رفیقمیدونۍچیھ
مشکلازجایۍشروعشد
کھالعجلهاشدوِردزبانوسایہعمل
رویشنیفتاد...
مشکلزمانۍرخدادکھ
پروفایلهاشدامامزمانۍ-عج-
ودلشدجایگاهگناه
مشکلزمانےشروعشدکہ
درزبانجانفداکردیمبراۍدلبر
ودرعملعلتگریھاششدیم
ــ ـــ ــــ ـــــ ــــــ ـــــــ ـــــــــ ــــــــــ
💛°•°•#تلنگرانهـ
🛎°•°•#دوکلامحرفحساب
#بی_تعارف
ـ≡≡≡≡≡≡≡≡≡
وقـتـۍ
بهتونمیگن:
+التماسدعا
واقعابرایطرفدعاکنید
نگیدمحتاجیمبهدعاوکلایادتونبره|:
میدونیدکہ↓
واسههرکۍدعایخیرکنید
یهفرشتهتویآسمونهست
کہچندبرابرهموندعاروبرایخودتونمیکنه🙃💕
『 بَناتُالمَھدۍ 』
(🕊…!)
•🌿گویند:
•🕊شھادتمهرقبولیست
•♥️کهبردلتمیخورد...
•🕊شھدا...
•💔دلملایقمهرشھادتنیست
•💥اما
•🖐🏼شماکهنظرکنید...
•🌊اینکویرتشنه؛دریـامیشود
•🕊باعطرشھادت
•ـــــــــــــ•☆★☆•ـــــــــــــ•
#شھیدبشیم💔🕊
#شھداکمکمونکنید...✋🏻
『 بَناتُالمَھدۍ 』
❲ بھـٰارراببینچگونھازخودمـےتکاند؛
برگهـاےفرسودهرا،
توهمجوانھاۍبزن؛سبزشو؛ بھـٰارادامھلبخندهاۍ
توخـواهدبود ꧇)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ[📗🌿💚]
#انگیزشے
「⚘」
°♡ شهدا
شاهدبرباطنوحقیقتعالمند
وهمآناند
کهبهدیگرانحیاتمیبخشند. °♡
ــ◈════᯽════◈ــ
#شهیدسیدمرتضیآوینی🌹
#شهیدانه🌹
『 بَناتُالمَھدۍ 』
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت54 مامان به ظاهرم نگاه میکند:این چه وضعشه؟؟خجالت نمیکشی؟ باب
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿
#پارت55
:_نیکی؟!لطفا جدي باش... نظرت چیه؟قبوله؟
:+من چرا باید برم پیش کسی که تا چند دقیقه پیش نمیدونستم
وجود خارجی داره؟
مامان با اخم می گوید:نیکی
+:من اصلا تا حالا این عمو رو ندیدم...چرا باید برم پیشش؟
:_هرجور راحتی،یا قید حجاب رو میزنی یا میري اونجا...
انگار چاره اي ندارم،نفسم را بیرون می دهم
+:قبول
:_پس آماده شو،همین امروز میرم سفارت واسه کار ویزات.
:+شما یا مامان،همراه من نمیایین؟
:_نه وحید میاد دنبالت
:+وحید کیه؟
:_نیکی؟
پوزخند میزنم،چه اسم ناآشنایی!عمـــــــو وحید....
مامان و بابا از آشپزخانه خارج میشوند.
حس فتح دارم،حس پیروزي...من بُردم...درست است با شرط و
شروط،ولی من،بودم که پیروز شدم.
منیرخانم برایم شیرکاکائو میآورد،با نگاهم از او قدردانی میکنم.
:_پدربزرگت چی؟
صداي فاطمه،از دنیاي خاطرات بیرونم میکشد.
:+راستش پدربزرگ من،از اطرافیان شاه بوده،بعد انقلاب یه مدت تو
شهراي مختلف قایم میشده،شمال...شیراز... اصفهان ...
جنگ که میشه،وقتی اوضاع مملکت رو میبینه،دست زنش رو میگیره
و براي همیشه از ایران میره. تو انگلستان پناهنده میشه و هیچ وقت
برنمیگرده.
باباي من اونوقت،سیزده چهارده ساله بوده،با عمو محمودم که
هفده،هجده ساله بوده،می مونن ایران. با کمک همدیگه به اوضاع
کارخونه ي پدربزرگم رسیدگی میکنن و قبل ازدواجشون هم با هم
قهر میکنن،تا الآنم با هم هیچ رابطه اي نداشتیم.چند بار خواستم
براي دیدنشون برم ولی راستش از واکنش بابام می ترسم...
:_واقعا؟؟چقدر بد...چرا تو هیچ وقت نرفتی اونجا پدربزرگت رو
ببینی؟
:+رفتم،ولی پنج سالی میشه که مریضه،ممنوع الملاقاته،از پشت
شیشه هاي بیمارستان از دور دیدمش.
باز هم بوي خاطرات،در مشامم میپیچد....
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
『 بَناتُالمَھدۍ 』
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت55 :_نیکی؟!لطفا جدي باش... نظرت چیه؟قبوله؟ :+من چرا باید برم
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿
#پارت56
لقمه ي خامه را با لذت میبلعم،به منیر میگویم:یعنی چی آخه؟مگه
میشه؟
:_بله خانم،سال 66 بود،که آقا وحید به دنیا اومدن،اونموقع من تو
خونه ي آقابزرگ کار میکردم،یعنی خونه ي پدربزرگتون تو ایران.
پیش آقا محمود و پدر شما،اونموقع ها با هم قهر نبودن. من رفتم
یکی دوسالی موندم انگلیس،آخه خانم بزرگ،خدا رحمتشون
کنه،مادربزرگتون رو میگم،هوس غذاهاي ایرانی میکردن. من رفتم
اونجا و تا یه سال،بعدِ دنیااومدن آقاوحید اونجا بودم. اتفاقا،چشم
هاي شما خانم،خیلی شبیه چشم هاي عمووحیدتونه.
:+چرا این عمو تا حالا نیومده ایران؟
:_تا جایی که من خبر دارم،همش درگیر کاراي پدربزرگتون بودن.
جلو میآید و کنار گوشم میگوید:آقا وحید، ماشاءالله هزار الله اکبر،یه
پارچه آقان،من مطمئنم اگه شما ببینیدشون،عاشقشون میشید.
حتما!من حتما عاشق مردي میشوم که در دنیاي هزار رنگ اروپا
بزرگ شده و زیر دست بک پدر و مادرطاغوتی... کسی که احتمالا نام
اسلام هم به گوشش نخورده....
متوجه نقشه ي پدر و مادرم شده ام،می خواهند مرا از محیط ایراندور کنند،خیال میکنند دنیاي اسلام،گنجانده شده در ایران... خیال
میکنند رنگ و لعاب زندگی اروپایی،طرح اسلام را پاك میکند....
چمدان را روي تخت باز میکنم.
اول از همه،تمام شال و روسري هایم را برمیدارم. من میروم که به
اسلام برسم،اسلام در قلب من است،قانون قلب من،حجاب را اجباري
کرده برایم،نه قانون ایران....
مانتو ها و پیراهن هاي نسبتا پوشیده ام را هم برمیدارم،باید قبل از
سفر به خرید بروم،خرید لباس اسلامی...از چادر منع شده ام،اما
حجاب که وظیفه است.
قرآنی که تازه خریدم،نهج البلاغه،سقاي آب و ادب، و آفتاب در
حجاب را هم برمیدارم. این ها باید همراه من باشند
تا یادم نرود،تا فراموش کار نشوم،تا لفی خسر نباشم...
چمدان را میبندم و به انتظار مینشینم...
به انتظار سرنوشت و به انتظار عمووحیـــد....
****
صداي باند فرودگاه بلند میشود:پرواز شماره ي 267 از مبدأ لندن هم
اکنون به زمین نشست..
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
『 بَناتُالمَھدۍ 』
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت56 لقمه ي خامه را با لذت میبلعم،به منیر میگویم:یعنی چی آخه؟مگ
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿
#پارت57
زیر لب میگویم:کاش به گل مینشست...
و سریع در دلم حرفم را پس میگیرم.
عزیزان خانواده هایی در آن هواپیما هستند،و عمو وحید من...
دسته گل را در دستم جابه جا میکنم.
مامان نگاهم میکند،با اخم. دلیلش را خوب میدانم. طرز پوششم
ناراحتش کرده. هرچند به خاطر بابا،مجبور است تحمل کند.
من شرط را پذیرفته ام،پس پوششم را خودم انتخاب میکنم.
مانتوي بلند و ساده ي صورتی روشن پوشیده ام.
تازه دیروز رفتم و بعد از گشت و گذار چند ساعته،انتخابش کردم.
پوشیده است و براي من، حکم حجاب دارد.
روسري سرمه اي ساده ام را،فرانسوي گره زده ام و شلوار کبریتی
سرمه اي و ساده ام را با آن ست کرده ام.حتی قبل تر ها هم،تیپ
هاي ساده را ترجیح میدادم.
بابا،به اطراف نگاه میکند؛منتظراست،منتظر برادري که پنج سال
پیش،در مراسم خاکسپاري مادرشان او را دیده. آن موقع به خاطر
امتحانات،من ایران ماندم و مامان و بابا رفتند انگلستان...
صداي رسایی درست از پشت سرم میآید:سلام
برمیگردم،مرد جوانی برابرم ایستاده.
قدِبلند و هیکل ورزشکاري اش در نگاه اول،جذابش کرده. سویشرت
برند آمریکایی معروف ،کوله پشتی مارکدارش و سیب گازخورده ي
پشت موبایلش،صورت مردانه و ریش و سبیل. چشم هایش،عجیب
شبیه چشم هاي من است... منیر راست میگفت..
زیرلب می گویم:بیگانه پرست!
بابا با خنده به طرفش میرود:سلام وحیدجان
و مردانه،بغلش میکند.
مامان با لبخند و ژست همیشگی اش به طرفشان میرود و دستش را
دراز میکند تا با او دست بدهد. اما او،خیلی سریع،به جاي دست
دادن،شاخه گلی در دست مادرم میگذارد و با لبخند میگوید:از اون
وقتی که دیدمتون،اصلا عوض نشدید.
مامان،لبخندش را میخورد.
من هم از حرکت این عموي تازه وارد جاخوردم... انتظار داشتم مامان
را بغل کند. به طرف من میآید:پس نیکی تویی؟؟
دسته گل را به دستش میدهم:به کشور خودتون ، خوش اومدید.
در جواب متلکم،صمیمانه،لبخند میزند،چهره اش مهربان است.... اما
در برابر دوست داشتنش مقاومت میکنم.
بابا میگوید:ما میریم خونه،شمام با اشرفی برید دور بزنید و بیشتر باهم آشنا بشید،نیکی جان ببر برج میلاد رو به وحید نشون بده
زیر لب چشم میگویم . مامان و بابا قصد رفتن میکنند،بابا با او دست
میدهد:خب تو خونه میبینمتون.
مامان و بابا راه میافتند و میشنوم که مامان میگوید:دیدي با من
دست نداد؟
:+سخت نگیر،اونا فکر میکنن تو ایران،دست دادن جُرمه.
نگاه از رفتنشان می گیرم و برمیگردم.
با چشمان مهربان و با لبخندش غافلگیرم میکند:چقدر تو خانم شدي
تصنعی سرفه می کنم و کاملا جدي می گویم
:+بهتره بریم.
:_بله بله حتما..
راه می افتیم،فقط یک کوله ي کوچک همراهش آورده،به همراه کیف
دوربینش.
اشرفی با دیدن ما جلو میآید و به او خوش آمد میگوید،در پشت را باز
میکند و مینشینیم.
نمیدانم چرا دلمـ نمی خواهد عمو،خطابش کنم.
نگاهش را بین خیابان ها و آدم ها می گرداند و میگوید:ایران خیلی
عوض شده.
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق