❤️🔥🖌
📗
📙#مثنوی«#خاطرهٔ #بدقول»💔
💗یادباد آن روزگاران یاد باد
گرچه شادان استو گر ناشاد باد
📙بشنو اینک خاطری زان یادها
قصهٔ شیرین این فرهاد را
🖌قصّهای از خاطرات خفتهام
آنچه را در کنج دل بنهفتهام
🍋خاطرات خسته این«نینوا»
کز بیانش جان برافروزد تو را
💔خاطرات تلخ وشیرین وفگار
که یکی خونبار ودیگر خندهدار
📘خاطراتی راکه دارم در سرم
چون نویسم خون چکد بر دفترم
🖌گرچه رفت آنچه که دوران یاد داد
غم گذشت وشادیش برباد داد
🍋شد هرآنچه بایدم بود ونبود
پس تأسف خوردنش مارا چه سود؟
💖 از عبر گویم یکیشان؛ در قدیم
قریهٔ«گلچشمه»میبودم مقیم
📗آنزمان بچگیهای خودم
شیطنتهایی که کردم دمبدم
🖌رفت آن ایّام خوب کودکی
که دلم خوش بود وبیغم الکی
🍋اغلب خویشان که بودندم پناه
رفتهاند وماندهام بیتکیهگاه
🖤رفتهاند وآرمیده زیر خاک
مانده چندتایی ازآن یاران پاک
📙رحمت وغفران حق بررفتگان
ماندگان را عمر وعزت همچنان
🖌گرچه ما هم میرویم با شوق وشور
یک یکان گم میشویم درخاک گور
🍋جسممان فانی وجان اندر بقا
دستمان خالیو دلها بینوا
🤍آنچنانکه گوئیا نابودهایم
از غم دنیای دون آسودهایم
📕وای اگر باکیفر اعمالمان
حق بگیرد باز آنجا حالمان
🖌بگذریم! و بازگردم بر سخن
تانگیرد حال تو از قال من
🍋نک شنو این خاطره زان روزها
که بوَد طنزی عجین باسوزها
💜گفتمت؛ گلچشمه بودم پیش ازاین
که چنان بودیم وشد اینک چنین
📓یکهزار وسیصدوپنجاه بود
روزگار تیرهگون شاه بود
🖌مردم اغلب خسته وبیمار وزار
یا به کار سخت، یا بیکار وخوار
🍋بینوا وبیلباس وبیلحاف
سفرهها خالی ز نانو آب صاف
💙نه کتابی بودشان، نی دفتری
نه سوادو مشقو عشق دلبری
📔دلخوشان بوده به قُوْت لایموت
اغلب خلق خدا علافو شوت
🖌دلخوشان بودند با نان تهی
در زمان شوکت شاهنشهی!
🍋غالبا در یک اتاق فسقلی
بیدماغ ودل به دور منقلی
💚مسکن ما بود هم درآن زمان
خانهای میراثی اجدادمان
📒خانهای روشن ز آب وآفتاب
بس بزرگ وسبز، جنب جوب آب
🖌بر سر یک کوچه باغی پر صدا
ساده اما گرم از مهرخدا
🍋در کنار مسجدو حمامو راه
قرب قبرستان واستخری سیاه
❤️ماکه حاجیزاده بودیم هفت جدّ
زندگیمان بود بهتر باز چند
📙دور از چشم رقیبان حسود
البته ما زندگیمان بد نبود
🖌وای اما بر معاش آنکسان
که نه سامان بودشان ونی توان
🍋مردمیکه غالبا بودند فقیر
یک شکم، یکشب نخوابیدند سیر
💜آنزمان من کودکی بودم جهول
شرّ و شیطون وکمی هم بوالفضول
📘کودکی چالاک وچست وتخسو خام
بودم اغلب سر درختو پشت بام
🖌میپریدم هرکجا چونان پلنگ
از در ودیوار وبام وتخته سنگ
🍋الغرض! یکروز نزدیک نهار
رفتم اندر کوچه تا گیرم قرار
🧡اول پاییز بود ومهر ماه
باد سردی میوزیدم گاهگاه
📕جمعه بودو عدّهای از بچهها
گرم بازی درمیان کوچهها
🖌همکلاسی داشتم منگ وشمل
سر رسیدش با کتابی در بغل
🍋تا بدیدم آن کتاب خوب را
بازی خودرا یهو کردم رها
💝گفتم؛ آنرا میدهی یک لحظهای؟
تابخوانم زان کتابت صفحهای؟
📙گفت؛ باشه! میدهم، آنرا اگر؛
دانهای«به» چینیم زآن شاختر
🖌زان درخت«به»که در خانهٔ شماست
بر«بهش» بهبه! بیاید گفت راست
🍋آن درخت پیر«به» کز پشت بام
میدرخشد میوهاش خورشیدفام
💚زآن درخت عاطر وسبزه قبا
بهترین«به»را بچینی بهرما
📒گر بچینییم«بهی»ترد ودرشت
این کتابم را گذارم توی مشت
🖌چون کنی تو چاق مارا این چپق
این کتابم را دهم من مُشتلُق
🍋چون نخوردم«به» بهجان مادرم!
گر خورم«به» به شود درد سرم
💖گفتمش برچشم! باش! ای نیکبخت
تا بچینم بهر تو «به»زآن درخت
📘آمدیم در خانهمان باآن پسر
تا بچینم آن«به» مدّ نظر
🖌«ننهقایم» بود در زیر درخت
پشم میریسید وگرم کار، سخت
🍋تامرا دیدم بهروی شاخهها
که بهسرعت میجهم چون گربهها
💙گفت بّپا! که نیفتی ننهجون
شاخهها لیزندو نازک در خزون
📙تا بگفتم-ناگهان این شوربخت
از قضا افتاد از اوج درخت
🖌از قضا پایین فتادم جفت پا
برنشسته روبروی«ننهآقا»
🍋تا بدیدم، زد ز دل جیغ بنفش
که ز ترسش درشدم بی لنگه کفش
💔مادرم آمد سراسیمه برون
میزد از وحشت بهسر دل گشتهخون
📕من ز ترس مادرم اندر فرار
او ز ترس لطمهٔ من بیقرار
🖌آن پسر هم در رسیدو «به»ربود
قول خود را زیرپا، بنهاد زود
🍋لیک هنگام پرش از نهر آب
کلّه پا شد با«به» وباآن کتاب
💚آب بردش آن کتاب معتبر
با تحسّر رفت دنبالش بهسر
📘زیر پل شدغایب آن«به»با«کتاب»
گم شدند از چشم،در نهر گِلآب
🖌مَخلصش را گفتمت ای هوشیار
گر تو اهل عبرتی، الاعتبار!
🍋تا بگیری عبرت ازاین ماجرا
نشکنی قولی که بستی ای فتیٰ
🖤گر تو چاهی را برای کس زنی
گور خود را زودتر زآن میکنَی
📙گفت آن پیغمبرعالیتبار:
باش برعهدی که بستی استوار
🖌گرمسلمانست یا کافر به کیش
باش بر عهدی که با وی بسته پیش
🍋باش برقول وقرارت برقرار
گر سرت هم رفت مانا ماندگار
🖤#ابوالفضلفیروزی_نینوا
🗒۱۴۰۳/۱۱/۴
🆔@banavayeneynava
🦋