eitaa logo
بنات الزینب
400 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
21 فایل
﷽ زندگی آموختنی‌ست🪴 اینجا، محفل دختران جوانی‌ست که دغدغه‌‌های تربیتی و فرهنگی دارند🤝🏻 راه ارتباطی شما با ما📩: @babaei_z 📍کرج، ۴۵متری گلشهر زیر مجموعه "مجتمع فرهنگی زینبیه گلشهر کرج" https://eitaa.com/ZeynabiyehGolshahrKaraj
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 : 📍قسمت دهم. هرچی بزرگتر می شدیم نوع ارتباط ما با هم تغییر می کرد نوع نگاه ها، بازی ها، رفتارها. هیچکس جرأت نداشت به من نزدیک بشه🙈 یه مدت یه پسری به نام امیر که مال یه محله دیگه بود می اومد جلوی مدرسه ما و تا جلوی تاکسی من رو دنبال میکرد و بعد هم من تا تاکسی میگرفتم. می‌پرید سوار میشد و می‌اومد. اما هر چی حرف میزد جوابی از من نمیشنید نوار کاست و گل و کارت پستال و ... همه پرت میشد و نمیگرفتم😏 تا اینکه یه روز سر چهار راه که از تاکسی پیاده شدم مهدی و احمد و پیام و کامران ایستاده بودند. نمیدونم کی خبر داده بود به مهدی 😱 تا پیاده شدم امیر هم پشت سرم پیاده شد. فقط مهدی گفت برو و پشت سرت رو هم نگاه نکن 😡 گفتم چی شده؟ دیدم پسرها دور امیر حلقه زدند. دلم سوخت و کمی هم ترسیدم 🙈 گفتم صبر کن به خدا با من کاری نداره. گفت غلط می‌کنه کار داشته باشه فقط قلم پاش خورد میشه تا دیگه تو این محله نیاد! امیر از اینها بزرگتر بود ولی اینها چند تا بودن. گفتم ترو خدا بزارید بره. برای اولین بار سرم داد زد. بهت میگم برو 👈 یکه خوردم. پیام که از همه بزرگتر بود گفت کاریش نداریم فقط صحبت مردانه هست 👊 برو شما دیگه بعد از این بود که رسماً اسم مهدی روی من اومد... این رو همه محله میدونستن البته پسرای محله! بعدها هم که همسایه ها اضافه شدن و دوتا دختر دیگه به جمعمون اضافه شد. هنگامه و مریم هم نتونستند از توجه مهدی به من کم کنند😉 قشنگ حسادت هنگامه و مریم رو احساس میکردم و تو دلم قنج میزدم 😅😌 ولی هیچ وقت حسم رو به مهدی بروز نمی دادم. اذیت کردنش رو دوست داشتم و اون بال بال میزد تا یه جوری احساسش رو به من نشون بده و من هر دفعه طفره می رفتم🙄 موقع دبیرستان دیگه هر دوتامون باید خارج از محله مدرسه میرفتیم. 💠 با صدای بلند اپلیکشین به خودم آمدم. شما به مقصد رسیدید! پارک کردم و رفتم تو جلسه. از جلسه که خارج شدم هوا تاریک شده بود. 💠 باز رفتم تو فکر شب‌هایی که مهدی پشت پنجره اتاقم می‌ایستاد و من هم پنجره رو باز میکردم و با هم حرف می‌زدیم . گاهی برام آدامس و شکلات پرت میکرد و من تو هوا می‌گرفتم و هر دو می‌خندیدیم 😍☺️😅 البته یه بار که بابام فهمید یه کتک مفصل خوردم 🙈 طوری که دستم ضرب دید و چند وقتی گرفتار شدم. آخرش من نفهمیدم پدر و مادرم کدوم وری بودند!! 💠 در پارکینگ که باز شد رشته افکارم قطع شد. ماشین رو پارک کردم و اومدم بالا. بچه ها هنوز نیامده بودند سریع دستها رو شستم و یه دستی به موها و صورتم کشیدم و رفتم تو اشپزخانه... مشغول غذا پختن بودم که پسر بزرگم رسید. حال و احوال و.... دومی که آمد. پدرشون هم رسید. سفره پهن کردم و مشغول غذا خوردن ... بعد هم با پسرها رفتیم تو اتاق و شروع به حرف زدن و خندیدن ... بعد دو ساعت دیگه چشمهایم داشت بسته میشد و صبح زود باید بیدار میشدم. گفتم با یه شب بخیر مامان رو خوشحال کنید😁 اونها هم خندیدن وبا دلخوری رفتند. نمیدونم شاید حق با اونها بود ولی ساعت نزدیک ۱۲ شب بود و من که از بعد نماز صبح نخوابیده بودم واقعا توان ادامه نداشتم... ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : 📍قسمت یازدهم. سال اول دبیرستان رو که تمام کردیم دنیای من عوض شد. قشنگ یادمه قبل اینکه تابستون بشه هر روز مهدی می اومد دم ایستگاه تاکسی تا با هم بیاییم. گاهی هم من زودتر می‌رسیدم. یه بارم برادران گشت ارشاد ما دو تا رو تو کوچه گرفتند و میخواستند ببرند که مامانم رسید ... آنچنان یه دستی زد که من و مهدی هم کف کردیم ...😳 فوری گفت مهدی جان خاله بیا ناهار سرد میشه سفره رو پهن کردم مامانت اینا منتظرند! من و مهدی😳 برادران گشت ارشاد 😓 اونها که رفتند با ترس اومدیم جلو و مامانم گفت صد دفعه گفتم اونقدر با هم نپلکید. مردم حرف در میارن😡 اگر بابات بفهمه ..‌ و من یاد درد دستم افتادم ..‌ مهدی خندید و رفت و عذر خواهی کرد. منم اومدم و مامانمو بغل کردم و گفتم به بابا نگو...😔😔 گفت یه گردگیری بکن تا نگم ...😏 آخه چرا 😒😒🙈🙈 💠 بعد از اون روز جلوی در دیگه سعی میکردم یه موقع هایی بیام بیرون که مهدی رو نبینم. تا اینکه یه روز از پیچ کوچه که وارد شدم پیام جلوم سبز شد. سلام کرد. جواب دادم و رد شدم. گفت صبر کنید کارتون دارم. گفتم بفرمایید؟ در حالیکه چادرم رو محکم‌تر می‌گرفتم برگشتم. گفت ببینید عقاید هر کس به خودش مربوطه اما اینطوری یه کم ...‌ گفتم یه کم چی؟ گفت عجیبه... گفتم کاری ندارید؟ سرم را انداختم پایین که بیام خونه دوباره گفت مهدی حالش بده😞 بدون اینکه برگردم ایستادم. دلم آشوب شد. چی شده بود. نمی‌خواستم برگردم تا بفهمه. احساس میکردم قشنگ رنگم پریده. ادامه داد چند وقته حالش بده... برگشتم و گفتم چرا؟!!! گفت نمی‌دونید؟ گفتم نه. گفت نمیتونه با شرایط جدید شما کنار بیاد. گفتم شرایط من به اون چه ربطی داره؟ گفت واقعا فکر میکنید ربط نداره؟ گفتم نه. گفت داره! آن همه آینده خودش رو با شما بسته. حالا شما همه چیز رو خراب کردید. گفتم من آینده کسی رو خراب نکردم گفت کردید خودتون نمیفهمید!! عصبانی شدم و پشتم رو کردم بهش. از طرفی نگران مهدی بودم و از طرفی عصبانی از پیام... یه چند قدم اومدم جلو و دوباره برگشتم. گفتم برو صداش کن ببینمش گفت باشه همین الان رفت صداش کرد و اومد جلو در. پیام رفت و من مهدی رو دیدم خدای من چقدر لاغر شده بود! سرم رو پایین انداختم تا نگاهم به چشمهای سبزش نیفته. نمیدونستم بتونم مقاومت کنم. اونقدر دلتنگش بودم که اندازه نداشت... همین طور که زمین رو نگاه میکردم گفتم پیام گفت حالتون خوب نیست. چیزی شده؟ با صدای گرفته ای گفت: الان با من داری حرف میزنی؟ گفتم مگه غیر من و شما کسی هست؟ گفت یعنی من رو زمین هستم که زمین رو نگاه می‌کنی؟😞 چطوری باید بهش میگفتم که طاقت نگاه کردن به چشمهای سبزش رو ندارم. گفتم لطفا فقط به حرفهای من گوش بدید. گفت باشه گوش میدم. میشه قدم بزنیم؟ گفتم نه گفت بفرمایید. بهش گفتم نمی‌دونم از کی و چطوری شما به من وابسته شدید ... حرفم رو قطع کرد و گفت من فقط ...شما نه ... گفتم اجازه بدید حرفم تموم بشه گفت باشه سرکار خانم ..... گفتم بله آقا مهدی ... دوران کودکی و نوجوانی تمام شده. هر آدمی یه سرفصل های جدید تو زندگیش داره و من نمیدونم چطوری این باب جدید تو زندگیم باز شده. فقط این رو می‌دونم که نمیخوام به دوران گذشته خودم برگردم.. در مورد آینده هم اونقدر خودم ابهام دارم که نمیتونم هیچ قولی بدم و هیچ تصمیمی بگیرم. بنابراین بهتره عاقل باشی و مسیر زندگی خودت رو ادامه بدی. معطل من نشو. خدا را چه دیدی.. شاید دوباره سرنوشت ما رو تو مسیر هم قرار داد... ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از بنات الزینب
🪴زندگی آموختنی‌ست🪴 🔸️کارگاه مشاوره پیش از ازدواج ▫️ویژه بانوان 🔹️استاد: سرکار خانم چرخه ▫️روان‌شناس ▫️زوج درمانگر ▫️مدرس مهارت‌های پیش از ازدواج 🔻 عناوین کارگاه: ✅ شرایط تحقق ازدواج موفق ✅ اشخاص پرخطر برای ازدواج ✅ ملاک‌های انتخاب همسر ✅ روابط گذشته ✅ و . . . . . برای رزرو این کارگاه هیجان‌انگیز، به آیدی زیر مراجعه نمایید و یا با زینبیه گلشهر کرج در تماس باشید: 🆔️@zeynabiye_amuzesh ☎️ 02634642072 ____________________ 💫💕💫💕💫💕💫 @banatozeynab @banatozeynab 💫💕💫💕💫💕💫
بنات الزینب
🪴زندگی آموختنی‌ست🪴 🔸️کارگاه #آموزشی مشاوره پیش از ازدواج ▫️ویژه بانوان 🔹️استاد: سرکار خانم چرخه ▫
فوری فوری❌ 🟣 میزان هزینه این کارگاه به اختیار شما شرکت کنندگان عزیز می‌باشد. 🟣 😅😊 💕💫💕💫💕💫💕 @banatozeynab @banatozeynab 💕💫💕💫💕💫💕
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز شنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•- پروردگارا! مادامي كه در اين جهانم، به كاري موفَّقم بدار كه برايم سودمند باشد، به علوم و اسرارِ كتابِ خود مرا شرحِ صدر عطا كن، و به قرائت قرآن گناهانم را محو بگردان. [ يا ربّ من فقط قرائت قرآن نمي خواهم كه همچون طفلي كتابي در دست ميگيرد و مي خواند و نمي داند كه چه مي خواند... نه! من معرفت به قرآن ميخواهم. كه اگر بدانم كه چه ميخوانم، آن وقت ميدانم كه چه مي خواهم: كه فقط رضاي تو رو مي خواهم! ] 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
گفتند باز می‌شود از قم، درِ بهشت ما را ببر بهشت تو ای خواهر بهشت ... ▪️سالروز رحلت حضرت فاطمه‌ معصومه سلام‌الله‌علیها تسلیت باد. @banatozeynab
🔖 : 📍قسمت دوازدهم. سکوتش باعث شد سرم رو بلند کنم. حلقه های اشک چشمهاش رو قشنگتر کرده بود. سرم رو انداختم پایین دلم میخواست بگه من هم همراهت میشم تو این دنیای جدید ... با تمام وجودم این رو میخواستم ... اما گفت دیگه نمی‌شناسمت.... تو خیلی عوض شدی... اما علاوه بر ظاهرت، فکرت، احساست و... تغییر کرده. من....... خودم رو میخوام .... گفتم متاسفم ... گفت سخته ولی فراموشت میکنم ... گفتم خوبه ... روم رو برگردوندم تا اشکهام رو نبینه. گفت فقط یه بار راست بگو ... تمام این سالها بازیم دادی... گفتم نه.... گفت یعنی... گفتم بله...‌ با صدای بلند گفت لعنتی پس چرا خرابش میکنی... گفتم چون پیدا کردم .... برگشتم دوباره سمتش ... دیگه از اینکه اشکهام رو ببینه ابا نداشتم. شاید آخرین دیدار بود . گفتم حجت من بر ناپایداری این عشق من و تو همین بود که الان اتفاق افتاد. گفت چی؟ گفتم وقتی دیدی همراهت نمیشم خیلی راحت گفتی فراموشت میکنم. تو من رو برای خودت میخوای. برای لحظات خوبی که با هم داشتیم. من کسی رو میخوام که من رو برای خودم بخواد. گفت پس پای کس دیگری در میانه. گفتم تو اینطوری فکر کن. گفت از برادران بسیجیه ؟ که اینطوری تغییر قیافه دادی؟ چادر دوست داره؟ عصبانی شدم. دلم میخواست بزنمش. گفتم تو درموردمن چی فکر میکنی؟ دل من ترمینال نیست که آدمها بیان و برن. مواظب خودت باش. گفت پس هنوز .... گفتم خدانگهدار. اومدم تو خونه و صدای محکم بسته شدن درشون رو شنیدم که انگار به من نشان داد تمام شد تو خانه تنها بودم خودم رو روی تخت انداختم و بدون اینکه لباس هام رو عوض کنم فقط گریه کردم. با صدای خواهرم از خواب بیدار شدم وسط گریه خوابم رفته بود. گفت زنده ای؟ ترسیدم وقتی دیدم اینطوری دمر افتادی رو تخت . سرم رو که بلند کردم یهو گفت چته؟ گفتم هیچی. گفت چی شده؟ نتونستم خودم رو نگهدارم و گفتم همه چی تمام شد و باز هم گریه کردم. گفت چی ؟ کی ؟ گفتم مهدی ..‌ خواهرم میدونست ماجرای من و مهدی رو ... حتی بارها کنایه های فاطمه خانم رو شنیده بود که در مورد من و مهدی حرف میزد و لبخند رضایت مامانم .... بغلم کرد و گفت آخه عزیزم چرا با خودت اینطوری می‌کنی. مگه زندگی قبلیت چه اشکالی داشت که یهو اینطوری کردی؟ کی نشست زیر پات؟ و من میدونستم که اگر هم از آتشی که در جانم روشن شده براش حرف بزنم فایده ای نداره. فقط گریه میکردم و اون نوازشم میکرد. صدای پدر و مادرم که از تو هال بلند شد فهمیدم اومدن. دیگه توان جواب دادن به آنها رو نداشتم. بهش گفتم بگو من خوابم ..‌ گفت باشه ولی شام نخوردی ... گفتم نمیخوام فقط یه کم آب بیار ... گفت باشه ... و لباس هام رو عوض کردم تو تاریکی و یواش رفتم زیر پتو رو تخت ... صدای مامانم رو می‌شنیدم که می‌گفت وا چرا گذاشتی بدون شام بخوابه .... ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : 📍قسمت سیزدهم. 💠 صدای زنگ تلفنم که بلند شد گوشی رو برداشتم یکی از مسئولین شهر بود در مورد مسائل جدید شهر گفتگو کردیم و قرار یک جلسه رو گذاشتیم. کلاس داشتم. آماده شدم برم سر کلاس ... بعد کلاس با پسرم صحبت کردم و بهش گفتم دیر میام و جلسه دارم ... گفت ای بابا...😐 گفتم غر نزن ... سهم شما از سفره انقلاب تنهایی و بدون مادر بودنه... گفت خوبه بقیه میلیاردی میخورند و به ما که میرسه تنهایی ...!!🙄 تو دلم گفتم و اما تنهایی... تو چی میدونی تنهایی یعنی چی؟😔 💠 بعد اون روز که از مهدی جداشدم تنهاتر از قبل شدم نه تو خونه کسی رو داشتم که باهاش صحبت کنم و نه دوستهام باهام رفت و آمد داشتند و نه مهدی بود... حتی پسرهای محل تا من رو می‌دیدند میرفتن... من هم خدا رو شکر میکردم تابستون تموم شد و مدرسه ها شروع شد. سال دوم دبیرستان بودم تنها دوستم زهرا یه خواهر شهید بود. بچه ها و اولیا مدرسه با دیدن من شاخ درآورده بودن. آخه اون دختر شیطون و بد حجاب ..‌ 😳 حالا با چادر و مقنعه و نماز و ... سخت بود فضای مدرسه ولی از خونه بهتر بود. بخصوص که زهرا بود و با هم حرف می‌زدیم. کلی سوال داشتم که زهرا با اینکه تو خانواده مذهبی بزرگ شده بود جوابهاش رو نمیدونست تا اینکه یه روز معلم کلاسمون نیامد. بچه ها تو سرو کله هم میزدن ... یهو مربی پرورشی مدرسه اومد و گفت بچه ها تو کلاس بغلی به آقایی از طرف اداره اومده داره با بچه ها پرسش و پاسخ می‌کنه. شما هم اگر دوست دارید برید. همه گفتند ممنون دوست نداریم 😏 ولی من بلند شدم و به زهرا گفتم بیا بریم از سرو صدا کلاس بهتره.... و رفتن همان و شروع فصل دیگری از زندگی همان...😍 وارد کلاس که شدیم آقای ..... نشسته بود پشت میز معلم. سرش پایین بود. ریش داشت و تقریبا جوان بود. بچه ها سوالهاشون رو کتبی می‌پرسیدن. منم نوشتم و دادم به مربی پرورشی که بهش بده. سوالها رو جواب داد تا نوبت کاغذ من شد خوند و گذاشت کنار. بقیه رو جواب داد و تمام شد. زنگ تفریح زده شد متعجب بودم که چرا جواب نداد... یهو کاغذ من رو بلند کرد و گفت این مال کیه؟ آروم دستم رو بالا بردم✋ گفت شما بایستید و بقیه برید همه رفتند و فقط من ماندم گفت این مطلب که نوشتید من رو خیلی به هم ریخته ... واقعا این همه بخاطر حجاب تحت فشار هستید؟ گفتم بله متاسفانه ... گفت میخواهید بیام با خانواده صحبت کنم؟ گفتم نه فایده نداره گفت میترسم خسته بشی و چادرت رو در بیاری. گفتم نه من خیلی پوست کلفتم 😁 خنده اش گرفت ولی خودش رو کنترل کرد گفت من مثل برادر شما هرکمکی از دستم بر بیاد حاضرم. یه نور امید تو اون تنهایی و غربت به دلم تابید.. تشکر کردم و رفتم ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : 📍قسمت چهاردهم. چند روز بعد مربی پرورشی گفت آقای .... تو دفتر مدیر کارت داره. اومدم دفتر مدیر. سلام کردم و سرم رو انداختم پایین... گفت که چند روز هست از فکر من خارج نمیشه😏 گفت با خانمم هم مشورت کردم ولی راهی به ذهنمون نرسیده. خودت چی فکر میکنی؟ گفتم هیچی باید صبر کنم گفت من هفته ای یک روز تو یکی از مدارس کلاس دارم اگرخانوادت اجازه میدن بیا کلی برام حرف زد وگفت که چقدرعمل شما که به سختی انجام میدید قیمتی تره و .... او رفت و من هم بزور از مامانم اجازه کلاس رو گرفتم💪 روزنه امیدی باز شد هفته ای یک بار از مدرسه خودم میرفتم آن مدرسه و سر کلاس حاضر میشدم و این اولین کلاس تربیتی بود که تجربه کردم...و کلاسی که سه سال طول کشید😍 روزهای سخت من تمامی نداشت ....😞 طعنه ها و مسخره ها.... هر آدم زشتی رو میخواستند مثال بزنند تو فامیل و خانواده میگفتند مثل فلانی.... دیگه خودم هم باورم شده بود که زشتم🙈 دیگه از لباسهای برند ترکیه خبری نبود و میگفتند چادریها از اینها نمی‌پوشند! و من گاهی لباسهای خواهرم رو میپوشیدم وقتی میخواستم جایی برم تفریح و پارک نباید میرفتم و ... چون عروسی های مختلط نمیرفتم خلاصه مونس تنهایی و غربت من آن روزها خدا بود و امام زمان عجل الله☺️ و تنها کسانی که میتونستم از آتش درونم بگم آقای .... و زهرا 💠 جلسه که تمام شد راه افتادم طرف خانه ... روحم خسته بود از بعضی کارها که انجام می‌شد و ضرباتی که نظام بایدتحمل میکرد. اومدم خانه و دیدم بچه ها نیستند. زنگ زدم با هم رفته بودند هیئت .. منم شام نخورده خوابیدم با صدای ربنا گوشی بیدار شدم. نیم ساعت قبل اذان هشدار میده. به سجده افتادم و گفتم الحمدلله الذی احیانی بعد ما اماتنی و الیه النشور وضو گرفتم و نماز و تعقیبات ... امروز تهران کلاس داشتم و باید زود حرکت میکردم که به ترافیک نخورم. بچه ها خواب بودند که من از خانه بیرون آمدم ... رادیو ماشین رو روشن کردم و صدای آیه الله جوادی آملی پخش شد... این صدا دوباره من رو برد به آن روزها به روزهایی که رادیو قهوه‌ای قدیمی رو می‌بردم زیر پتو و گوشم رو میچسبوندم بهش و صداش رو کم میکردم تا کسی نفهمه من ساعت ۵ صبح تفسیر موضوعی قرآن گوش میکنم☺️ چند بار سر همین موضوع دعوا کرده بودند باهام😔 صدای آیه الله جوادی آملی تو ماشین پیچیده بود و من به این فکر میکردم که آیا الان دختری ۱۶ یا ۱۷ ساله هست که گوشش رو چسبانده باشه به رادیو و پیام الهی را با تمام وجودش ببلعه.....😌 خیلی چیزها عوض شده با ورود فضای مجازی دنیای نوجوان‌ها و جوانها عوض شده. در واقع ذهن‌شون توسط اتاق کنترلی که سرورها دارند مهندسی و کالیبره میشه متاسفانه بحث مهندسی ذهن موضوع جدی در تربیت است که بسیاری از مربیان تعلیم و تربیت و مادران نسبت به آن بی توجه اند. اگر مربی ندونه که چگونه ذهن بچه ها رو مهندسی کنه نمی‌تونه به تربیت مطلوب برسه. بخاطر همین باید مربیان آموزشهای لازم رو ببینند. ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز یکشنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•- سلام بر تو! اي آزموده نزدِ خداييِ كه تو را افريد و تو را در آنچه آزمود ، صابر يافت. زهرايِ اطهر فاطمه ي فاطر مادرِ جان! من از شما درخواست مي كنم كه هرگاه من شأن و مقام شما را به حق تصديق كردم، شما هم مرا به مصدِّقان و مومنان به آن دو بزرگوار ( پيغمبر و علي) ملحق كن. 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
1_1717936287.m4a
4.63M
ای که دستت می‌رسد کاری کنی، کاری بکن عمر دارد می‌رود، دارد أجَل سر می‌رسد گر به ما کم می‌رسد از خصلت کم‌بینی است ورنه دارد ده برابر، ده برابر می‌رسد . . . 💚🌼💚🌼💚🌼💚 @banatozeynab 💚🌼💚🌼💚🌼💚 یابن الحسن روحی فداک، متی ترانا و نراک ای یوسف زهرا بیا، بی تو شود عالم هلاک شیعه ندارد جز تو کس، افتادیم آقا از نفس، تنها تو را داریم و بس . . . 💚🌼💚🌼💚🌼💚 @banatozeynab 💚🌼💚🌼💚🌼💚
شهید حمید رستمی: «به پهلوی شکسته فاطمه زهرا (س) قسمتان می‌دهم که، حجاب را حجاب را، حجاب را، رعایت کنید.» 💕 @banatozeynab
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین❤ السَّلامُ عَلَی البدَنِ السَّلیب سلام بر آن بدنی که لباس‌هایش به تاراج رفته . . .💔 آیین وداع با پیکر مطهّر 🌷 🕘 امروز؛ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۱ ساعت ۹ صبح 📍، ابتدای #۴۵_متری_گلشهر، تقاطع ، به سمت علیه‌السلام 🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷 @banatozeynab @banatozeynab 🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
🔖 : 📍قسمت پانزدهم. نیم ساعت زودتر از ساعت مقرر به کلاس رسیدم. تو ماشین شروع کردم به خواندن قرآن تا زمان کلاس برسه. ساعت هشدار که زده شد فهمیدم وقت کلاسه. داخل کلاس که شدم بعد از عرض ادب نسبت به استاد، سوالاتی که در مورد متربیان داشتم پرسیدم و وارد درس جدید شدیم. چقدر مباحث درس با سوالات ذهنی من مرتبط بود.☺️☺️ خدا رو شکر میکردم و درسها رو با همه وجودم دریافت میکردم. بعد از درس دوباره برگشتم کرج. تو راه برگشت به نکات درس فکر میکردم که رابطه تربیتی بدون محبت شکل نمی‌گیرد😍 به آن روزهای خودم فکر میکردم که تنها مسیر رو طی میکردم. به متربیان خودم که فکر میکردم گاهی بهشون غبطه میخوردم. من خیلی تنها بودم و فقط آقای.... اون هم فقط هفته ای یکبار یک ساعت مطالبی رو بیان می‌کرد و تمام...😞 تابستان اون سال برای خودم با کمک آقای .... یک سیر مطالعاتی از کتابهای شهید مطهری طراحی کردم و شروع کردم به خواندن و الحمدلله کل کتابها رو تمام کردم 🤓 با انجمن اسلامی دانش آموزان آشنا شده بودم و فعالیت میکردم. تو چندتا مسابقه داستان و مقاله اول شدم شبها که خانواده تو ویدئو فیلم نگاه میکردند من میرفتم تو اتاق و کتاب می‌خواندم ... و گاهی بابت همین چقدر دعوا میشد باهام😞😞 به هر حال سال سوم دبیرستان هم مثل سال دوم گذشت. تو امتحانات خرداد بودیم که امام فوت کرد. هیچ وقت آن روز رو فراموش نمی‌کنم سر صبحانه با مامانم نشسته بودم و داشتم صبحانه میخوردم که برم سر جلسه که یهو اخبار اعلام کرد. اشکهام مثل کارتونها میپاشید نه اینکه بریزه ... فقط دویدم بیرون از خانه بدون اینکه بدانم کجا میرم. یه وقت به خودم اومدم که جلوی اتحادیه بودم و در میزنم مسئول اتحادیه در حال گریه در رو باز کرد ... همه فقط اشک می‌ریختند هیچ کس قدرت حرف زدن نداشت..‌ عصر که برگشتم خانه دیدم وسایل سفر رو آماده کردند و بخاطر تعطیلی که بدلیل رحلت امام پیش آمده تصمیم به سفر گرفتند. هر چه التماس کردم که من نمیام فایده نداشت. بزور من رو بردند و یک هفته تمام من تو سفر گریه کردم. فقط چسبیده بودم به رادیو خبرها رو می‌شنیدم و گریه میکردم و چقدر تمسخر شدم چون نمی‌فهمیدند احساس منو..‌‌ بعد برگشت امتحانات مدرسه شروع شد دوباره گاهی مهدی رو میدیدم و با یک سلام و علیک عبورمیکردیم. تمام وقتم رو با درس و کتاب پر کرده بودم. هر چند که تو این زمینه هم مشکل داشتم و اگر می‌دیدند که کتاب غیر درسی می‌خوانم باید دعوا هاشون رو تحمل میکردم. به همین دلیل مجبور بودم کتاب غیر درسی رو لای کتاب درسی بگذارم و بخونم! الان که فکر میکنم میبینم چقدر با الان فرق داره که باید التماس کنی تا جوانها و نوجوان‌ها کتاب بخوانند. به هر حال کاملا تو خونه تنها بودم. هیچ کس نبود که راجع به اونچه تو ذهنم می‌گذشت بتونم باهاش صحبت کنم. درد دل کنم و ...‌ و همین موجب انس بیشتر من با امام زمان عج شده بود. فقط با آنها حرف میزدم و شاهد اشکهای من بودند. کاملا حضورش رو کنارم حس میکردم و چقدر روزهای قشنگی بود. پارک و تفریح برام تعطیل شده بود عروسیها و تولدها بخاطر اختلاط و آهنگ و ... نمی‌رفتم. با دوستانم اجازه رفت و آمد نداشتم. فقط گاهی با زهرا اما درسم افت پیدا کرده بود. شاید چون دیگه رقابتی نداشتم. فاطمه خانم گاهی که می اومد خانه ما می‌گفت که مهدی سخت درس میخونه بگذریم که تو این مدت چند تا خواستگار از جنس خانواده خودم اومد و من همه رو رد کردم. بالاخره ناهید خانم هم مطرح کرد و او هم رد شد البته محمد پسرش بعدها تو تصادف رانندگی کشته شد و من خیلی براش ناراحت شدم. خدا رحمتش کنه تا اینکه سال چهارم شد. و موقع دفترچه کنکور و ... داشتم دفترچه کنکور رو پر میکردم. رشته مامایی دوست داشتم. پدرم از راه رسید و متوجه شد. گفت که اجازه نمیده و من هم دفترچه علوم تجربی رو پاره کردم. رفتم تو اتاقم و سخت گریه 😭 کردم من سالها درس خوانده بودم برای همین. اما غافل از اینکه پروردگار عالم برای من سناریو دیگری طراحی کرده لجم در اومده بود و چون میدونستم که از رشته الهیات بدشون میاد تصمیم گرفتم دقیقا همین رشته رو شرکت کنم! اما نمیدونستم که چه تصمیم سختی دارم میگیرم. رفتم دفترچه علوم انسانی گرفتم و فقط یک رشته و فقط یک شهر ..‌ این تصمیم اخرشون بود. شاید امید داشتند که به خاطر همین قبول نمیشم. بعد از اینکه دفترچه رو پست کردم افتادم دنبال کتابهای علوم انسانی... اما هیچ کس نبود که کتابهاش رو بهم بده. همه نزدیک کنکور بودن و کتابهاشون رو میخواستند. زمان ما قبولی در کنکور واقعا سخت بود. من اصلا حتی یک کتاب این رشته رو نخونده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم. مستاصل شده بودم😔 ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : 📍قسمت شانزدهم. تا اینکه یه روز فاطمه خانوم که آمده بود خونه ما بهش گفتم میشه به مهدی بگید از دوستانش بپرسه ببینه کسی کتابهای علوم انسانی داره که احتیاج نداشته باشد و به من بده ... گفت باشه بهش میگم. چند روز گذشت و خبری نشد. دیگه ۴ روز بیشتر به کنکور نمانده بود😔 یهو دیدم زنگ میزنند آیفون رو که برداشتم دیدم مهدی هست. رفتم جلو در چادرم رو تنگ تر از قبل گرفتم. سلام و علیک سردی کردیم یه مشت جزوه دستش بود🤓 گفت اینها جزوه رزمندگان هست مال رشته علوم انسانی. به سختی تونستم براتون پیدا کنم. ازش تشکر کردم و گرفتم. گفت برای چی میخوای ؟😏 گفتم رشته انسانی شرکت کردم. گفت چرااااا؟😳 ما با هم قرار داشتیم هر دو پزشکی بخونیم. بغضم رو پنهان کردم و گفتم خوب دیگه ... گاهی قرارها به هم میخوره😢 گفت من تمام این مدت به خاطر تو سخت درس خواندم و فکر میکردم تو هم .... گفتم نشد دیگه... در حالیکه غر میزد خداحافظی کرد و رفت در رو بستم و دوباره گفتم خدایا .... خودت میدونی که .... و می‌دانستم که میداند .... اومدم تو جزوه ها رو نگاه کردم ..‌‌ خدایا اصلا از کلماتش هم سر در نمی آوردم .... اون موقع چون تازه جنگ تمام شده بود برای رزمندگانی که سالها تو جبهه بودند کتابهای کمک درسی تحت عنوان جزوه رزمندگان درست کرده بودند که خلاصه ۴ سال دبیرستان رو در یک جزوه جمع کرده بودن بصورت تستی و ... اون موقع مثل الان نبود که این همه کتابهای کمک درسی وجود داشته باشه. این جزوه ها تنها کمک درسی ها بود و فروش آزاد هم نداشت فقط مال رزمندگان بود. نمیدونم مهدی از کجا پیدا کرده بود. هیچ وقت هم نپرسیدم ازش. خلاصه تصمیم گرفتم سه روز باقیمانده رو بخونم و با توکل به خدا برم سر جلسه کنکور. اما یهو شب خانواده گفتند میخواهیم بریم سفر ... گفتم من کنکور دارم 😳 گفتند تو که نخوندی و قبول نمیشی ... محکم ایستادم و گفتم ولی می‌خوام کنکور بدم💪 بعد از کلی بحث و دعوا اجازه دادند بمانم و کنکور بدم. هر چند این هم سختی خودش رو داشت تو خانه بزرگ ۵۰۰ متری یه دختر تنها ... اما الحمدلله اهل ترس نبودم شب پسرخاله ام که چند سال از من بزرگتر بود اومد و زنگ زد از پنجره نگاه کردم. گفت بابات تلفن کرده و گفته تنهایی بیام پیشت. گفتم نه ممنونم نمی‌ترسم و در رو باز نکردم و آن هم با ناراحتی رفت ... خدایا آخه من چی بگم یه دختر و پسر تنها تو خانه ... یعنی چی ... هر چند بعد برگشت سر این موضوع یک چک جانانه و بی هوا خوردم ... اما می‌ارزید من برای حفظ عفتم این کار رو کرده بودم دیگه فرصت خوندن نبود در واقع فقط می‌تونستم تو این سه روز تورق کنم جزوه ها رو .... روز کنکور پاشدم و یک زرده تخم مرغ تو عسل و شیر برای خودم درست کردم و بر بدن زدم و راه افتادم طرف حوزه امتحان ... تازه اونجا که رسیدم فهمیدم اخی من چقدر تنها هستم😞 تمام پدر و مادرها با بچه ها شون اومده بودند .. و دعا و ... و من بودم و امام زمانم و مناجات های قلبی .... سر جلسه سوالات رو که دیدم باورم نمیشد تقریبا اغلب همان ها بود که خوانده بودم. با هر سوال خدا رو شکر میکردم. معارف و ادبیات رو عالی زدم .. و بقیه هم تقریبا خوب ... و حالا باید منتظر نتیجه میشدم 💠 به محل کارم رسیدم و ماشین رو پارک کردم و وارد شدم ... امروز با چند تا از معلمها جلسه داشتم ... برنامه ریزی برای تربیت معلم ها ... چون معتقدم اگر معلم تربیت بشود و توانمند قطعا در تربیت دانش آموزان خیلی موثر خواهد بود به همین دلیل روی بحث توانمند سازی معلمها خیلی حساس هستم. چند ساعتی جلسه طول کشید ... 💠 یاد آن روز افتادم که بعد کلاس با آقای ..‌‌... گفت شما بایستید. بقیه دخترها که چند تا هم بیشتر نبودند رفتند بیرون. از من سوال کرد دوست دارید معلم بشید ؟ گفتم نمی‌دونم فکر نکردم. من هنوز درسم تمام نشده. آن موقع سال چهارم بودم. گفت حالا تا کارهای اداری تمام شود. درس شما هم تمام میشه. گفتم به نظر شما میتونم ؟ گفت آره خیلی استعداد داری. گفتم باشه. یه فرم از تو کیفش در آورد و بهم داد و گفت این درخواست رو پر کنید...‌ و این آغاز ماموریت جدیدی بود که خدا برام تعیین کرده بود ‌ ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز سهشنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•- خدايا! مرا از دوستانِ خود قرار ده كه البته دوستانِ تو (در دو عالم) هيچ ترسي و هيچ غم و اندوهي ندارند... [ نه اينكه غم و اندوه نباشد، چرا هست و اتفاقا خيلي زياد هم هست ولي وقتي دوست و دوستدار رَبِّ خود باشي، ميشوي همچون زينب، دختر علي و فاطمه! كه وقتي در مجلس ابن زيادِ ملعون قرار ميگيرد ، بعد از آن همه حادثه تلخ و ناگوار كرب و بلا مي گويد: "جز زيبايي نديدم...! " اري دوست خدا بودن اينچنين نگاهت را زيبا مي كند...] 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
🔖 کارگروه مهدویت مجتمع زینبیه گلشهر برگزار میکند : اگر اهل موسیقی هستی این جلسه رو ازدست نده😍🎧 بحث داغ و جذاب به صورت مناظره در محیطی کاملا دوستانه و البته 😊 در سلسله جلسات نقد و بررسی گروه BTS ⭕️ ویژه دختران نوجوان ۱۴ تا ۱۸ ⭕️ 🛑 با حضور استاد رفیعی از اساتید برجسته اصفهان 🛑 💠 موضوعات: تعریف موسیقی انواع موسیقی نظرات دانشمندان در مورد موسیقی دین و موسیقی معرفی کی پاپ معرفی بررسی آهنگ های بی تی اس مناظره موافقین و مخالفین 🌀برای شرکت در این اردوی تفریحی و آموزشی به آیدی زیر مراجعه کنید👇 @Zeynabiye_amuzesh 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
بنات الزینب
🔖#بی_تی_اس کارگروه مهدویت مجتمع زینبیه گلشهر برگزار میکند : اگر اهل موسیقی هستی این جلسه رو ازدست
توجه❌ ✅ حتما دختران نوجوان ۱۴ تا ۱۸ ساله‌ای که می‌شناسید رو از این برنامه فوق‌العاده جذاب مطلع بفرمایید. 😊🌻 💓🌟💓🌟💓🌟💓 @banatozeynab 💓🌟💓🌟💓🌟💓
🔖 : 📍قسمت هفدهم. ‌ حالا که به اون روزها فکر میکنم نقش آقای .... رو چقدر تو زندگیم پر رنگ میبینم. شاید به جرات بتونم بگم پایه های اعتقادی من بدست ایشون ریخته شد. ایشون بود که من رو با تفسیر آیه الله جوادی آملی آشنا کرد و بعضی روزها که نمیتونستم گوش بدم برام ضبط میکرد و با خانمشون می اومد جلوی در و بهم میداد تا گوش کنم. ایشون بود که من رو با کتابهای شهید مطهری آشنا کرد ... اولین بار ایشون بود که یک کتاب دعای عرفه بهم هدیه کرد ولی باید اعتراف کنم که آن موقع از مضامین این دعا چیزی نمی‌فهمیدم.... الان تازه بعضی از قسمتها رو به لطف پروردگار میفهمم و متوجه هدیه بزرگ ایشون بهم میشم. خلاصه نقطه عطف زندگی من بود و قطعا در تمام زندگی شریک همه کارهایی که کردم اگر خدا قبول کنه. یاد آن دوران و حضور ایشون که میافتم به نقش مربی در تربیت بیشتر یقین پیدا میکنم. آن موقع ها وارد آموزش و پرورش شدن مثل الان سخت نبود. تو امتحان ورودی شرکت کردم و مصاحبه و ... هنوز دیپلم نگرفته بودم که پذیرفته شدم به عنوان مربی پرورشی و اینطوری بود که بخشی از ماموریت پروردگار برای من معلوم شد. البته آن موقع ها هنوز با نظام ربوبی و پروردگار به عنوان مربی عالم آشنا نشده بودم و هر چه بود یا فطری بود و یا عنایات خاص حضرت ولیعصر عج 💠 زنگ تلفن همراهم باز من رو از آن سالها خارج کرد. شماره ناشناس بود پاسخ دادم یه خانمی با صدای مضطرب گفت برادرم رو دستگیر کردند و هیچ گناهی نکرده گفتم شاید شما بتونید کمک کنید دخترم شاگرد شماست. گفتم نگران نباشید اگر بی تقصیر باشه آزاد میشه. باور نمی‌کرد و من مجبور شدم کمی باهاش صحبت کنم تا آروم بشه و باور کنه. تلفن رو که قطع کردم یاد پاپوشی افتادم که برای خودم درست کرده بودن. 💠 اون روز همه تو خانه بودند که صدای زنگ در اومد و من رفتم آیفون رو برداشتم. صدای یه مرد بود که گفت بیایید جلوی در. رفتم جلو در دقیقا اسم من رو گفت. یه مرد مذهبی بود. گفتم خودم هستم. گفت باید با ما بیایید برای پاسخگویی. گفتم چرا ؟😳😳 گفت بعدا میفهمید. گفتم نمیتونم الان پدرم بفهمد غوغا می‌کنه. گفت پس قول بدید فردا ساعت ۸ صبح به این آدرس بیایید. گفتم باشه و نامه رو گرفتم. مهر دادگستری بود 😳 نامه رو قایم کردم و رفتم بالا ... الحمدلله سرشون گرم بود و کسی نپرسید کی بود. شب تا صبح نخوابیدم. چه اتفاقی افتاده بود. فردا وقتی به آدرس رفتم از آنچه دیدم تعجب کردم. تینا و بهار و چند تا دختر دیگه که دوستشون بودند با چند تا پسر با دستبند اونجا بودند خودم رو معرفی کردم از دیدن من با چادر و ... تعجب کرد و گفت شما با اینها هستید؟ گفتم نه من اصلا خبر ندارم😳 اومدم برم سمتشون که بپرسم چی شده نذاشت. بعد مدتی که معطل شدم من رو صدا کردند داخل یه روحانی نشسته بود من خیلی ترسیده بودم. گفت میدونی چرا اینجا هستی؟ گفتم نه. گفت شما متهم هستید به شرکت در پارتی مختلط و مصرف مشروبات الکلی و ... شاخ درآوردم😳😳🤭🤭 گفتم آقا من دو سال هست که مسیرم رو عوض کردم و توبه کردم و چادری شدم و ... تازه قبلش هم اهل این کارها نبودم!! کی گفته این حرفها رو... گفت دوستات... گریه ام گرفت گفتم به خدا من این کاره نیستم ... گفت میدونی مجازاتت چیه؟ گفتم نه. گفت شلاق..😳 و من دیگه مستأصل شده بودم ...‌ خدایا چی شده بود... تو دلم با خدا حرف میزدم و میگفتم خدایا تو که میدونی من هیچ کار نکردم آخه این جا چه خبره..‌ من رو آوردن بیرون اتاق تا بعد..‌ تو راهرو همینطور که تو دلم با خدا حرف میزدم و کمک میخواستم یهو اون آقایی که من رو یه بار با گشت ارشاد گرفته بود دیدم. انگار تو اون تنهایی نزدیکترین فرد به خودم رو دیدم. دویدم سمتش و سلام کردم. جواب داد و با تعجب نگاه کرد 😳 گفت شما؟ گفتم من رو نمیشناسید؟ گفت نه گفتم من رو یه روز فلان جا گرفتید و بردید در خونه رسوندید و... گفت آهان ... بعد با تعجب به من و چادرم نگاه کرد و گفت اینجا چکار میکنی؟ مجبورت کردن چادر سرت کنی؟ گفتم نه چادری شدم. گفت واقعا😳 گفتم آره گفت از کی؟ ماجرای امام زاده داوود رو گفتم و ازش کمک خواستم ... گفت بزار برم با قاضی پرونده صحبت کنم. رفت و بعد مدتی برگشت . گفت من ضمانت کردم که راست میگی ☺️ با من بیا. باهاش رفتیم تو اتاق پیش قاضی پرونده... ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز چهارشنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•- هشتمين اختر تابناك! اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ الله اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَتَ الله اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَليِ بْنِ موسَي الرِّضَا الْمُرْتَضي [ ميداني كه بي طَمَعْ سلام نكردم و طلبي دارم! از بزرگ ترهايمان شنيده ايم كه بايد بَراتِ كربلايمان را از شما بگيريم، اصلا طمع از اين دلنشين تر كه طلب زيارت حسينت را دارم؟ آقايِ من بيا امروز كه روزِ توست، آن امضاي زيبايت را بر اين بنده ي بي سر و پا خرج كن و اين طمعكار را به طلبش برسان... آمين يا ربَّ العالَمين ] 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
علت ❗ 🎙 آیت‌الله حاج‌آقا مرتضی تهرانی رحمت الله‌ تعالی‌ علیه: ⚠️ علتِ درماندگی‌ها و اُفت‌هایِ روحیِ ما، است. 🔸 اگر از خدای متعال بخواهیم که غفلت ما را کم و ذکر و یادآوریِ ما را نسبت به حقایقِ عالمِ آخرت و اولیای خود بیشتر کند، در این صورت دیگر عقب‌ماندگی و اُفتِ روحی نخواهیم داشت. ✅ برای این منظور یگانه راه، ارتباط مستمر روح با اولیا و اهل بیت سلام‌الله‌علیهم‌اجمعین است و راهِ دیگری وجود ندارد. 📚 چشم‌هایت را باز کن، ص ۱۶۹. 🌻🌟🌻🌟🌻🌟🌻 @banatozeynab @banatozeynab 🌻🌟🌻🌟🌻🌟🌻
🔹️واعتَصِمُوا بِحَبلِ اللّهِ جَمِیعًا وَلَا تَفَرقُوا واذکُرُوا نِعمَتَ اللَّهِ عَلَیکُم🔹️ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @banatozeynab 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ⚠️ تفرقه! همان داستان قدیمی تفرقه بیانداز حکومت کن است. همان درد و بلای عمده‌ای که از قدیم در جان ملت‌ها می‌افتد... دشمن همیشه درصدد است تفرقه ایجاد کند، اگر موفق نشد تفرقه ایجاد کند، شایعه ایجاد تفرقه در جامعه پخش می‌کند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @banatozeynab 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🔖 : 📍قسمت هجدهم. ‌ قاضی گفت روال پرونده این بود که باید پدرت می‌ اومد و ثابت میکردی که تو اون تاریخ که دوستات گفتن تو اونجا نبودی و گرنه همراه اونها مجازات می‌شدی. ولی آقای قائمی ضمانت تو رو کرد و تعهد داد و تایید کرد که قبل از این جریان توبه کردی و از این گروه جدا شدی لذا آزاد میشی ... تو دلم هزار بار خدا رو شکر کردم و از اتاق آمدم بیرون... نمیدونستم چطوری ازش تشکر کنم. بیرون اتاق گفتم واقعا ممنونم🙈 خندید و گفت فقط اگر این بار بگیرنت با هم شلاق میخوریم ...😁 گفتم من توبه کردم و اهل این کار ها از اول هم نبودم😔 گفت شوخی کردم. امیدوارم تو مسیرت موفق باشی. این آدرس محل کار من هست هر وقت دوست داشتید یا کاری داشتید در خدمتم. بعد ها بیشتر با هم ارتباط پیدا کردیم و در مسائل فرهنگی و... با هم کار کردیم بازم ازش تشکر کردم و رفتم ... باورم نمیشد کسانی که یک روزادعای دوستی با من رو داشتند همچین دروغهایی بگن ‌ آخه من چه بدی در حقشان کرده بودم... اما این تجربه شد که یاد بگیرم وقتی آدمها تعهد دینی نداشته باشند برای منافع خودشون دست به هر دروغی میزنند و از اینکه دیگران رو نابود کنند ابایی ندارند ولی وقتی پای دین میاد وسط حتی یه آدم غریبه از آبروی خودش برات هزینه می‌کنه.... روز خیلی سختی بود که هیچ وقت یادم نمیره تفاوت اعتقادات دینی رو در زندگی و نوع مواجهه با دیگران کاملا میشه حس کرد البته قبول دارم که عده‌ای با لباس دین که حق است کار باطل خود رو می‌پوشانند. اما اگر حقیقت معارف دین در وجود کسی قرار بگیرد نمونه انسان کامل میشود😍 به هر حال روزهای قبل از اینکه نتایج کنکور اعلام شود مانند گذشته به سختی می‌گذشت چندین خواستگار مختلف برایم آمد ولی هر بار یا من قبول نمی‌کردم و یا خانواده بخاطر اعتقادات مذهبی نمیپذیرفت راستش اونقدر فضای خانه سنگین بود و بی همزبانی اذیتم میکرد که فقط میخواستم ازدواج کنم و برم😔 بیشتر بخاطر اینکه کسی نبود که رازهای درونم رو باهاش صحبت کنم. آتش عشق خدا آنچنان در درونم شعله میکشید که گاهی تحملش در قفسه سینه سخت میشد این روزها واقعا حسرت آن حالات رو می‌خورم. برای خودم برنامه ریزی کرده بودم نماز قضاها رو می‌خوندم و روزه های قضا رو می‌گرفتم. از این بابت هم صدای مامانم در می اومد که مریض میشی این همه روزه نگیر ... دلم پر میکشید برای مراسم دعای کمیل و ندبه و .... اما اجازه نمی‌دادند برم😔 گاهی میرفتم خانه پسرخاله ام که با زنش میرن بهشت زهرا من رو هم ببرند آخه بعد شهادت پسرخاله ام تو عملیات مرصاد این تنها پسرخاله ای بود که داشتم و مذهبی بود لذا گاهی میرفتم منزلشون تا برم بهشت زهرا ..‌ 💠 امشب هم تنهام ... من عاشق تنهایی هستم و سکوت.. شاید بدلیل پر مشغله بودنم هست ولی از نوجوانی همینطور بودم سکوت و شب ... برام لذت بخش ترین هست. با پسرها تماس گرفتم هر کدام یه جا مشغول کار بودند من هم شام درست کردم و بعد از مرتب کردن منزل رفتم و دراز کشیدم تا دفتر خاطراتم رو بخونم ... چند وقته هوس کردم خونه خالی باشه و از لابلای دفترها و کتابها بیرون بیارمشون و بخونم ... دقیقا از ۷ بهمن ۶۹ بود که دیگه مرتب شروع به نوشتن کردم ... دفتر ها رو که باز میکنم و روی تختم دراز میکشم با اولین صفحه میرم تو آن روزها.... ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : 📍قسمت نوزدهم. اون موقع فکر کنم داشتم برای کنکور آماده میشدم🤓 در ضمن زهرا با یکی از شاگردهای آقای .... عقد کرده بود. اتفاقا تو مراسم عقد زهرا بود که جلو آینه داشتم آماده میشدم یهو یه خانم زیبایی گفت شما .... خانم هستید گفتم بله شما؟ گفت من خانم آقای ...‌ هستم. خیلی خوشحال شدم و سلام و علیک گرمی کردم و پرسیدم من رو از کجا شناختید؟☺️ گفت از تعریفهایی که آقای ... از شما کرده بود حس کردم شما هستید. تشکر کردم و بعد از مراسم عقد سریع اومدم خونه. مامانم اجازه نداد که برای شام برم رستوران همراهشون😔 بعد عقد منزل یه جشن تو رستوران گرفته بودند که من نتونستم اجازه بگیرم و برم. خانم .... خیلی اصرار کرد که بیایید ما شب می‌بریم میرسونیمتون ..‌ ولی علیرغم اینکه دوباره زنگ زدم به مامانم باز هم اجازه نداد و من هم برگشتم خونه. این اولین دیدار من با خانم .... بود و اونقدر این ارتباط قوی شد که بعدها مثل دو تا خواهر شدیم و برای پسرهایش مثل خاله بودم و هستم هر چند الان بدلیل گرفتاریهای زیاد کاری کمتر میبینمشون ولی هنوز هم همان حس محبت خاص در قلب هر دو ما هست محبتی که گاهی به شوخی حسادت آقای .... رو هم تحریک میکرد و شوخی میکرد که مثل اینکه شاگرد من بودید ها...‌😏😁 ارتباط من با خانم .... باعث شد که دیگه تو منزلشکن رفت و آمد داشتم و گاهی هم می اومدن دنبالم تا با هم بیرون بریم البته اغلب موارد پدرو مادرم اجازه نمی‌دادند ولی یکی دو باری که اجازه دادند خیلی خوش گذشت 😍 اونقدر این ارتباط عمیق شد که برای هر دو پسرشون من واسطه ازدواج شدم و الحمدلله عروسهای خوبی خداوند نصیبشون کرد☺️ اون روز ها من هم فعالیتهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگیم بیشتر شده بود. وای یادم رفته بود که تو انجمن نمایش اداره ارشاد بودم و با خواندن صفحات دفتر به اون روزها رفتم که هم خودم بازی می‌کردم و هم کارگردانی ... تو سالن رشد آموزش و پرورش یک نمایشنامه کار کردیم که همزمان سه تا نقش رو بازی می‌کردم. هم مادر شهید بودم و هم همسر شهید و هم فرزند شهید.‌‌... بازیگر نمونه اون سال شدم ..‌😍 چند تا کار دانش آموزی هم بعد ها که مربی شدم انجام دادم و رتبه سوم تو ناحیه رو آوردیم و... چند تا کار هم با اداره ارشاد .. اما بعد ازدواج یکی از چیزهایی که همسرم دوست نداشت همین بود و من برای همیشه کار نمایش رو کنار گذاشتم. نمیدونم تولد کی بوده ؟ فقط نوشتم با خواهرم رفتم و چون یهو دیدم مختلط هست با چادر مشکی رفتم جلو شخصی که تولدش بوده تبریک گفتم و اومدم بیرون ولی خواهرم مونده ... چه جالب نوشتم خدایا فقط لطف تو بود که نگذاشتی گناه کنم☺️ این جمله من رو یاد مناجات شعبانیه میندازه! ۵ اسفند ۶۹ هست که تو دفترم نوشتم امروز آقای .... کلاسش رو تعطیل کرد. اون روز بعد کلاس رفتم پیش آقای ... علت رو پرسیدم. گفت هر چه بلد بودم رو گفتم و حس میکنم مطلب دیگری ندارم ...🙈 قشنگ یادمه چقدر غصه خوردم فکر میکردم بدون آقای ...‌ نمیتونم مسیرم رو ادامه بدم 😔 اما الان که خودم دارم در مورد تربیت کتاب می‌نویسم خوب می‌دونم که عمر رابطه مربی و متربی محدود است و متربی در این زمان محدود باید بیشترین بهره رو ببرد و مربی هم هرچه دارد به متربی منتقل کند. چشمهایم خسته شده و باید بخوابم ... امروز روز خیلی شلوغی داشتم ..‌ به رسم آن سالها ..‌ شب بخیر دفتر خاطراتم ...‌😊 ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f