eitaa logo
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
1.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
400 فایل
﹝﷽﹞ ❁|ـاِی‌پــادشـہِ‌خـوبــان‌دادازغــمِ‌تنـهــایۍ ❁|ـدِل‌بی‌توبہ‌جان‌آمدوقت‌است‌کہ‌بازآیۍ ‌ ‌ ‌ - @MALJA2⇤اطلاعات - ‌ ‌ ⌝وقف‌ ِ حضرت ِ یاس ِ دلبرۍ⌞ ‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
* * 📗 ● یک خون و این همه برکت... گوشــه ایی از دســت آوردهــای شــهادت قاســم ســلیمانی: ســردار شــهید قاســم سـلیمانی در جـواب تهدیـد ترامـپ گفتـه بـود مـن بـه تنهایـی بـرای مقابلـه بـا تـو کافـی ام... ترامـپ معنـی ایـن حـرف را نفهمیـد! شـهادت سـردار سـلیمانی باعـث ایـن خواهـد شـد کـه: 1 - آمریکا را مجبور به ترک عراق خواهد کرد. 2 - مردم عراق را متحد کرد و اثر اغتشاشات را از بین برد. 3 - امنیت را به شهر های عتبات برگرداند. 4 -- توطئه ایران ستیزی در عراق را از بین برد. 5 - اتحــاد سیاســی را بــه ایــران برگردانــد و نتایــج اغتشاشــات طراحــی شــده دشــمنان را از اعتــراض بحــق مــردم خنثــی کــرد. 6 - بــه همــه غلــط بــودن مذاکــره بــا آمریــکا را ثابــت نمــود. (نقــض حاکمیــت عــراق علــی رغــم داشــتن پیمــان امنیتــی) 7 - لــزوم داشــتن قــدرت نظامــی در بالاتریــن حــد ممکــن و لــزوم اتــکا بــه توانمنــدی هــای داخلــی را ثابــت کــرد. 8 - جبهــه مقاومــت در تمــام منطقــه متحــد و تمــام منطقــه را بــرای آمریــکا و عواملـش نـا امـن کـرد و جبهـه مقاومـت در حـال طراحـی انتقـام سـخت هسـتند. 9 - و مهمتریـن دسـتاورد خـون شـهید قاسـم سـلیمانی ایـن اسـت کـه، حیثیـت آمریـکا لکـه دار شـد و بـا پاسـخ کوبنـده موشـکی سـپاه هیمنه ی پوشـالی اسـتکبار خصوصــا، آمریــکا، اتحادیــه اروپــا و ناتــو، رژیــم اشــغالگر قــدس، کانــادا، اســترالیا، دولتهـای مرتجـع عربـی و از بیـن رفـت... یـک زمانـی آمریکایـی هـا در هـر کشـوری و در هـر زمانـی بـا هـر ابـزاری کـه عملیـات مـی کردنـد و بعـد راسـت راسـت مـی چرخیدنـد و مـی گفتنـد "مـا اینیـم دیگـه"... کـم کـم حـاج قاسـم و همرزمانـش نویسنده: ناصر کاوه ادامــه.دارد.... ╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮    @banatolamahdi ╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
🌸 🌸 –چون روزهای دوشنبه شوهرزهراخانم کلاسرکارنمیره ومنم بایدازصبح برم اونجا... البته روزهای دیگه بیشتر کارهای خونه روخود زهرا خانم انجام میده، من کار زیادی انجام نمیدم. فقط مواظب اون بچه ی بی مادرم. نفس عمیقی کشید. –خب اگه خواهرشون صبح ها نمیومد که شما یک سال از زندگی میوفتادید، اونوقت می خواستید چی کار کنید؟ سرم پایین بود و نگاهم به گوشه ی چادرم که دور انگشتم می پیچیدم و بازش می کردم. استرس داشتم دلم می خواست زودتر به خانه بروم. نگاه سنگینش را احساس می کردم. ــ خب فکرش رو کرده بودم دوترم مرخصی از دانشگاه می گرفتم. ــخب این خواهرش یعنی زهرا خانم، چرا قبل از خرید خونه از بچه مراقبت نکرد؟ ــ چون خونشون خیلی دور از برادرش بود، تقریبا خارج از شهر، رفت و آمد براش سخت بود. نگاه دلخورم راازصورتش گذراندم و گفتم: –اگه سوالاتتون تموم شد من برم که حسابی دیرم شده. ــ نظرتون رو نگفتید. ــ راجع به؟ ــ راجع به من. بی توجه به حرفش دستم را روی دستگیره درگذاشتم و همانطور که بازش می کردم گفتم: –واقعا دیرم شده، خداحافظ. "چه توقعاتی دارد وسط خیابان راهم راگرفته، تخلیه اطلاعاتی کرده، حالانظرم راهم می خواهد." خیلی فوری گفت: –می رسونمتون. ــ نه اصلا. مترو شلوغ بودو جابرای نشستن نبود، خیلی خسته بودم،ولی افکارم اجازه نمی داد به این شلوغیها فکر کنم. امروز روز عجیبی بود، با فکر کردن به آرش در دلم غوغا به پا می شد، یک حس خوشایند و دل پذیر. **** دو روز نتوانستم به دانشگاه بروم، حال ریحانه خیلی بد بود و تبش قطع نمی شد، سرمای بدی خورده بود. از صبح تاشب کنارش بودم. زهرا خانم هم که بود بازم از پسش بر نمی آمدیم. مدام بهانه می گرفت و فقط با بغل کردن آرام میشد. ماشالا تپل هم بود، نمی توانستم زیاد در بغلم نگهش دارم. ولی او مدام به من می چسبید. نوبتی بغلش می کردیم. گاهی هم پدرش می آمدو بغلش می کردوننو وار تکانش می داد. آنقدرباعشق بغلش می کردونوازشش می کردکه به ریحانه بابت داشتن همچین پدری حسادت می کردم. آقامعلم پراُبهت من آنقدرهیکل ورزیده وشانه های پهنی داشت که ریحانه دربغلش مثل یک عروسک کوچک بود. کاش پدرمن هم زنده بودومن هم مثل ریحانه به آغوشش پناه می بردم. روز دوم نزدیک غروب بود که بالاخره تب ریحانه قطع شدو حالش هم بهتر شد. آقای معصومی رو کرد به من وگفت : –شما خیلی خسته شدید یه کم استراحت کنید من مواظبش هستم. –نه دیگه اگه اجازه بدید من برم خونه؟ ــ واقعا بابت این دو روز ممنونم. ــ خواهش می کنم، فقط داروهایی که دکتر دادند رو بایدسر ساعت بدید، فراموش نکنید. ــ بله می دونم، حواسم هست. ╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮    @banatolamahdi ╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
♥️ ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 درخواست شما😅♥️ بقیہ ࢪمان را دࢪ اینجا دنباݪ کنین👇🏻☺️♥️ @banatol_mahdi
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #پارت16 -چی گفت؟😠 -گفت اگه ممکنه قرار امشبو کنسل نکنیم.😒 -با احتر
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ هر سال این موقع مشغول تدارک 💚اردوی راهیان نور💚 بودم. ولی امسال مامان اردوی راهیان نور رو برام ممنوع کرده بود.دوست داشتم برم مناطق عملیاتی.😌🇮🇷🌷 باهر ترفندی بود راضیش کردم و لحظه ی آخر آماده ی سفرشدم...😅😆 هفت🚌 تا اتوبوس دخترها بودن و شش تا اتوبوس پسرها.🚌 چون دیر هماهنگ شدم برای رفتن، مسئولیتی نداشتم،ولی هرکاری از دستم برمیومد انجام میدادم.😇 خانم رسولی و حانیه و ریحانه و چند تا دختر دیگه از مسئولین بسیج،مسئول اتوبوس های دخترها بودن. 👈مسئول کل اردو امین بود. تعجب کردم....😳😟 آخه فکرمیکردم خیلی وقت نیست که عضو بسیج هست... ولی ظاهرا فقط من نمیدونستم که رییس بسیج دانشگاهه.😅 چون مسئولیتی نداشتم آزادتر بودم و بیشتر میتونستم از معنویت اردو استفاده کنم.😍😎✌️ جز مواقع پذیرایی و پیاده و سوار شدن که کمک میکردم بقیه مواقع تو حال خودم بودم.😊💚 توی جلسات مسئولین اتوبوس ها هم مجبور نبودم شرکت کنم. اما روز سوم اردو حانیه به شدت مریض شد،تب و لرز داشت.🤒🙁 چون کس دیگه ای نبود من جای حانیه مسئول اتوبوس شماره یک خواهران شدم.😐 اتوبوس شماره یک یعنی زودتر از همه حرکت، زودتر از همه توقف،هماهنگ کردن واحد خواهران و برادران و کلا کارش بیشتر بود.😑 ولی وقتی قبول کردم حواسم نبود مجبورم بیشتر با امین ارتباط داشته باشم. چون حانیه و امین محرم بودن هماهنگی های خواهران و برادران رو انجام میدادن.😕 سوژه ی دخترها شده بودم...🙁 منکه حتی وقتی خواسته ای از واحد برادران داشتم به یکی دیگه میگفتم انجام بده،😐حالا باید تقاضاهای دیگران رو هم انتقال میدادم. هر بار میگفتم هرکاری هست یه جا بگین تا یه دفعه همه رو هماهنگ کنم، میخندیدن و برای اذیت کردن من هربار یه کاری رو میگفتن که به امین بگم... یعنی طوری بود که نیم ساعت یکبار باید با امین تماس میگرفتم.😑😥 امین هم کارش زیاد بود و از این همه تماس کلافه میشد.یه بار باصدای نسبتا بلندی گفت: _خانم روشن،همه ی کارهاتونو یه جا بگید که هی تماس نگیرید.😠🗣 من تا اومدم چیزی بگم دخترها زدن زیر خنده...😕😑 فکر کنم از حال من و خنده ی دخترها فهمید نقشه ی اوناست،چون آروم شد و دیگه چیزی نگفت.😕 توی اون سفر بیشتر شناختمش...👌 آدم آروم،منطقی،سربه زیر،مؤدب و باوقاری بود.معنویت خاصی داشت. یه بار که ازکنارش رد شدم داشت برای خودش نوحه میخوند و گریه میکرد... و از حضرت زینب(س) توفیق سربازی شونو میخواست. چفیه رو کشیده بود روی سرش که کسی نشناستش ولی من شناختمش. من تعجب نکردم،همچین آدمی بود. از اینکه کسی رو پیدا کردم که میتونم سؤالایی رو که مدتها ذهنمو درگیر کرده ازش بپرسم خوشحال شدم. از محمد پرسیده بودم.به چندتاشم جواب داد ولی بعد گفت جواب بیشتر سؤالاتت رو باید خودت بهش برسی،😕حتی اگه من توضیح هم بدم قانعت نمیکنه. البته امین خیلی محجوب بود. میدونستم ممکنه جواب سؤالامو نده،ولی پیداکردن جواب سؤالام اونقدر برام مهم بود که امتحان کنم و ازش بپرسم. یه بار بعد جلسه گفت... ادامه دارد... ⤵️♥️🌱 @banatolamahdi
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت16 پول را روی صورت حساب می‌گذارم و بلند میشوم،فاطمه هم. از ک
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 شروع کردم به کتاب خوندن تحقیق کردن هیچ کسی هم دور و بر من بود که بخوام ازش سوال بپرسم. گاهی وقتا قایمکی میرفتم مسجد به خانم هایی که نماز می خوندن با دقت خیره میشدم. _ چرا؟ _ خواستم ببینم موقع نماز اصلاً حواسشون هست که چی کار می کنن، عظمت نماز رو درک می کنن یا نه... یه بارم تصمیم گرفتم خودم نماز بخونم.هیچی بلد نبودم ولی خوب گفتم ببینم چه جوری میشه....با شوق و.کلی استرس رفتم صف اول وایسادم...بلد نبودم نماز خوندن رو ولی میخواستم ببینم چه حسی داره... _ خب... با یادآوری آن روز گر میگیرم...پوزخند میزنم. _ رفتم صف اول،یه چادر از جالباسی مسجد برداشته بودم،کج و کوله سرم کرده بودم،مُکبِر داشت اذان میگفت، تصمیم گرفتم هرکاری بقیه میکنن منم انجام بدم، یهو یه حاج خانمی صدام کرد. گفت:دختر جون اینجا چیکار می کنی؟ نزدیک بود پس بیفتم، حس می کردم همشون میدونن من بلد نیستم و میخوان داد و بیداد کنن. مکث می کنم،کمی لبهایم را تر می کنم.. فاطمه مشتاق می گوید: خب،بعدش _ برگشتم به طرفش،شبیه این حاج خانم هایی بود تو فیلما نشون میده که روز و شب کارشون نماز و دعاست، بهش گفتم می خوام نماز بخونم...گفت:کار خوبی می کنی ،ولی صف اول جای تو نیست، تو باید حالا حالاها عقب وایسی،بچه که صف اول نماز نمیخونه،برو عقب بذار بزرگترا جلو وایسن... همه نگاهم میکردن و سر تکون میدادن، یعنی همشون مثل اون خانم فکر می‌کردن؟ فاطمه از شدت عصبانیت نفهمیدم چیکار میکنم،از هرچی مسجد و آدم مذهبیه متنفرشدم... بلند شدم از مسجد اومدم بیرون... رفتم،خونه تو راه بغضم شکست‌و گریه کردم... با خودم گفتم همه حرفایی که بابا مامان، همیشه میگن، درست بوده...مذهبیا فکر می‌کنن مسجد فقط مال اوناست. صف اول نماز مال اوناست. خدا مال اوناست. من که تازه داشتم طعم دین رو حس میکردم، فقط به خاطر تکبر و فخر فروشی یکی از آدمای خشک مذهب، بازم از دین زده شدم.خواستم تلافی کنم، تلافی غرورم که تو مسجد شکست... نویسنده:فاطمه نظری 🌱 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 『‌‌‌‌@banatolamahdi♥️🌿』