✨﷽
#داستان_زیبا
✍️وقتي نادر شاه خواست داخل صحن مقدس حضرت امير عليه السلام بشود جرأت نكرد،امر كرد زنجير طلايي به گردنش بيندازند و او را مثل سگ بكشند و ببرند به درب صحن مقدس؛ احدي جرأت نكرد اقدام به اين عمل بنمايد ناگاه ديدند شخصي از بيابان آمد و زنجير طلا را به گردن نادر انداخت و او را كشيد ، به درب صحن مقدس ،نادر شاه مشرف شد و زيارت كرد و برگشت ،بعد هرچقدر تجسس كردند كه آن شخص را بيابند نيافتند..
گفته اند نادرشاه افشار به واسطه نذري كه كرده بود فرمان داد گنبد و گلدسته و ايوان حضرت اميرالمومنين عليه السلام را به هزينه او به خشت طلا ،زرنگار بنمايند و بعد خود را با تشريفات سلطنتي به طرف نجف اشرف براي بازديد و زيارت آن حضرت مشرف شد ، زمانيكه به درب دروازه نجف رسيد برخي از اهل تسنن گفتند : شيعيان علي عليه السلام عقيده دارند كه شراب و سگ در شهر نجف اشرف وارد نمي شود،نادر شاه گفت بايد آزمايش كنم . فرمان داد شيشه شرابي حاضر كنند و سگي به زنجير طلا ببندند وچون حركت نمودند هرچه كردند سگ به طرف نجف رهسپار نشد و آخرالامر زنجير طلا را پاره نمود وبه بيابان فرار كرد چون شيشه را بررسي نمودند ديدند مبدل به سركه شده .نادر شاه گفت:زنجير طلا را به گردن من قرار دهيد و من به شكل سگ به نام«كلب علي»وارد حرم مقدس مي گردم و اين شعر را سرود:
كلب درگاه اميرالمومنين نادر قلي
آنكه درهركار اميدش به توفيق خداست
نديم نادرشاه چون ديد شراب تبديل به سركه شده بالبداهه اين شعر را سرود :
در خاك نجف«نديم»آسوده بخواب
انديشه مكن ز پرسش روز حساب
جايي كه بدل به سركه گردد شراب
بي شكل كه شود گنه مبدل به ثواب
📚منبع : كتاب منتخب التواريخ ص ۱۱۹
تحفة الزائر ص۳۱
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
https://eitaa.com/bandeghy
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✨﷽✨
#داستان_زیبا...
🔻عایشه میگوید: روزی با رسول خدا در خانه نشسته بودیم، دیدم صدای دق الباب آمد!
رسول خدا به من اشاره کردند که در خانه را باز کنم، رفتم دیدم پدرم بر ما وارد شد، پیامبر اشاره کردند: بنشین!
🔻دو مرتبه صدای دق الباب آمد!
در را باز کردم، یکی دیگر از صحابی وارد شد، پیامبر اشاره کردند: بنشین!
🔻مرتبه سوم که صدای دق الباب آمد پیغمبر فرمود: خودم در را باز میمیکنم.
در را باز کردند، حضرت علی وارد شدند؛ پیغمبر سر و روی علی را بوسیدند و جای خود را به او دادند.
🔻از پیامبر صلی الله علیه و آله پرسیدم: چرا این دفعه به من اجازه ندادید در را باز کنم؟
🔻پیغمبر فرمود: اولین باری که در زده شد، جبرئیل نازل شد و فرمود: بنشین!
دومین دفعه هم جبرئیل از جانب خدا دستور آورد: بنشین!
🔻سومین دفعه برادرم جبرئیل نازل شد و فرمود: برخیز که صد و بیست و دو هزار ملک پشت در دعوا میکنند که چه کسی در را به روی علی باز کند، یا رسول الله! خودت برو و آن ها را آرام کن و در را باز کن.
«*جانم علی»*🕌🌴🕌🌴🕌🌴🕌🌴🕌🌴
📚 صحیح بخاری ج ۲ صفحه۶۲۱
📚 صحیح مسلم جلد ۳ صفحه ۴۵۲
📚 ابن حجر عسقلانی ج ۱ ص ۱۹۸
*🔺(( هرسه منبع از معتبر ترین کتب اهل سنت))) *
🌸 نثار وجود نازنین حضرت علی علیه السلام صلوات.
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
https://eitaa.com/bandeghy
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✨﷽✨
🎈#داستان_زیبا
📋جوان کافری عاشق دختر عمویش شد، عمویش یکی از رؤسای قبایل عرب بود.
جوان کافر رفت پیش عمو و گفت: عمو جان من عاشق دخترت شدهام، آمدم برای خواستگاری ...
عمو گفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است ...!
جوان کافر گفت: عمو جان هرچه باشد من میپذیرم.
عمو گفت: در شهر بدیها (مدینه)
دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آن وقت دختر از آن تو ...!!
جوان کافر گفت: عمو جان این دشمن تو اسمش چیست ...؟!
عمو گفت: اسم زیاد دارد؛ ولی بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند ...
جوان کافر فوراً اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدیها (مدینه) شد ...
به بالای تپّهی شهر که رسید دید در نخلستان جوان عربی در حال باغبانی و بیل زدن است. به نزدیک جوان عرب رفت.
گفت: ای مرد عرب تو علی را میشناسی ...؟!
جوان عرب گفت: تو را با علی چه کار است ...؟!
جوان کافر گفت: آمدهام سرش را برای عمویم که رئیس و بزرگ قبیلهمان است ببرم چون مهر دخترش کرده است ...!
جوان عرب گفت: تو حریف علی نمیشوی ...!!
جوان کافر گفت: مگر علی را میشناسی ...؟!
جوان عرب گفت: بله من هر روز با او هستم و هر روز او را میبینم ...!
جوان کافر گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم ...؟!
جوان عرب گفت: قدی دارد به اندازهی قد من هیکلی هم هیکل من ...!
جوان کافر گفت: خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست ...!!
مرد عرب گفت: اول باید بتوانی من را شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم ...!!
خب حالا چی برای شکست علی داری ...؟!
جوان کافر گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان ...!!
جوان عرب گفت: پس آماده باش ...
جوان کافر خندهای بلند کرد و گفت: تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی ...؟! پس آماده باش.شمشیر را از نیام کشید.
جوان کافر گفت: اسمت چیست ...؟!
مرد جوان عرب جواب داد: عبدالله ...!!
(بندهی خدا) و
پرسید نام تو چیست ...؟!
گفت: فتاح، و با شمشیر به عبدالله حمله کرد ...
عبدالله در یک چشم به هم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد و با خنجر خود جوان کافر خواست تا او را بکشد که دید اشک از چشمهای جوان کافر جاری شد ...
جوان عرب گفت: چرا گریه میکنی ...؟!
جوان کافر گفت: من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد حالا دارم به دست تو کشته میشوم ...
مرد عرب جوان کافر را بلند کرد و گفت: بیا با این شمشیر سر مرا ببُر و برای عمویت ببَر ...!!
جوان کافر گفت: مگر تو کی هستی ...؟!
جوان عرب گفت: منم (( اسدالله الغالب علی بن ابیطالب )) که اگر بتوانم دل بندهای از بندگان خدا را شاد کنم؛ حاضرم سر من مِهر دختر عمویت شود ..!!!
جوان کافر بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من میخواهم از امروز غلام تو شوم یاعلی
پس 👈 فتاح شد 👈 قنبر غلام علی بن ابیطالب ...
▫️یاعلی! تو که برای رسیدن جوانی کافر به آرزویش سر هدیه کردی ...
▫️یاعلی! ما دوستداران تو مدتی است گرفتار انواع بلاها و بیماریها و ... شدهایم ترا به حق همان غلامت قنبر دستهای ما را هم بگیر ...
✴️ بر جمال پر نور مولا امیرالمؤمنین علی (علیه السّلام) صلوات ... 🍃 🤝 🍃
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
╭━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╮
https://eitaa.com/bandegi8
╰━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╯