eitaa logo
بنات الزینب
401 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
21 فایل
﷽ زندگی آموختنی‌ست🪴 اینجا، محفل دختران جوانی‌ست که دغدغه‌‌های تربیتی و فرهنگی دارند🤝🏻 راه ارتباطی شما با ما📩: @babaei_z 📍کرج، ۴۵متری گلشهر زیر مجموعه "مجتمع فرهنگی زینبیه گلشهر کرج" https://eitaa.com/ZeynabiyehGolshahrKaraj
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 : 🔰 : نمی خواستم چیزی از نظرم بمونه و سعی می کردم هر آنچه که باید رو کنم. دوستانم اومدن و همگی به اردوگاه رفتیم و نماز مغرب و عشا رو به جا آوردیم ، بعد از نماز، زهرا که پیش کسوت جمع محسوب می شد😄 (بقیه سفر اولی بودیم ) و طی دو سال از این سفر ِ محروم شده بود مثل بچه ای که بعد از مدت ها به آغوش برگشته، های های گریه می کرد ،حالشو دوست داشتم. من هم سر به گذاشتم و خدا رو بابت این رزق ابتدای سال کردم.😍 اولین دیدارمون با از همون اِلمانی که از دور معطوفم شده بود آغاز شد، وسط اون فضای مربع شکل که از دو طرف، سه چهار تا پله می خورد و با لوازم و قاب عکس شهدا تزیین شده بود یک شهید قرار داشت که خانم ها دورش نشسته بودن و می خوندن. همون جا خانم نوری و خانم بابایی(از دوستان هستن) رو دیدیم که می کردن ، چند روز زودتر از ما رفته بودن و به وقت ، دلتنگ بودن و التماس دعا داشتن😭 راستشو بخواید به نظرم اومد که دارن میکنن و انقدر هم نداره😒 وقتی کردم که برای بار آخر از اردوگاه بیرون می رفتم و اطراف رو خوب نگاه می کردم که اون حال و هوا رو، در ذهن و دلم کنم . در کل ِمحوطه صدای مداحی پیچیده بود و با چای و دمنوش از مهمانان پذیرایی می کردن بعد از صرف غذا به داخل اردوگاه رفتیم و مستقر شدیم. ادامه دارد.... 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : 🔰 : در راه برگشت به اردوگاه شهید کلهر با کارت هایی که به شهدا نامگذاری شده بودند بازی کردیم، مسئول اتوبوس نام شهید منتخب ما رو حدس میزد. من حاج قاسم رو انتخاب کرده بودم و با حدس صحیح او به ده هزار ذکر هدیه به سردار متعهد شدم. بعد از پایان بازی، شیوه درست حدس زدن رو بهمون یاد داد. سوالاتی هم در قالب مسابقه درباره شهدا پرسیده و به کسانی که پاسخ درست دادن، هدیه شد. بماند که سیستم صوت اتوبوس چقدر در حال خوبمون نقش داشت: (ای خدای شهادت تو، ذکر شب شهادت جان، پر شده دل از شهادت....) بعد هم دو خادم شهدا که از کاروان خودشون جا مونده و به ما ملحق شده بودن، از شهدای تازه تفحص شده یک سیب به مسئول اتوبوس دادن و بینمون تقسیم شد. ما هم نیت کردیم که در صورت روا شدن حاجتمون تا سال آینده، سیب نذری پخش کنیم.😊 برای بار دوم به اردوگاه شهید کلهر رسیدیم بعد از نماز مغرب و عشا، مراسم برگزار شد. برای دل گرفته مون، روضه خوندن... و به کسانی که قرعه به نام اونها افتاد بابت دلنوشته، قاب عکس هدیه دادن، وسایلمون رو جمع کردیم و ورودی اردوگاه دسته جمعی عکس گرفتیم.😎 قبل از سوار شدن به اطراف نگاه کردم و تو دلم گفتم کاش من هم زائر محسوب بشم و این سفر مقبول باشه. از پله های اتوبوس بالا رفتم همین که خواستم بنشینم تصویر سردار رو روی صندلیم دیدم، خوشحال شدم، خیلی خوشحال😁 انگار برام نشونه بود، دوست داشتم نگهش دارم، ولی حتما صاحب داشت، پیگیر شدم و به دخترک تحویلش دادم. از خودش آموختم چیزی که مال من نیست، نباید داشته باشمش، حتی اگر دو تا توت خشک باشه! یاد داستان حضرت موسی افتادم، زمانی که فرعون برای اثبات خدایی خودش، به ساحِران دربارش گفت: اگر با موسی همراه بشید دست ها و پاهاتون رو چپ و راست قطع میکنم و ... و ساحران که حالا حق رو دیده و طعم محبت بی منت خدارو چشیده بودن، گفتن شاید بتونی جسم مارو بگیری ولی خدای موسی رو نه، ما راهمون رو انتخاب کردیم و کاری از تو برنمیاد. دشمنان ما هم به خیال خودشون و دیگر عزیزان مون رو گرفتن، ولی یادشون رو نمیتونن از دلمون بگیرن. و ما که به شون ایمان داریم، برای شدن با اونها به اسباب جهان نیازی نداریم.😌 تنها دلی که اهل باشن مرا بس.😍 اتوبوس حرکت کرد و مسیر برگشت شروع شد. دلم رو بین رمل های کانال کمیل ، لابلای موج های متلاطم اروند ، در افق غروب شلمچه و در تک تک ذرات غبارآلود این هوا جا میذارم و میرم😔 دل من باشه و نگاه معصوم شما.❤️ ادامه دارد.... 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f