند گفتم:شاید.😌
به بابا نگاه کردم و گفتم:
_دلیل شون چیه؟خودنمایی و جلب توجه؟😟
-وحید هم متوجه تو شد؟
-نه.😕
-چرا؟😊
-عصبی بود.🙁
-چرا؟
-یه دختری مزاحمش شده بود.
دوباره مامان و بابا بلند خندیدن. ☺️😁بابا گفت:
_اگه دنبال جلب توجه بود پس چرا وقتی بهش توجه شد،عصبی شد؟😊☝️
-پس آدم دو رویی هست.. 😕با ظاهرش یه چیز میگه،با اخلاقش یه چیز دیگه.با ظاهرش میگه به من خاص توجه کنید بعد که بهش توجه میکنن با تندی طردشون میکنه...اینطوری با روح و روان آدمها هم بازی میکنه.به نظرم همچین آدمی قابل اعتماد نیست.😐
-ولی خیلی ها میگن خوش تیپه؟😊
- ولی این شیوه لباس پوشیدن اسلامی نیست.در شأن یک مسلمان نیست که اینطوری لباس بپوشه.از نظر اخلاق اجتماعی هم اینطور لباس پوشیدن مناسب نیست.😑به همون دلایلی که خانم ها باید مراقب باشن پوشش مناسب داشته باشن، آقایون هم باید مراقب لباس پوشیدن شون باشن.😕
-همین حرفها رو به خودش بگو. شاید از این جنبه بهش فکر نکرده باشه یا شاید خصوصیات خانم ها رو نمیدونه.😊
-شما بهش نگفتین؟
-نه.
-چرا؟🙁
-میخواستم تو بهش بگی چون میدونم تو یه جوری بهش میگی که خودش به این نتیجه برسه.😉
-ولی من نمیخوام باهاش رو به رو بشم.😒
دیگه بابا و مامان چیزی نگفتن...
هر دو شون میدونستن فکر کردن به کسی جز امین چقدر برای من سخته😞 و من فقط بخاطر خدا و #بخاطراوناست که دارم اینکا رو میکنم. هرروز و هرشب از خدا کمک میخواستم.
چند وقت بعد با محمد بیرون قرار گذاشتم... بهش گفتم:
_به بابا گفتم درموردش فکر میکنم.
-الان داری فکر میکنی؟!!بعد چند ماه که بهش جواب رد دادی؟!😕
-یعنی نا امید شده؟😟
-اونجوری که تو جوابشو دادی چه انتظاری داری الان؟😌😁
متوجه شدم داره الکی میگه.بلند شدم و گفتم:
_باشه.چه بهتر.پس دیگه حرفی نمیمونه.به مریم سلام برسون.خداحافظ.😊
دو قدم رفتم.صدام کرد.گفت:
_بیا بشین.حالا صحبت میکنیم.
برگشتم سمتش،بالبخند نگاهش کردم.فهمید سرکار بوده.اخمهاش رفت تو هم😠 بعد لبخند زد.نشستم.
بعد چند دقیقه سکوت محمد گفت:
_وحید پسر خوبیه.واقعا اخلاق خوبی داره. مسئولیت پذیر،با ادب،مهربون و بامحبت،دست و دل باز.
-اونوقت این دوست شما صفت منفی نداره؟😅
محمد لبخند زد و گفت:
_چرا،داره.خیلی پرروئه..نه پرروی بی ادب. اصطلاحا اعتماد به نفس زیادی داره.😁
یه کم که گذشت،گفت:
_وحید کارش خیلی سخته.😐
به من نگاه کرد:
_زهرا
نگاهش کردم.
-با وحید ازدواج نکن.😒
-بخاطر کارش میگی؟😟
-آره...امین سه بار رفت سوریه.که تو دو بارش رو همسرش بودی.ولی وحید کارش اینه. #مأموریت زیاد میره.😕
-ماموریت هاشون فقط سوریه ست؟😟
-نه..اتفاقا اجازه نمیدن وحید خیلی بره سوریه. ماموریت سوریه رو امثال من میریم.ماموریت های #سخت_تر و #خطرناک_تر و #مهم_تر رو به وحید میدن.
-یعنی مأموریت هاشون چجوریه؟😳چه جاهایی میرن؟ 😳چکار میکنن؟😳مربوط به چه موضوعاتی هست؟😳
-زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.....
ادامه دارد...
🌱 j๑ïท••↷
﴾ @banatolamahdi ♥️🌿﴿