#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت58 🌸
سعیده کلوچه ایی از نایلون برداشت و رو به سوگند گفت:
– نه بابا، ول خرج کجا بود. الان از دستش در رفته. از این کارها نمی کنه، شما نگران نباش اگه خواستگاری چیزی داری بفرست. زن زندگیه ها. این که کشته مرده هاشو پر میده. ما باید به فکرش باشیم دیگه. بعد همانجور که بسته بندی کلوچه اش را باز می کردادامه داد:
– حالا یه شیر کاکائو بده بگم چه اخلاقای خوب دیگه ایی هم داره.
سوگند همانجور که داخل نایلون را وارسی می کرد گفت:
– خواستگارم کجا بود، اگه داشتم چرا واسه اون بفرستم، خودم مگه چمه؟
بعد رو به سعیده کردو گفت:
–شیر کاکائو نگرفته. شیر می خوری؟ آب میوه هم هست.
سعیده نیم نگاهی به سوگند کردو باخنده گفت:
–تو به این می گی لارژ؟ شیر کاکائو به این مهمی رو...
نگذاشتم حرفش را تمام کند وگفتم:
–مخصوصا نخریدم چون ضررش بیشتراز بقیه ی چیزهایی که خریدم.
کاکائو نمیزاره کلسیم شیر جذب بدن بشه. بیاو خوبی کن.
سعیده که انگار چیز مهمی یادش امده بود، آب پرتقالی از نایلون بیرون کشیدو گفت:
– آهان، یکی از اون چیزهایی که می خواستم در مورد اخلاقش بگم همینه. ببین سوگند هر کس اینو بگیره، عمرش طولانی میشه.
از بس که حواسش است که چی می خوره. یعنی خانوادگی اینجورینا.
سوگند برگشت عقب و نایلون راطرفم گرفت و گفت:
– هر کدومش مفیده بردار بخور. با لبخند یه کیک و شیر برداشتم و گفتم:
–خودتم بردار.
سوگند آب آناناس برداشت و گفت:
– حالا فهمیدم چرا اینقدر براش مهمه که همسر آینده اش هم فکر خودش باشه، چون با این مواظبت های راحیل طرف صد سال عمر می کنه، اونوقت تو فکر کن هم عقیده هم نباشند، بدبخت راحیل ازدستش دق می کنه.
سعیده پاکت خالی آب میوه اش را پرت کردداخل نایلون و ماشین را روشن کردو گفت:
–آهان، پس کشف شد.
چند دقیقه به سکوت گذشت. صدای سعیده سکوت را شکست که پرسید:
–راستی دانشگاه چرا نرفتیند؟ نزدیک تعطیلاته باز پیچوندید؟
سوگند نیم نگاهی به من کردو گفت:
– اولش قرار نبود بپیچونیم. بعدا قرار شد.
سعیده مرموزانه نگاهم کردو گفت:
– چشم خاله دور باشه راحیل، خلافت سنگین شده ها...
وقتی داخل باغ شدیم از آن همه سر سبزی و زیبایی ذوق کردم.
با این که هنوز اسفند ماه بود ولی اینجا سبز بود. انگار اینجا زودتر بهار رسیده بود. اصلااینجا چهارفصل بود. برعکس دل من که فصلی به جزپاییز نداشت.
لیدر، ما و چند نفر که با گروه ما همراه شده بودند را راهنمایی کردو در مورد گیاهها و گل های متنوع توضیح داد. در موردفصل گل دهی بوته هایی که هنوز گلی نداشتند توضیح داد.
حتی طرح آب نما ها و حوضچه های کشورهای مختلف بر اساس فرهنگ هر کشور، ساخته شده بود.
به نظرم زیباترین فضا سازی باغ، متعلق به ایران و چین بود.
ولی از نظر سوگند، ایران و مدیترانه جالب تربودند. سعیده هم بی تفاوت می گفت:
–همشون قشنگ هستند.
قسمتی از باغ آبشار مصنوعی درست شده بود که به قول سعیده برای عکس انداختن جان می داد.
گوشیام را در آوردم و چند تا عکس تکی و سه تایی انداختیم.
تا خواستم دوباره داخل کیفم بیندازمش، زنگ خورد.
با دیدن شماره آرش بی حرکت، مبهوت گوشیام شدم.
سعیده و سوگند فوری خودشان را به من رساندند و به صفحه ی گوشیام خیره شدند.
سعیده گفت:
– خب جواب بده.
سوگند با صدای بلندتری گفت:
–نه، جواب ندیا. ولش کن.
سعیده با تعجب نگاهش کردو گفت:
–وا آخه چرا؟
– آخه تو خبر نداری جواب نده بهتره دیگه، طرف بی خیال میشه.
ــشاید یه کاری چیزی داشته باشه.
ــ نه کاری نداره، حالا برات تعریف می کنم.
بالاخره صدای گوشیام قطع شدو
سوگند اشاره ایی کردو گفت:
– خاموشش کن.
ــ آخه یه وقت مامانم زنگ میزنه، نگران میشه.
ــ پس یه ساعت خاموشش کن، بعد دوباره روشن کن.
هرکدام ازانگشتهایم دیگری رابه جلوهل می دادتا داوطلب این فاجعه باشند. شاید نمی خواستندشرمنده ی دل شوند. درآخرانگشت شصت بود که مثل همیشه مقتدرانه این حرکت انتحاری راانجام داد. گشتن باغ دو ساعتی طول کشید.
لیدر رفت و گفت:
–هر چقدر دوست دارید می تونید بمونید.
زودگوشیام رابه بهانه ی عکس انداختن ازکیفم برداشتم وروشنش کردم.
هنوز چندتا عکس اززیباییهای آنجا راثبت نکرده بودم که دوباره زنگ خورد.
این بار سارا بود.
جواب دادم.
ــ سلام سارا.
ــ سلام دختر،کجایی تو؟
اگرمی گفتم اینجا بین گیاههای رنگ ووارنگ دروغ بود، چون بعد از زنگ آرش من دیگراینجا نبودم، جایی دورتر، بین بچه ها، پشت صندلی، ردیف اول کلاس، وسعی درکنترل چشم هایم بودم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@banatolamahdi 🦋🌿
#رمان_سیم_خاردار_نفس ♥️
#پارت1
#پارت2
#پارت3
#پارت4
#پارت5
#پارت6
#پارت7
#پارت8
#پارت9
#پارت10
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت11
#پارت12
#پارت13
#پارت14
#پارت15
#پارت16
#پارت17
#پارت18
#پارت19
#پارت20
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت21
#پارت22
#پارت23
#پارت24
#پارت25
#پارت26
#پارت27
#پارت28
#پارت29
#پارت30
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت31
#پارت32
#پارت33
#پارت34
#پارت35
#پارت36
#پارت37
#پارت38
#پارت39
#پارت40
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت41
#پارت42
#پارت43
#پارت44
#پارت45
#پارت46
#پارت47
#پارت48
#پارت49
#پارت50
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت51
#پارت52
#پارت53
#پارت54
#پارت55
#پارت56
#پارت57
#پارت58
#پارت59
#پارت60
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت61
#پارت62
#پارت63
#پارت64
#گارت65
#پارت66
#پارت67
#پارت68
#پارت69
#پارت70
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت71
#پارت72
#پارت73
#پارت74
#پارت75
#پارت76
#پارت77
#پارت78
#پارت79
#پارت80
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت81
#پارت82
#پارت83
#پارت84
#پارت85
#پارت86
#پارت87
#پارت88
#پارت89
#پارت90
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت91
#پارت92
#پارت93
#پارت94
#پارت95
#پارت96
#پارت97
#پارت98
#پارت99
#پارت100
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت101
#پارت102
#پارت103
#پارت104
#پارت105
#پارت106
#پارت107
#پارت108
#پارت109
#پارت110
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت111
#پارت112
#پارت113
#پارت114
#پارت115
#پارت116
#پارت117
#پارت118
#پارت119
#پارت120
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت121
#پارت122
#پارت123
#پارت124
#پارت125
#پارت126
#پارت127
#پارت128
#پارت129
#پارت130
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت131
#پارت132
#پارت133
#پارت134
#پارت135
#پارت136
#پارت137
#پارت138
#پارت139
#پارت140
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت141
#پارت142
#پارت143
#پارت144
#پارت145
#پارت146
#پارت147
#پارت148
#پارت149
#پارت150
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت151
#پارت152
#پارت153
#پارت154
#پارت155
#پارت156
#پارت157
#پارت158
#پارت159
#پارت160
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت161
#پارت162
#پارت163
#پارت164
#پارت165
#پارت166
#پارت167
#پارت168
#پارت169
#پارت170
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت171
درخواست شما😅♥️
بقیہ ࢪمان را دࢪ اینجا دنباݪ کنین👇🏻☺️♥️
@banatol_mahdi
『 بَناتُالمَھدۍ 』
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #پارت57 وقت پروازش داشت نزدیک میشد.قلب من تنگ تر میشد... دلم زیارت
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ #پارت58
_کجایی تو؟😧نگران شدم..خودت گفتی یک ساعت دیگه،پس چرا نیومدی؟!😟😧
-مگه چقدر طول کشیده؟!!😟
-به...خانوم ما رو..😁الان سه ساعته رفتی.
شرمنده شدم.گفتم:
_ببخشید.متوجه زمان نشدم.😅
بالبخند گفت:
_اینقدر استرس داشتم گرسنه م شد.بریم یه چیزی بخوریم.😍😋
رفتیم رستوران.روی صندلی رو به روی من نشسته بود.نه حرفی میزد،نه نگاهم میکرد.
ولی من همه ش چشمم بهش بود.غذاش زودتر از من تموم شد.سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد.نگاهش یه جوری بود.اینبار من سرمو انداختم پایین و فقط به غذام نگاه میکردم و امین به من نگاه میکرد.غذام تموم شد.ولی سرم پایین بود.گفتم:
_امین،من راضیم به رفتنت.😊
چیزی نگفت.سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.داشت به من نگاه میکرد.میخواست صداقت منو از چشمهام بفهمه.منم صاف تو چشمهاش نگاه کردم تا بفهمه صادقانه میگم.☺️
بلند شد و رفت.منم دنبالش رفتم.دوباره رفتیم حرم.اینبار رفتیم قسمت خانوادگی. یه جایی نشستیم،بی هیچ حرفی.سرم پایین بود.قرآن باز کردم.
🌟سوره مؤمنون🌟 اومد.شروع کردم به خوندن.وقتی تموم شد،به دو تا بچه ای که جلوی ما بازی میکردن نگاه کردم.امین گفت:
_زهرا😊
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_جانم😒
-قول و قرارمون یادت رفته؟😕
-کدومشو میگی؟🙁
-اینکه وقتی با هم هستیم جوری زندگی کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم.😍
خوشحال شدم که ناراحتی هامون فعلا تموم شد.بالبخند نگاهش کردم.امین هم داشت بالبخند نگاهم میکرد.😍😍
برگشتیم تهران...
دیگه حرفی از سوریه رفتن نبود.ولی میدونستم دنبال کاراشه.اما طبق قرار وقتی باهم بودیم خوش بودیم.اواخر دی ماه بود.یه روز اومد دنبالم و گفت بریم بیرون شام.با هم رفتیم رستوران.لبخند زد و گفت:
_دفعه قبل به سور کمتر از شام رضایت ندادی.😁
فهمیدم سفرش جور شده و هفته ی دیگه میره.نگاهش میکردم.
تو دلم غوغا بود🌊😄 ولی لبخند زدم.امین هم بالبخند و شوخی غذا میخورد. من ساکت بودم و تو شوخی هاش همراهیش نمیکردم.امین هم ساکت شد.دست از غذا کشید و به صندلی تکیه داد.
به بشقاب غذاش نگاه میکرد.به خودم نهیب زدم که چته زهرا؟ 😡😞امین هرکاری کرد که تو بخندی و وقتی با توئه شاد باشی اما تو؟
از امین خجالت کشیدم.با لبخند صداش کردم:
_امین😊
سرش پایین بود،گفت:_بله😔
گفتم:
_اینجوریه؟ این دفعه چند بار باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جوابمو بدی؟☺️😌
سرشو آورد بالا.لبخندی زد و گفت:
_یه بار دیگه.😉
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_امین جانم😍😌
لبخند زد و گفت:
_جان امین😍
مدتی عاشقانه به هم نگاه میکردیم. گفتم:
_غذاتو بخور که بریم.☺️😋
از همین الان دلم براش تنگ شده بود.
گفتم:
_هنوز هم خوش قولی؟😊
لبخند زد و گفت:بله😇
-محمد میدونه؟
-نه،سپردم بهش نگن.میخوام تو به خانواده ت بگی.
مرموز نگاهش کردم و گفتم:
_چرا اونوقت؟🙁
-بد جنس شدم.😉
دو روز گذشت...
برای گفتن به خانواده م تردید داشتم.یه شب که همه بودن به امین گفتم:
_امشب میخوام بگم.😌
گفت:
_من زودتر میرم.وقتی رفتم بهشون بگو.
محکم گفتم:نه.✋
-چرا؟😕
-بد جنس شدم.😉
خندید و چیزی نگفت.😁
بعد از شام همه مشغول میوه خوردن و حرف زدن بودن.گفتم:
_📢توجه بفرمایید...توجه...توجه📢
همه ساکت شدن و به من نگاه کردن.امین کنار من نشسته بود و سرش پایین بود.یه نگاهی به امین کردم و بعد رو به جمع با دست به امین اشاره کردم و گفتم:
_جناب آقای امین رضاپور افتخار میدن بهتون که امشب باهاشون عکس یادگاری بگیرید.📷😄
امین باتعجب😟 نگاهم کرد.محمد بالبخند گفت:
_جدا؟!! چه افتخاری؟!!!😃
علی گفت:
_ما هم بهشون افتخار میدیم و همینجا نگاهشون میکنیم،نمیخوایم تمثال مبارکشون رو توی خونه مون هم ببینیم دیگه.😆😁
باخنده گفتم:_پس نمیخواین؟😬😃
همه گفتن:_نه.😁😂😃😄
جدی گفتم:
_پشیمون میشین.😐
همه ساکت شدن.دوباره به امین اشاره کردم و بالبخند گفتم:
_ایشون در آینده👣شهید امین رضاپور👣 هستن...بعدا مجبور میشین با سنگ مزارش عکس بگیرید...تازه اونم اگه داشته باشه.😐
امین ناراحت نگاهم کرد و گفت:
_خودم میگفتم بهتر بود.😒
بابغض و لبخند نگاهش کردم و گفتم:
_هنوز هم دیر نشده.من اینقدر مسخره بازی درآوردم که باور نکردن.حالا خودت بگو.😒😢
محمد گفت:..
ادامه دارد...
🌱 j๑ïท••↷
﴾ @banatolamahdi ♥️🌿﴿
『 بَناتُالمَھدۍ 』
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت57 زیر لب میگویم:کاش به گل مینشست... و سریع در دلم حرفم را پ
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿
#پارت58
باید موضعم را حفظ کنم،باید بداند صمیمت بیش از حد با من اصلا
مورد پسند من نیست.
تند میگویم:ببینید،من میدونم که مامان و بابام از شما خواستن من
رو ببرید اونجا،تا از این فکرا بیرون بیام،ولی تلاشتون بیخودیه،من
کوتاه نمیآم.
لبخند میزند،بدون اینکه جوابم را بدهد به اشرفی میگوید:شما آقاي
اشرفی هستید درسته؟
:_بله آقا
:+آقاي اشرفی میدونید اسم من چیه؟
:_بله آقا،شما آقاوحید هستید.
وحید به پنجره خیره میشود و زیرلب طوري که من بشنوم می
گوید:ولی یه بار،یه نفـر که خیلی دوسش دارم،بهم گفت فرشته.
متوجه حرفش نمیشوم.
نگاهش میکنم.
به طرفم برمیگردد و چشمانش را روي چشمانم متمرکز می کند:بهم
ایمیل زد،گفت که من یه فرشته امـ.
نمی توانم مسائل اطرافم را آنالیز کنم.
حرف هایش،نمی دانم چرا ذهنم را به طرف ایمیل هاي ناشناس
هدایت می کند.
همان لبخند،روي لبهایش نشسته:راستی آفتاب در حجاب رو هم
خوندي؟
باورم نمیشود... او....ایمیل ها....
:+اون....اون ایمیل ها....کار شما بود؟؟
آرام،در گوشم میگوید_:پدر و مادرت نخواستن،من خواستم که بیاي
پیش من..
****
با هیـــجــان میپرسم:از کجا فهمــیدین؟
عمــو وحید،مهربان نگاهم میکند:چی رو؟
:_از کجا فهمیدین من به کمک احتیاج دارم؟
:+اگه بڱم قول میدي ناراحت نشی؟
:_چــرا باید ناراحت بشم؟
:+حالا اول قول بده!
:_خیلی خب،قــــــول
:+منیــــرخانمـ آمارت رو بهم میداد.
:_منیر؟
سر ٺکان میدهد و آرام میخندد. گیج شده ام. دقیقا نمی فهمم چرامنیر به او میگفته...اصلا چه گفته؟
متوجه حالتم میشود،باز هم دلنشین میخندد. دستش را جلوي
صورتم تکان میدهد:حواست کجاست فرمانده؟
:+چی؟؟
:_هیچی..شب عاشورا،منیرخانم بهم زنگ زد. گفت که تو مدام داري
گریه میکنی و مامان و بابات هم نیستن.. نگران شدم. منیرخانم گفت
تو مداحی گوش دادي. همونجا فهمیدم تو داري عوض میشی...
یا حداقل این پتانسیل رو داري که عوض بشی...می دونی؟
هر چشمی لیاقت گریه واسه سیدالشهدا رو نداره...
گذاشتم تنها باشی و فکر کنی و تحقیق. میدونستم تو آدمی نیستی
که راحت چیزي رو قبول کنی. به تنهایی و تفکر احتیاج داشتی...
چند وقت بعد شنیدم پات شکسته. یه مدت بعد،منیر خانم گفت بعد
از باز کردن گچ پات،دیگه همراه مامان و بابات مهمونی نمیري،گفت
که رفتی و نهج البلاغه خریدي. فهمیدم دیگه وقتش شده که خودم
وارد عمل بشم. بهت ایمیل زدم و خواستم که قرآن بخونی. بعدا از
منیر شنیدم که قرآنشو دزدیدي..
و بلند میخندد،خجالت میکشم:عه عمــــــــو؟
:_جانم .... اولین باره که صدام کردي. چه قشنگه برادرزاده ي ماهی مثل تو داشتن...
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق