✨﷽✨
#داستان_کوتاه
زنی زیبا که صاحب فرزند نمی شد
پیش پیامبر می رود و می گوید: از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا می کند، وحی می رسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن می گوید: خدا رحیم است و می رود.
سال بعد باز تکرار می شود و باز وحی می آید که بدون فرزند است.
زن این بار نیز به آسمان نگاه می کند و می رود.
سال سوم پیامبر زن را با کودکی در آغوش می بیند.
با تعجب از خدا می پرسد: بارالها! چگونه کودکی دارد او که بدون فرزند خلق شده بود.!
وحی می رسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت، او باور نکرد و مرا رحیم خواند.
رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
با دعا سرنوشت تغییر می کند...
از رحمت الهی ناامید نشوید؛ اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن.
هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست! زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد.
اي کاش ايمانی از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...
رحمت خدا ممکن است کمی تأخیر داشته باشد امّا حتمی است.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
🌾@bandeghy 🌷
#داستان_کوتاه
✍خانمی سراغ دکتر رفت و گفت: نمی دانم چرا همیشه افسرده ام و خود را زنی بد بخت می دانم چه دارویی برایم سراغ داری آقای دکتر؟ دکتر قدری فکر کرد و سپس گفت: تنها راه علاج شما این است که پنج نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی و اینکه از زبان آنها بشنوی که خوشبخت هستند. زن رفت و پس از چند هفته به مطب دکتر برگشت، اما این بار اصلاً افسرده نبود. او به دکتر گفت: "برای پیدا کردن آن پنج نفر، به سراغ پنجاه نفر که فکر می کردم خوشبخت ترینها هستند رفتم اما وقتی شرح زندگی همه آنها را شنیدم فهمیدم که خودم از همه خوشبخت تر هستم!
خوشبختی یک احساس است و لزوما با ثروت و مال اندوزی به دست نمی آید. خوشبختی رضایت از زندگی و شکرگزاری بابت داشته هاست نه افسوس بابت نداشته ها!
🌾@bandeghy 🌷
#داستان_کوتاه
✍آورده اند که پدری از رفتار بد پسرش رنجور شد ، و او را بسیار ملامت کرد، و بگفت : بی سبب عمرم را به پای تربیت تو هدر کردم ،... فرزند افسوس که ادم شدنت را امیدی نیست.....
پسر رنجید و ترک پدر کرد، و در پی مال و منال و سلطنت چند سالی کوشید وتحمل رنج کرد.... عاقبت پسر به سلطنت رسید و روزی ، پدر را طلبید ، تا جاه وجلال و بزرگی خود، را به رخ او بکشد، ... چون پدر به دستگاه پسر وارد شد ، پسر از سر غرور روی بدو کرد و بگفت : اینک جایگاه مرا ببین ، یاد ار که روزی بگفتی ،هر گز ادم نشوم ، اینک من حاکم شهر شدم....
پدر بی تفاوت روی برگرداند و بگفت :
من نگفتم که تو حاکم نشوی
من بگفتم که تو آدم نشوی
─┅═इई🌴🌹🌴ईइ═┅─
🌾@bandeghy 🌷
✨﷽✨
🔘 #داستان_کوتاه
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: من شما را نمی شناسم، ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.
آنها پرسیدند: آیا شوهرتان خانه است؟
زن گفت: نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.
آنها گفتند: پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: ما با هم داخل خانه نمی شویم.
زن با تعجب پرسید: چرا!؟
یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت: نام او ثروت است. و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت: نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت: چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود!، ولی همسرش مخالفت کرد و گفت: چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد: بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت: کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید: شما دیگر چرا می آیید؟
پیرمردها با هم گفتند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند، ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید.
زندگیتان سرشار از عشق و محبت
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
https://eitaa.com/bandeghy
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✨﷽✨
🔘 #داستان_کوتاه
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره.
روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند.
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید:
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند.
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند.
اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد
و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند.
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .
به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود.
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد.
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت.
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود،
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم
و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم.
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم
و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟
همسرم جواب داد: من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم.
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
✍تئودور داستایوفسکی
عظمت در دیدن نیست
عظمت در چگونگی دیدن است🍀
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
https://eitaa.com/bandeghy
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✨﷽✨
🔘 #داستان_کوتاه
🌷معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را بنویسند،
دانش آموزان شروع به نوشتن کردند.
معلم نوشتههای آنها را جمع آوری کرد، با آن که همه جوابها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند.
اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و ....
در میان نوشتهها کاغذ سفیدی نیز به چشم میخورد، معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟
یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد.
معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک جواب داد:
عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند، و من نمیتوانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم.
معلم گفت: بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.
در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت :به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از....لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن .
☘پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت. اکنون تازه همه به حقیقتی مهم آگاه شده بودند، آری، عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما، آن ها را ساده و معمولی میانگاریم.
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
https://eitaa.com/bandeghy
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
📚عارف و نانوا
عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود.
روزی به آبادی دیگری رفت
عابد به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت: نه.
گفت: فلان عابد بود،
نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم،
عابد قبول نکرد.
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند،
نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی نان دادی!
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
https://eitaa.com/bandeghy
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✅#داستان_کوتاه
✍مردی مادر پیرش را سالیان سال مراقبت میکرد و زندگی خویش بر خود تباه کرده بود. روزی بزرگی را گفت: به گمانم در دنیا من تنها فرزندی باشم که مادرم مرا هفت سال مراقب بود تا بزرگ شوم ولی من بیست سال است که او را در سن پیری مراقب هستم که اتفاقی برای او نیفتد. آن بزرگ گفت:
تو بیست سال است مادر خود را مراقبی، اما مراقبت تو انتظاری برای مرگ اوست ولی مادرت هفت سال مراقب تو بود، انتظاری برای رشد و بزرگی تو و کمال تو! پس بدان تو هرگز نمیتوانی زحمات مادر خود را جبران کنی!!!
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است.
─┅═इई🌴🍄🌴ईइ═┅─
🌾@bandeghy🌹
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
✍دراصفهان مردی عصایی به زنش زد و زن به خاطر خوردن آن عصا درگذشت که قصدکشتن درآن بود، چون مرد ازقبیله زن ترسید پیش کسی رفت وبااو مشورت کردوی گفت:علاجش در این است که جوان خوشگل و زیبارویی را به منزل ببری وبه قتل رسانی و پیش همسرت بیندازی و بگویی که زوجه ام با این جوان زنا می کرد و من دیدم ،لذا هردو را به قتل رسانیدم، پس مرد ساده لوح کلام آن مرد راتصدیق نمودورفت درخانه اش نشست دید جوان زیبایی از راه میگذرد اوراطلبید بازور به خانه اش برد طعامش داد و ناغافل اورا به قتل رسانیدو پیش همسرش خوابانید،قبیله زن چون این ماجرا شنیدند گفتند کارخوبی کردی که آنهارادر این حال به قتل رساندی ،وآن مردی که مورد مشورت بود رفت درب منزل مرد ساده لوح گفت:نصیحت مرا گوش کردی گفت: آری گفت:جوان را بیاور ببینم چگونه است؟تاسر جوان رادید به سرش کوبید وای این جوان که فرزند من است.
آنچه بر ما می رسد آن هم ز ماست. (مولوی)
از مکافـات عمل غافـل مشو گندم از گندم بروید جو ز جو (مولانا)
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است.
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
https://eitaa.com/bandeghy
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✨﷽✨
🔘 #داستان_کوتاه
دختر دانشآموزی صورتی زشت داشت. دندانهایی نامتناسب با گونههایش، موهای کمپشت و رنگ چهرهای تیره.
روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند.
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید:
میدونی زشتترین دختر این کلاسی؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...
بعضیها هم اغراق آمیزتر میخندیدند.
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جملهای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژهای درمیان همه و از جمله من پیدا کند؛
اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینانترین فردی است که میتوان به او اعتماد کرد،
و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه میخواستند با او هم گروه باشند.
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی میگفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .
به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاقترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوبترین یاور دانشآموزان را داده بود.
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجیدهایش از دیگران بود که واقعاً به حرفهایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبههای مثبت فرد اشاره میکرد؛
مثلاً به من میگفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم میگفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت.
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود،
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم
و بدون توجه به صورت ظاهریاش احساس کردم شدیداً به او علاقهمندم.
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاریاش رفتم، دلیل علاقهام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم
و او با همان سادگی و وقار همیشگیاش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!
در حال حاضر من از او یک دختر سهساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند،
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟
همسرم جواب داد: من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم.
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
تئودور داستایوفسکی
عظمت در دیدن نیست
عظمت در چگونگی دیدن است🍀
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
╭━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╮
https://eitaa.com/bandegi8
╰━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╯