eitaa logo
بنات الزینب
401 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
21 فایل
﷽ زندگی آموختنی‌ست🪴 اینجا، محفل دختران جوانی‌ست که دغدغه‌‌های تربیتی و فرهنگی دارند🤝🏻 راه ارتباطی شما با ما📩: @babaei_z 📍کرج، ۴۵متری گلشهر زیر مجموعه "مجتمع فرهنگی زینبیه گلشهر کرج" https://eitaa.com/ZeynabiyehGolshahrKaraj
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 عشق_پایدار: 📍قسمت اول. سشوار رو که خاموش کردم یه نگاهی تو آینه کردم موهای کرده به زیبایی دور صورتم ریخته بود. مش هایی که سفیدی سرم رو کمتر به رخم می کشید! دستم رو لای بردم و یه تکانی دادم. روی هم غلتید و رو شانه هایم پخش شد. تقویت کننده پوستم رو زدم و دوباره نگاهی به آینه کردم. انگار تمام عمر گذشته جلو‌چشم هام رژه رفت! چشمهام رو بستم و اجازه دادم تا پرنده خیال دستم رو بگیره و ببره به سرزمین ... یهو یه صحنه من رو متوقف کرد اون روز هم موهام رو کشیده بودم و کلی و ... البته موهایی که چند برابر حالا بود! مانتو کوتاه چند رنگم رو پوشیدم و شلوار لی کوتاه و های ساق بلند ... روسری رو روی سرم انداختم و با دستم جلوی موهام رو بیشتر کشیدم بیرون.. مامانم اومد و گفت کجا.... گفتم با و بهار میریم بازار شام دوربزنیم. گفت زود برگرد و رفت ... منم راه افتادم بیرون ... از در که اومدم بیرون سر کوچه و بقیه پسرها ایستاده بودند مثل همیشه ... زیر چشمی نگاه کردم مهدی نبود ... بی به بقیه اومدم از جلوشون رد شم که چند تا تیکه و سلام و ... نثارم شد. برگشتم یه جواب سلام دادم و رد شدم ... چند تاشون رو میشناختم و چندتا هم نه.... بخاطر مهدی جرات ندارند به من حرف بزنند. یه بار یکی اومد بندازه که پیام گفت حواست باشه دوست مهدی هست. بعد از آن کلی با مهدی کردم که من کی با تو دوست بودم که بین پسرها چو انداختی؟! گفت من نگفتم و ... ولی همه محل میدونستن که من و مهدی بواسطه که از ۷ سالگی داریم و رقابت درسی که مامان هامون برامون درست کردند یه جورایی به هم ربط داریم! زنگ خانه بهار رو زدم باباش گفت امروز نیست و با خواهرش رفته بیرون. منم خودم راه افتادم طرف بازار شام. سرپایینی رو همیشه پیاده میرم؛ سر بازار شام تینا ایستاده بود. دختر که وقتی بود دیگه زیبایی من به چشم نمی‌ اومد... یه دوری زدیم و کلی هر و کر، بعد هم رفتیم کافه گلاسه خوردیم و با نزدیکی به تاریکی هوا تصمیم گرفتم برگردم خونه. غر غر نداشتم... کنار میدان اسبی ایستادم تا بیاد سوار شم. همینطور که ایستاده بودم یه لحظه به خودم اومدم که ماشین جلوم ایستاد! وای دیگه راه فرار و ... هم نداشتم. تا اومدم به خودم بیام که دوتاشون پیاده شدند. و یکی گفت: این چه وضعیه ... گفتم چطور؟ ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز یکشنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-• اي ربِّ من! در اين روز به تو پناه مي برم از وسوسه هاي شياطين پس تو نماز و روزه و طاعتم بپذير فردا و پس فرداي مرا نيكوتر از اين ساعت و اين روزم قرار ده مرا در ميان خويش و قوم و قبيله ام عزيز گردان از هر شري در بيداري و خواب محفوظم بدار. 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
🍃رهایی از تنبلی| قسمت۸🍃 اصل یک دقیقه‌ای کایزن این امکان رو بهتون میده که پیشرفت خودتون رو ببینید. مشاهده و حس پیشرفت و همینطور شادی ناشی از اون یک قسمت اصلی در فرآید ایجاد عادت های جدیده. به ما بپیوندید و دوستان خود را دعوت کنید: @banatozeynab ۸
🍃رهایی از تنبلی| قسمت۹🍃 کایزن دقیقا چه چیزی رو می‌خواد به ما بگه؟ به این دو مورد خوب فکر و سعی کنید به اجرا برسونیدش. 🌻 ادامه دارد . . . به ما بپیوندید و دوستان خود را دعوت کنید: @banatozeynab ۹
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز دوشنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-• يا ابا عبدالله! اين روز ِدوشنبه به نام شما و برادر بزرگوارتان حسنِ مجتبي عليه السلام است. {اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُسَيْنِ بْنِ عَلي وَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلي} [ گاهي فقط بايد سلام گفت و رفت... چون ايمان داري كه جوابِ سلام واجب است! و چه خوش تر از اين، كه روزت را با سلامي از جانب كريمِ اهلِ بيت كه بي آنكه بخواهي كرمت مي كند، و سرورِ شهيدانِ اهلِ جَنَّت كه يك قطره اشكِ بامعرفت به حَقَّش، ضامن دنيا و آخرتت است، آغاز كني...؟ ] 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز سه شنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-• پروردگارا! مرا در اين روزِ سه شنبه به حقِّ دو خُزّانِ عِلْمَت باقِرُالعلوم و جعفرِ صادق، سه چيز عطا فرما: نخست، هرچه گناه كرده ايم همه را ببخش! دوم، هر غمي در دل دارم همه را زايل گردان! سوم، هر دشمني دارم، تو دفع آن دشمن كن! 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اطلاعیه ❌ ✅ طریقه خواندن نماز آیات ویژه خورشید گرفتگی امروز، سه شنبه ۱۴۰۱/۸/۳ از ساعت ۱۳:۲۳ لغایت ۱۶:۲۸ ✅ خواندن نماز آیات در این ۳ ساعت و ۵ دقیقه واجب و ادا می‌باشد و پس از آن قضا خواهد بود. 🌻لطفا اطلاع رسانی بفرمائید🌻 @banatozeynab
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز چهارشنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-• ای ربِّ العالَمين! تو سزاوارِ حمدي كه مرا از خوابگاهم برانگيختي و اگر مي خواستي، خوابِ مرا ابدي قرار مي دادي... [ و من امروز چه بختِ بلندي دارم كه به من منّت نهادي تا باز ببينم امروزت را، اين چهارشنبه ي زيبايت را...! ] 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در این حال و روزهایمان خیلی‌ها رفتند ولی باختند و شما هم رفتید ولی برنده . . . پروازتان به وقت حریم بود نوش جانتان و گوارای وجودتان باد سلام ما را برسانید و التماس دعا که بد! حال و روزمان محتاج است این ما هستیم که باید به عزای خودمان بنشینیم . . . باورم نمی‌شود که؛ چه زیبا در بین هیاهو جدا می‌کند. ✍🏻: زحل 🥀لطفا حتما صدقه بدید🥀 🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 @banatozeynab @banatozeynab 🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز پنجشنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-• اي پدرِ امامِ زمانم، امام حسن عسكري! بنجشنبه روز شماست و من مهمان شما هستم و پناهنده به شما. [ وااي كه چه كيفي دارد مهمان خانه شما شدن! مي دانيد؟ حس رفتن به خانه پدربزرگ را دارم كه كل هفته منتظر ميماندي تا پنجشنبه برسد و بعد با چه شوق و ذوقيي خود را آماده ميكرديم كه برويم... حال رسيديم! آيا خود را آماده كرده اي ؟ رذايل را در طول هفته پاك كرده اي از خويشتن ؟ اخلاقت را نيكو كرده اي ؟ توانستي جلوي زبان و چَشم و گوش و شكمت را بگيري كه آلوده به گناه نشود؟ كه اگر اين چنين است پس خوشاااا به سعادتت، چه نيكو آماده اي... پس خوش بگذرد كه چه مهماني شده!! ] 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
🏴 پیام حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در پی حادثه‌ی تروریستی در حرم حضرت احمد بن موسی (شاهچراغ) شیراز 🏴 بسم الله الرّحمن الرّحیم جنایت شقاوت‌آمیز در حرم مطهّر حضرت احمد بن موسی علیهم‌السلام که به شهادت و مجروح شدن ده‌ها مرد و زن و کودک بی‌گناه انجامید، دل‌ها را اندوهگین و داغ‌دار کرد. عامل یا عاملان این جنایت اندوه‌بار یقیناً مجازات خواهند شد ولی داغ عزیزان و نیز هتک حرمت حرم اهل بیت علیهم‌السلام جز با جستجو از سررشته‌ی این فاجعه‌آفرینی‌ها و اقدام قاطع و خردمندانه درباره‌ی آن، جبران نخواهد شد. همه در مقابله با دست دشمن آتش‌افروز و عوامل خائن یا جاهل و غافل او وظائفی برعهده داریم؛ از دستگاه‌های حافظ امنیت و قوه‌ی قضائیه تا فعالان عرصه‌ی فکر و تبلیغ و تا آحاد مردم عزیز باید ید واحده‌ای باشند در مقابل جریانی که به جان مردم و امنیت آنان و مقدسات آنان بی‌اعتنائی و بی‌احترامی روا می‌دارد. ملت عزیز و دستگاه‌های مسئول یقیناً بر توطئه‌ی خباثت‌آمیز دشمنان فائق خواهند آمد، ان‌شاءالله. اینجانب به خانواده‌های عزادار این حادثه و به مردم شیراز و به همه‌ی ملت ایران تسلیت می‌گویم و شفای مجروحان را از خداوند متعال مسألت می‌کنم. | ۵ آبان ۱۴۰۱ 🖤🇮🇷🖤🇮🇷🖤🇮🇷🖤 @banatozeynab @banatozeynab 🖤🇮🇷🖤🇮🇷🖤🇮🇷🖤 💔کجاست آن ریشه‌کَن کننده‌ی ستمکاران💔 🖤🇮🇷🖤🇮🇷🖤🇮🇷🖤 @banatozeynab @banatozeynab 🖤🇮🇷🖤🇮🇷🖤🇮🇷🖤
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز جمعه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-• اي كشتي نجات، يا صاحب الزمان! امروز روز جمعه و روز توست، روزي كه ظهورت و گشايش كار اهل ايمان به دستت در آن روز و كشتن كافران به سلاحت اميد مي رود، و من اي آقاي من در اين روز ميهمان و پناهنده به توأم، و تو اي مولاي من از سوي خدا به پذيرايي و پناه دهي مأموري، پس مرا پذيرا باش و پناه ده، درودهاي خدا بر تو و خاندان پاكيزه ات 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
🔖 : نقاره می‌زنند... چه شوری به پا شده‌ست؟ نقاره می‌زنند... که حاجت‌روا شده‌ست؟ نقاره می‌زنند... نوای جنون کیست؟ بر سنگ‌فرش صحن حرم خط خون کیست؟ هنگامه تقرب حبل‌الورید شد آن‌کس که داشت نذر شهادت شهید شد.. چاقوی کفر در کف تکفیر برق زد جادوی غرب، شعله به دامان شرق زد گر ابن ملجمی به مرادی رسد چه باک؟ حاشا که اوفتد علم «یا علی» به خاک حاشا که دست تفرقه مسحورمان کند از گرد آفتاب حرم دورمان کند 🔺 تظاهرات مردم مومن و شریف کرج، امروز ۶ آبان، پس از نماز جمعه 🔺 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
بنات الزینب
🔖 #اطلاعیه: نقاره می‌زنند... چه شوری به پا شده‌ست؟ نقاره می‌زنند... که حاجت‌روا شده‌ست؟ نقاره می
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بكشيد ما را؛ ملت ما بيدارتر خواهد شد! ❤🇮🇷❤🇮🇷❤🇮🇷❤ @banatozeynab ❤🇮🇷❤🇮🇷❤🇮🇷❤ آمديم تا بگوييم؛ ايران برای ماست، و هيچ!! دست غاصبی به آن نخواهد رسید . . . |۶ آبان ماه ۱۴۰۱| ❤🇮🇷❤🇮🇷❤🇮🇷❤ @banatozeynab ❤🇮🇷❤🇮🇷❤🇮🇷❤
🪴زندگی آموختنی‌ست🪴 🔸️کارگاه مشاوره پیش از ازدواج ▫️ویژه بانوان 🔹️استاد: سرکار خانم چرخه ▫️روان‌شناس ▫️زوج درمانگر ▫️مدرس مهارت‌های پیش از ازدواج 🔻 عناوین کارگاه: ✅ شرایط تحقق ازدواج موفق ✅ اشخاص پرخطر برای ازدواج ✅ ملاک‌های انتخاب همسر ✅ روابط گذشته ✅ و . . . . . برای رزرو این کارگاه هیجان‌انگیز، به آیدی زیر مراجعه نمایید و یا با زینبیه گلشهر کرج در تماس باشید: 🆔️@zeynabiye_amuzesh ☎️ 02634642072 ____________________ 💫💕💫💕💫💕💫 @banatozeynab @banatozeynab 💫💕💫💕💫💕💫
🔖 : 📍قسمت دوم. گفت این مانتو و آستین تا زده و موهای ... گفتم مگه من چند سالمه که آنقدر میگیرید؟ گفت چند سالته؟ گفتم ۱۵ سال. گفت خوب به هم رسیدی. ظاهراً که خیلی هم به خودت هست!! راه بیفت برو تو ماشین. دیدم شد. شروع کردم معذرت خواهی، حسابی بودم. اما فایده نداشت!! اون یکی که ساکت بود داد زد که سوار شو زود باش! گفتم خودم میرم خانه ببخشید دیگه تکرار نمیشه. اما فایده نداشت و مجبورم کردن که سوار بشم. تو ماشین زدم زیر و التماس که من رو نبرند! آنقدر التماس کردم که شدن گفتند پس آدرس خونه رو بده ببریمت خونه. گفتم نه توروخدا. بابام منو می‌کشه. اما راستش رو بخواهید بیشتر از اینکه محل ببینند ناراحت بودم. حالا دیگه برام دست میگرفتند!! آخر سر یه نفرشون که لباس شخصی تنش بود گفت باشه اگرقول بدی از این به بعد درست بیای بیرون تا سر کوچه میبریمت که ها وپدرت نفهمند... منم تشکرکردم و آدرس دادم. سر کوچه که اومدم پیاده بشم اون لباس شخصی که بعدها فهمیدم فامیلی اش آقای قائمی هست با من پیاده شد. گفتم شما کجا؟ گفت می‌خوام باهات بیام ببینم گفتی! چاره ای نبود راه افتادم کوچه رو نگاه کردم خدا را شکر هیچ کس نبود تا برسیم در خونه. کرد که مراقب خودت باش تو نباید اینطوری خودت رو در معرض مردها قرار بدی و ... منم تند تند میگفتم که فقط بره زودتر. تا اینکه رسیدم در خونه و زنگ زدم خواهرم آیفون رو جواب داد. گفتم باز کن ... خیالش که راحت شد رفت ...‌ منم رفتم تو. رو پاک کردم، صورتم رو مرتب کردم که نفهمند چی شده و رفتم بالا. 💠 چند روزی از این ماجرا گذشت و من کم کم فراموشش کردم و دوباره مثل قبل بیرون میرفتم. چند روزی بود از خبری نبود تو کوچه ... تا اینکه یه روز که کارنامه گرفته بودم و تازه داشتم از مدرسه برمیگشتم همین که از تاکسی پیاده شدم دیدم ایستاده با اون چشمهای سبزش کرد و خنده ای ... سلام بلند بالا و منم لبخند و سلام ... همین طور که به سمت خانه قدم می‌زدیم گفت که باید این چند سال حسابی بخونیم تا هردومون قبول بشیم و بعد هم بریم یه دانشگاه ... گفتم اجازه نمیده شهرستان برم برای دانشگاه .. گفت با هم که قبول شیم می‌زاره! گفتم تهران فقط..‌ گفت سخته ... گفتم تلاش میکنیم ... گفت معدلت چند شد ؟ گفتم اول تو بگو ... کارنامه اش رو از جیبش درآورد ... اصلا اومده بود که پز بده. یه نگاه کردم و خندیدم ... با افتخار کارنامه خودم رو از کیفم در آوردم ۱۹/۷۸ .. کارنامه مهدی ۱۹/۶۵ بود... خندیدم و گفتم دیدی بازم نتونستی ... دستاش رو به هم کوبید و گفت ای بابا... همیشه بالاتری ... گفتم اینه دیگه...😉 رسیدم در خونه مثل همیشه سرم رو کمی عقب دادم و نیم رخ نگاهش کردم و گفتم بای.... گفت صبر کن کارت دارم ... گفتم بگو ... نگاهی کرد که دلم لرزید ... من من کرد و گفت هیچی.... خودت باش... گفتم چرا؟ گفت بخاطر من ... باز هم خندیدم بهش و زنگ آیفون رو زدم ... مامانم گفت کیه... گفتم منم .. گفت برو شیر بگیر. گفتم چشم. مهدی چشمهاش برقی زد و گفت خدا با منه...😜 گفتم چرا با تو؟ گفت چون با هم میریم. گفتم چرا با هم؟ گفت تا برنامه ریزی درسی کنیم! گفتم اخی ... تو واقعا فقط نگران درس خوندن من هستی؟ گفت بسه.. همش من رو مسخره میکنی! آخه کی میخوای بفهمی که ... و من حرف رو عوض کردم چون واقعا از اذیت کردنش لذت می‌بردم 🙈 ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز یکشنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-• اي شَجَره نَبُوَّتِ پيغمبر! اي كُهَنْ درختِ آلِ بني هاشم اين روز يكشنبه متعلق به شماست و من مهمان شما هستم... [ برو كه امروزت بيمهِ خوبْ كسي است! اصلا خيلي گستاخي مي خواهد كه نزد "باء" بسم الله بنشيني و بگويي كه چگونه مهمان داري كند! وقتي اجازه ورود به دو غاصبِ خلافت و فَدَك را مي دهد، در را به روي تويي كه حُبِّ فاطمه اش را داري نمي گشايد...؟ اين را هم بدان كه بدونِ قبول ولايتِ علي، بهترين انسان روي زمين هم كه باشي به كارَت نمي آيد، چون از مَجراي آن كه علي است، وارد نشده اي؛ و خدا چه مِنَّتي بر تو نهاده كه قلبت را با مَحَبَّتِ علي و خاندانِ علي عجين كرده. ] 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
🔖 : 📍قسمت سوم. روزهای تابستان با سرعت می‌گذشت و چند بار دیگه گشت من رو تو خیابان دید و هر بار در رفتم. هر روز غروب کارمون شده بود والیبال و استپ هوایی تو کوچه! دوستهام میامدن و بازی میکردیم .. بعضی شبها هم پدر و مادر هامون تو کوچه صندلی میزاشتن و میوه و چای با هم میخوردن. هوا که گرم بود تو خانه میخزیدیم و کتاب می‌خوندم ... کلی رمان و ... تقریبا هیچ کتابی تو خونه نمانده بود که نخونم ... بعضی از روزها هم تولد و دورهمی می‌گرفتیم و خوش میگذروندیم... تا اینکه یه روز مامانم گفت میخواهیم بریم تهران خانه خانم اعظم... خانم اعظم حکم مادربزرگ مامانم رو داشت. یه خانم پیر خوش زبان و گرد و قلمبه... با یه خانه بزرگ استخر دار تو تجریش... کلی با فامیل خوش می‌گذشت خانه خانم اعظم ... خوشحال آماده شدم که بریم غافل از اینکه تقدیر برای من چی طراحی کرده! 💠 با صدای زنگ موبایلم یهو به خودم آمدم ... قبل از اینکه تلفن همراهم رو جواب بدم یه نگاهی به ساعت کردم نیم ساعت بود که روی صندلی جلوی آینه نشسته بودم ... بلند شدم و تلفن رو جواب دادم ... چند تا کار عقب افتاده هفته بود که باید انجام میدادم ... مشغول کار شدم ... بخار اطو که بلند شد دوباره من رو به خاطراتم فرو برد ... شبیه بخاری که از قابلمه خانم اعظم بلند بود و خانمهای فامیل که به رسم زنهای تهرانی دور قابلمه جمع شده بودند و هم میزدن و دعا میکردن و بقیه امین میگفتند. نوبت من شد .. ناهید خانم با یه نگاه خاصی گفت بیا عزیزم تو هم یه دعایی بکن. بعد هم خودش خندید و گفت عروس بشی انشاالله... همه خندیدند و امین گفتند ... چند تا از زنها سر تو گوش هم کردند ... یاد پسر قد بلندش افتادم که وقتی من می‌خوام نگاهش کنم باید سرم را بالا بگیرم و اون هم دولا بشه ... یه چپ چپ نگاهش کردم که با سقلمه مامانم توپهلو متوجه شدم همه دارن نگاهم میکنند نفهمیدم چی شد که یکی گفت بریم امامزاده داود ... مامانم گفت آره موافقم... چند نفر دیگه هم موافقت کردن ... من تا حالا نرفته بودم و نمیدونستم کجاست ؟ فکر کردم همین امام زاده سرمیدون تجریش هست. گفتم ما پیاده میریم تا شما بیایید. همه با تعجب نگاه کردن و گفتند پیاده!!!!! بعد هم خندیدن ... فهمیدم سوتی دادم ... چند تا ماشین روشن شد و سوار شدیم و راه افتادیم ... به سر بالایی که رسیدیم پیاده شدیم... نمیدونم چرا قلبم می‌لرزید ... یه حس عجیب ... نمی‌فهمیدم چی شده ... اما یه استرس خاصی وجودم رو گرفته بود. نمی‌فهمیدم چرا ... وارد محوطه امام زاده که شدیم یه چادر از تو کیفم در آوردم و سرم کردم تپش قلبم رو حس میکردم ... از جمع فاصله گرفتم ... رفتم پشت ضریح یه گوشه که هیچکس منو نبینه ... صورتم رو که روی ضریح گذاشتم ... انگار وارد یه دنیای دیگه شدم حس میکردم یه چیزی تو وجودم تکان میخوره ... انگار دلم برای کسی تنگ شده بود و حالا بهش رسیدم یه وقت به خودم آمدم که صورتم غرق اشک بود... دلم تنگ شده بود برای خدا.... حس عجیبی که تا آن روز برام غریبه بود... ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f