eitaa logo
بنات الزینب
392 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
21 فایل
﷽ زندگی آموختنی‌ست🪴 اینجا، محفل دختران جوانی‌ست که دغدغه‌‌های تربیتی و فرهنگی دارند🤝🏻 راه ارتباطی شما با ما📩: @babaei_z 📍کرج، ۴۵متری گلشهر زیر مجموعه "مجتمع فرهنگی زینبیه گلشهر کرج" https://eitaa.com/ZeynabiyehGolshahrKaraj
مشاهده در ایتا
دانلود
26.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 💢 تفسیر موشکافانه زیارت عاشورا اسب‌ها را نقاب زدند:((...😭🌾 👤 دکتر عباس موزون🌿 🕯 *◄থৣ Join 🖤🥀 থৣ►@banatozeynab
1_12413976614.mp3
4.51M
◉━━━━━━──────▷ ❚❚ ◁ ♦️رزق خاص ماه محرم بسیارشنیدنــــے...💔🥀 بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد... اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد😭 🎙حجت‌الاسلام مسعود عالی🍃 🏴پیشنهاد دانلود...💯 ✨️ ●|🖤⃟⿻🕯|● ╰┈➤@banatozeynab🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 📽دختربچه ای که با حرف زدن کودکانه‌اش حسینیه معلی رو بهم ریخت؛ جیگر همه رو سوزوند....🥺💔🥀 ✨️ .●|🖤⃟⿻🕯|● ╰┈➤@banatozeynab🍃
﷽ ★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★ 🥀🥀🥀 ★★آغوش دریایی...💔🕊 عبدالله فرزند حسن،بی‌تاب آغوش عمو بود برای آخرین بار.بانوی حرم او را گرفته بود،ولی عشق عمو،کودک را بی تاب و توان کرده بود.وقتی دید کوفی‌ای حرامی شمشیر به دست دارد به عموجانش نزدیک می‌شود.با اندکی تقلا،خودش را آزاد کرد،به سوی عمو دوید خود را در آغوشش انداخت و تا دید آن حرامی شمشیر را بلند کرده به قصد زدن عمو،بلند فریاد زد: _ای مادر خبیث میخواهی عمویم را بکشی؟ بَحرِ بنِ کَعب این سخن را شنید،خشمش افزون شد،لج‌بازانه ضربه را کاری‌تر فرود آورد.دستان کودک به پوستی آویزان ماند و او خود را بیشتر در آغوش دریایی عمو رها کرد.حسین
هم با آنکه خودش زخم‌ها
بر پیکر داشت،
عبدالله را به سینه چسباند و آرام در گوشش زمزمه کرد: _پسر برادرم!در این لحظه‌ها شکیبا باش تا خداوند تو را به پدران شایسته‌ات ملحق کند. بانوی حرم داشت از دور این صحنه را می‌دید و هر دم غمی دیگر بر غم‌هایش اضافه میشد‌. 🕯 |🖤⃟⿻🥀✨️|● ╰┈➤@banatozeynab🍃
﷽ ★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★ 🥀🥀🥀 ★★خباثت.....💔🕊 عمرو بن سعد هم کشته شد؛البته خودش خباثت کرد و جانش را به پای همین کارش گذاشت. وقتی قاسم که صورتی چون پاره‌ی ماه داشت،به نبرد آمد،عمرو بن سعد حمله کرد و ضربه ای به او زد.در این حال،فریاد《عمو جان》قاسم بلند شد. حسین چونان بازی شکاری به کمک برادرزاده‌ آمد‌ و با یک ضربه،دست عمرو به یک سو پرتاب شد.عمرو یک دست فریادی زد و از اسب به زمین افتاد. یارانش که برای نجات او از دست حسین یورش بردند،خودشان مرگ دردناک اورا رقم زدند؛چون عمرو را لگدکوب اسبانشان کردند‌. حالا گرد و خاک نبرد خوابیده است.حسین سینه به سینه همان جوان که در حال جان دادن است و از درد پاشنه پا بر زمین می‌کشد،گذاشته،می‌گوید: _سوگند به خدا! بر عمویت گران است که او را بخوانی و پاسخت ندهد یا پاسخت بدهد،ولی در این پاسخ سودی نباشد. 🕯 |🖤⃟⿻🥀✨️|● ╰┈➤@banatozeynab🍃
نماهنگ نوحوا علی شبلی.mp3
4.58M
◉━━━━━━──────▷ ❚❚ ◁ بارون تیر و نیزه‌ها شدید شد... با لب تشنه پسرم شهید شد💔😔 🎙محمد حسین حدادیان🍃 (؏)🕊 ✨️ به جمع دخترونه بناتی‌ها بپیوندید☆ ╲\╭┓ ╭‌🥀🖤@banatozeynab ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب دل اهل حرم را غم گرفته💔 در کنج خيمه خواهرى ماتم گرفته😔 شب غم ها رسیده،جهان در شور و شین است😭 بسوزد زینب از غم شب قتل حسین است✋🏻❤️‍🩹 ∞| ♡ʝσiŋ🌿↷ @banatozeynab🥀
﷽ ★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★ 🥀🥀🥀 ★★امان‌‌نامه ۱....📜🕊 ناگهان سپاه حسین مردی را دیدند که به خیل و خیام اباعبدالله نزدیک می‌شود.مرد فریاد زد: _امانم دهید که پیک امان‌نامه‌ی امیرالمونین یزیدم. امانش دادند و نزدیک‌تر آمد.از اسبش پیاده شد و و کنجکاو یکی‌یکی مردان اندک شمار حسین را از نظر گذراند،بعد پرسید: _کدام شما آقایان!علی فرزند رشید حسین است؟ چند لحظه‌ای به سکوت گذشت تا اینکه علی‌اکبر به حرمت مهمان،از اسب به زیر آمد و نزدیک او رفت. بی اختیار به ذهن مرد خطور کرد:((در عمرم مردی به زیبایی و هیبت این جوان ندیده‌ام‌.))بعد به علی‌اکبر نزدیک شد و گفت: _آقازاده!شما از طرف مادرت با امیرالمونین یزید قرابتی داری و مادرِ مادرت،دختر ابوسفیان است.امیرالمونین امانت داده تا از این جهنم جان به در ببری.بیا و امان یزید را بپذیر و خودت را به کشتن نده. علی اکبر لبخند تلخی به لب آورد،به مرد نگاه کرد و فرمود: _به نظرت آیا رعایت قرابت رسول خدا بهتر نیست؟ و برگشت و سبک‌بال بر اسبش پرید. (؏)🕯 ✨️ |🖤⃟⿻🥀✨️|● ╰┈➤@banatozeynab🍃
﷽ ★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★ 🥀🥀🥀 ★★سیاهی‌لشکر...💔🕊 دنبالش رفتم و گفتم:عموجان!سرکارم گذاشته‌ای؟نکند سفری به آن دنیا کرده‌ای و آمده‌ای،که می‌گویی حضرت رسول چراغ چشمانت را خاموش کرده؟ ایستاد و به طرفم برگشت.چشمانی به غایت بدشکل داشت که دل آدم را ریش می‌کرد. گفت: _همه‌ی مردم آرزوی دیدن رویای حضرت رسول را دارند؛ منِ بخت‌برگشته خواب ایشان را دیدم و عذابم آغاز شد‌محمد مصطفی غضبناک نشسته بود و ما سپاه عمر بن سعد ملعون را،برای بازخواست یکی‌یکی و کشان‌کشان خدمتش می‌بردند.رفقایم یکی یکی به درک واصل شدند،تا نوبت به من رسید که آخریشان بودم.به عجزولابه گفتم:((به خدا که من در کربلا،نه شمشیری زدم،نه تیری انداختم و نه نیزه‌ای پرتاب کردم.))غضب حضرت در چهره‌اش نمایان بود.فرمود:((سیاهیِ‌لشکر چه؟))لال شدم.دستش را به تشتی برد و آن را بالا آورد؛سرخی خون را به خود گرفته بود.فرمود:((تو می‌دانی و این خون پسرم حسین))و کمی از آن را به چشمانم مالید.از خواب که بیدار شدم چنین شدم که می‌بینی. ✨️ 🖤⃟⿻🥀✨️|● ╰┈➤@banatozeynab🍃
﷽ ★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★ 🥀🥀🥀 ★★سگ سیاه و سفید... حسین این دمِ آخر،اندکی نشست تا دمی بیاساید.یکی از آن میان،در آن هیاهوی کوفیان و گردوخاک فراوان داد زد: _حسین کجاست؟ فرمود: _این جا هستم. آن مرد بلندتر فریاد زد: _تو را به آتش دوزخ بشارت می‌دهم! حسین چه می‌کرد با این همه حماقت و کج‌فهمی؛فرمود: _خود را به ملاقات خدای مهربان و شفاعت‌کننده‌ی بندگان بشارت می‌دهم.تو کیستی؟ _شمر بن ذی‌الجوشن. حالا همهمه‌ی سپاه اندکی فروکش کرده بود و بعضی کنجکاو جواب حسین بودند. فرمود: _در رویا دیدم سگانی گازم می‌گیرند و سگی سیاه و سفید خیلی بر این کار اصرار می‌ورزد و بیشتر به من حمله می‌کند.آن سگ تو بودی شمر. شمر که بیماری پیسی داشت و سخت زشت رو بود،بسیار خشمگین شد و به چند نفری که به او می‌‌خندیدند،چشم‌غره رفت. ✨️ 🖤⃟⿻🥀✨️|● ╰┈➤@banatozeynab🍃
﷽ ★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★ 🥀🥀🥀 ★★ظرف آب...💔🕊 در آن عصر پرآشوب عاشورا،تشنگی بر حسین غلبه کرده بود و جگرش را بی‌تاب.اباعبدالله جرعه‌ای آب طلبید.یکی از کوفیان نزدیک آمد و ظرفی آب به حضرت داد. حسین به آب نگریست و تصویر خود را در انعکاس آب دید؛چهره‌ی سید جوانان اهل بهشت که کوفیان بر او صدمه‌ها زده بودند و خون بر آن شَتَک زده بود.((بسم الله))گویان ظرف را به طرف دهان برد. حُصَینِ تمیم در حال تیری به چله‌ی کمان نهاد،نشانه گرفت و آن را به طرف حسین پرتاب کرد.برخورد تیر و دهان،ظرف آب را پر از خونابه کرد.اباعبدالله ظرف را به کناری نهاد و برای ادامه جنگ با کوفیان آماده شد. گویا خدای حسین هم دیدار حسینِ تشنه‌لب را دوست‌تر می‌داشت. ✨️ 🖤⃟⿻🥀✨️|● ╰┈➤@banatozeynab🍃
﷽ ★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★ 🥀🥀🥀 ★★امان‌نامه۲...📜🕊 شمر مقابل لشکر خدا ایستاد و بلند فریاد زد: _پسران خواهرمان کجا هستند؟ عباس و برادرانش،جعفر و عثمان از لشکر حسین بیرون آمدند و گفتند: _چی می‌خواهی؟ گفت: _من با مادرتان و شما هم‌قبیله‌ای هستم.نمی‌خواهم داغتان را ببینم.شما در امان امیرعُبیدالله‌بن‌زیاد هستید. گفتند: _خداوند هم خودت و هم امان‌نامه‌ات را لعنت کند!به ما امان می‌دهی؛حال آن که آقایمان بی‌امان در این صحرای تشنگی تنهاست؟ شمر،سرافکنده داشت برمی‌گشت در این میان،یکی از کوفیان خودش را وسط انداخت و گفت: _آقازاده‌ها!این امان‌نامه را دایی‌تان،عبدالله‌بن‌ابی‌محل فرستاده. گفتند: _به دایی‌مان سلام برسان و بگو ما از امان‌نامه بی‌نیازیم؛زیرا امان‌نامه‌ی خدا،از امان‌نامه‌ی پسر مرجانه بسی بهتر است. ✨️ 🖤⃟⿻🥀✨️|● ╰┈➤@banatozeynab🍃
﷽ ★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★ 🥀🥀🥀 ★★اشک تمساح...💔🕊 حسین در خون شناور بود و گویا وقت آسمانی شدنش رسیده بود.کوفیان او را در محاصره داشتند و هر یک کینه‌اش را به اهل آسمان نشان می‌داد؛شمشیر و نیزه و سنگ و حتی عصا بود که بر پیکر حسین وارد می‌کردند. در این حال زینب،پریشان و مضطرب از خیمه بیرون آمد.شنیدم که می‌گفت: _کاش آسمان ویران می‌شد و به زمین سقوط می‌کرد! عُمَرِسعد کم‌کَمَک به حسین نزدیک شد تا از نزدیک قتل او را زیر نظر بگیرد. زینب با غیظ به عُمَر نگاه کرد. _ای عُمَر!آیا اباعبدالله را این‌گونه با قساوت بکشند و تو فقط نظاره‌گر باشی؟ عُمَر در سکوت،لحظه‌ای به فکر فرو رفت،بعد،از زینب روی گرداند،ولی رد اشک را به وضوح می‌شد بر گونه‌هایش دید؛اشک تمساحی که هیچ نفعی برای دنیا و آخرت او نداشت. ✨️ 🖤⃟⿻🥀 ╰┈➤@banatozeynab🍃
﷽ ★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★ 🥀🥀🥀 ★★چه باک از مرگ...؟💔🕊 دو سه بار فرمود: _انّا لله و انّا الیه راجعون و الحمدلله ربّ العالمین علی‌اکبر که مُلازم پدر بود،اسبش را نزدیک‌تر برد و پرسید: _پدر جان،فدایت شوم!چه شده که این دو آیه را بر زبان جاری فرمودی؟ حسین فرمود: _هم‌اکنون در رویا،اسب‌سواری را دیدم که می‌گفت:"این گروه شبانگاه در حرکت‌اند،در حالی که مرگ دارد به پیشوازشان می‌آید."فهمیدم که خبر مرگ ماست که گوشزدمان شد. علی‌اکبر به سخن آمد: _الاهی غم نبینی پدر جان!مگر ما بر حق نیستیم؟ _به خدا سوگند که بر حقیم. _پس چه باک از مرگ! و حسین راضی از گفت‌و‌گو با فرزند ارشدش فرمود: _خداوند پاداش خیرت دهد فرزند؛بهترین پاداشی که فرزندی به خاطر پدرش از او دریافت خواهد کرد. علی‌اکبر به حقیقت مایه‌ی فخر حسین بود. ✨️ 🖤⃟⿻🥀 ╰┈➤@banatozeynab🍃
﷽ ★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★ 🥀🥀🥀 ★★گرگ‌زاده....💔🕊 علی بر منبر بود و کوفیان گوش تا گوش مسجد را پر کرده بودند. فرمود: _ای مردم!پیش از آنکه مرا از دست بدهید،از هر چه می‌خواهید بپرسید. مردی که سر و ریشی انبوه داشت،بی‌درنگ به پا خاست و گفت: _ای علی!اگر راست می‌گویی،به من بگو چقدر در سر و ریش من،مو هست؟ علی چه بگوید به این قوم نادان؛فرمود: _به خدا سوگند!بر سر هر مویی در سرت،فرشته‌ای هست که لعنتت می‌کند،و بر سر هر مویی در ریشت،شیطانی هست که گمراهت می‌سازد.بدان ای مرد!در خانه بچه‌ای عزیز‌کرده داری که پسر پیامبر خدا را خواهد کشت. آن مرد،اَنَس پدر سنان،قاتل حسین بود. ✨️ 🖤⃟⿻🥀 ╰┈➤@banatozeynab🍃
﷽ ★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★ 🥀🥀🥀 ★★خون‌تازه....💔🕊 به خانه رفتم.مادرم در آشپزخانه مشغول کارهایش بود،ولی همین‌طور داست زیر لب زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت. _مادر!چه شده؟چرا گریانی؟ _امروز عاشوراست. _خوب مگر چه شده؟الان که به دستور مروانیان همه‌جا را آذین بستند و دارند جشن می‌گیرند. مادرم با حسرت گفت: _من کودک بودم که خبری کوتاه به شهر رسید:"حسین و یارانش در کربلا کشته شدند"درست به یاد دارم که تا چند روز،خورشید چون لکه‌ای خون طلول،و چونان لکه‌ای خون غروب می‌کرد. بعد شروع کرد با صدا گریستن: _باور کن پسرم!در آن روزها هر سنگ بزرگ یا کوچکی را از زمین برمی‌داشتیم،زیرش خون تازه بود. ✨️ 🖤⃟⿻🥀 ╰┈➤@banatozeynab🍃
﷽ ★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★ 🥀🥀🥀 ★★درست‌مثل‌علی...💔🕊 عصر عاشورا بود؛آسمان خون‌چکان و بدن بی‌سر سالار شهیدان بر زمین. عمر‌سعد را دیدم که تصمیم گرفت نامردی را در حق هم‌بازی دوران کودکی‌اش تمام کند؛بلند فریاد زد: _جماعت!گوش کنید.امیرعبیدالله فرمانی داده:چه کسی حاضر است بر پیکر بی‌جان حسین اسب بتازاند؟ چند نفری سریع از جا بلند شدند و به طرف اسب‌هایشان رفتند. اندکی جلوتر رفتم تا همه چیز را بهتر ببینم‌حسین به صورت بر زمین افتاده بود و بر پشتش،آثار تیرگی‌ها و خون‌مردگی‌های قدیمی دیده می‌شد.برایم سوال شد که این زخم‌های کهنه برای چیست‌. نزد اهل‌بیت حسین رفتم که گوشه‌ای هراسان ایستاده بودند و ماجرا را نگاه می‌کردند.از غلامی که آن‌جا ایستاده بود پرسیدم: _بر پشت آقایت زخم‌های کهنه دیدم؛می‌دانی علتش چیست؟ گفت: _رد کیسه‌های گندم است که آقایم شب‌ها به در خانه‌ی نیازمندان مدینه می‌برد. به ذهنم رسید:"درست مثل پدرش علی،برای یتیمان کوفی." ✨️ 🖤⃟⿻🥀 ╰┈➤@banatozeynab🍃
﷽ ★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★ 🥀🥀🥀 ★★لات‌های‌کوچه‌خلوت...💔🕊 زمان،زمانِ تاراج بود.آن‌ها که لات‌های کوچه خلوت بودند و تاکنون از ترسشان در سوراخ موش پنهان شده بودند،حالا که حسین و عباس و یاران را خفته بر خاک دشت نینوا می‌دیدند،شیر شده بودند و هر کوفی می‌خواست غنیمت بیشتری ببرد. یکی از کوفیان زیورآلات فاطمه را به زور از او گرفت،ولی در همان حال اشک دیدگانش هم قطع نمی‌شد و های‌های می‌گریست. دخترِ حسین پرسید: _حال که می‌دزدی،گریه‌ات برای چیست؟ گفت: _چگونه نگریم در حالی که دارم دارایی دختر پیامبر را به تاراج می‌برم؟ فاطمه تعجب‌کنان گفت: _پس آن را بگذار برو. کوفی گفت: _چگونه آن را بگذارم و بروم در حالی که می‌دانم دیگری می‌آید و آن را می‌رُباید و سرِ من بدبخت بی کلاه می‌مانَد؟ ✨️ 🖤⃟⿻🥀 ╰┈➤@banatozeynab🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
● "اربعین حسینی تسلیت باد"😔🥀 دلم خون شد و چشمم گریست.. آنکه درین روز چو من نیست کیست؟ باز دگر باره رسید اربــــــــــــعین.. جوش زند خون حسیـــــــــــــــــن‌ از زمین💔 _________________________ 🌙 🏴 - - ‹‹➛@banatozeynab•.🖤͜͡💫 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
4_5929232846395806174.mp3
4.1M
◉━━━━━━──────▷ ❚❚ ◁ چه کردی مهرِ تو،به دل میشینه کربلا حتی خدا هم از،عرش خودش میگه: "ماشاالله به اربــــــــــــعین کربلا"🥺 🎙حسین ستوده🌱 🌙 - ‹➛@banatozeynab•.🖤͜͡✨️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
﷽ ★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★ 🥀🥀🥀 ★★عروج...💔🕊 باز شمر خبیث شروع کرد به تحریک جماعت: _مادرتان به عزایتان بنشیند!چرا کار او را تمام نمی‌کنید؟ زرعه‌بن‌شریک با ضربه‌ای،کف دست حسین را قطع کرد و آن دیگری ضربه‌ای به شانه‌ی سیدالشهدا زد.اما باز موج حمله خوابید و کوفیان عقب نشستند. اباعبدالله دیگر نمی‌توانست بلند شود؛بلند که می‌شد،باز به رو بر زمین می‌افتاد؛گویا عروج نزدیک بود.لحظاتی بعد،سنان فریادی کشید و با نیزه ضربه‌ای به حسین زد و او را به زمین انداخت و در همین حال با حرص به خولی گفت: _پسر فاطمه‌ را راحت کن! خولی به قصد به حسین نزدیک شد،ولی رعشه به بدنش افتاد و از ضعف و لرز عقب نشست.سنان به تحقیر نگاهش کرد،آب‌دهانی به زمین انداخت و گفت:
_خداوند بازوانت را بشکند و دستانت را قطع کند!
بعد خودش پیاده شدو... در آن عصر غم‌انگیز،داستان شهادت برای آل‌الله به دفتر نهایی رسید و دفتری دیگر گشوده شد؛اسارت. ✨️ 🖤⃟⿻🥀 ╰┈➤@banatozeynab🍃
﷽ ★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★ 🥀🥀🥀 ★★وداع...💔🕊 من مرد جنگم و مردان جنگی به سخت‌دلی معروف‌اند.کشتن و ناله‌ی بر کشته‌شدن عزیزان،بسیار به چشم دیده‌ام.همیشه هم با خودم می‌گویم:"زن‌اند دیگر؛بگذار سیرِدل گریه کنند تا سبک شوند."،ولی انگار جنس وداع او فرق داشت؛دوست و دشمن را که هیچ،تو بگو حیوانات و آسمان و زمین و حتی سنگ‌های دشت کربلا را به گریه وا‌داشت.من و دیگر امیران لشکر نیز وقتی به خود آمدیم،دیدیم چونان مادر پسر از دست داده داریم گریه می‌کنیم و ضجه میزنیم؛انگار نه انگار که عصر دیروز،خود ما اباعبدالله را به این شکل وحشیانه کشته‌ایم و بر بدنش اسب تازانده‌ایم.هیچ‌وقت از یادم نخواهد رفت،آن‌گاه که چشم زینب به پیکر غرق به خون برادر افتاد،با آهی جگر سوز لب به سخن گشود: _وا‌محمدا! وامحمدا!این پیکر بی‌جان حسین توست که به صحرا افتاده و در خون تپیده و دست‌وپا بریده است‌.ای جد بزرگوار!دخترانت اسیر گشته‌اند و فرزندانت قطعه‌قطعه شده‌اند‌ و باد بر ایشان می‌ورزد... . ✨️ 🖤⃟⿻🥀 ╰┈➤@banatozeynab🍃