eitaa logo
به سوی بندگی
117 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
12 فایل
خود را ارزان نفروشیم! در فروشگاه بزرگ هستی روی قلب انسان نوشته‌اند: قیمت = خدا   ارتباط با ادمین https://eitaa.com/tl3155
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 درس از الاغ 🔰 مرد ساده‌لوحی در گوشه‌ای از روستا روبروی الاغ خود نشسته بود و با شوق میگفت: بگو سلام، به امید این که الاغ نیز با همان اشتیاق سلام را تکرار کند. 🔸با خوشحالی گاه به الاغ لبخند می‌زد و گاه او را تشویق می‌کرد که بلندتر بگو! 🔹حکیمی با تعجب از او پرسید: چه میکنی؟ 🔸مرد ابرو در هم کرد و گفت: نمی‌بینی؟ دارم به این الاغ، سخن گفتن یاد می‌دهم. 🔹حکیم خندید و سرش را تکان داد و گفت: پیش از آن که مردم تو را به خاطر این کار مسخره کنند، دست بردار. 🔸مرد با ناراحتی گفت: چرا؟ مگر الاغ من یاد نمی‌گیرد؟ 🔹حکیم نگاه عمیقی به مرد انداخت و گفت: الاغ هرگز از تو سخن گفتن یاد نمی‌گیرد، اما تو می‌توانی از او خاموشی و سکوت بیاموزی. ╭━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╮ https://eitaa.com/bandegi8 ╰━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╯
💢 خانه هفتاد دری 🔰حاتم طایی از دنیا رفت، برادرش دلش می‌خواست مثل او سخاوتمند باشد و به همه کمک کند. 🔸مادر رو به او کرد وگفت: تو نمی‌توانی مثل حاتم بخشنده باشی. 🔹مادر خود را به شکل پیرزنی فرتوت با لباس‌های پاره و کهنه در آورد و به در خانه حاتم آمد. رو به برادر حاتم کرد و چیزی خواست. برادر که جای حاتم نشسته بود حاجت زن را داد. 🔸پیرزن از در دیگر دوباره برگشت و چیز دیگری خواست. او این بار هم هدیه‌ای به زن داد. 🔹پیرزن از در سوم خانه برگشت و چیزی دیگر خواست. برادر حاتم دیگر طاقت نیاورد و با عصبانیت سر پیرزن فریاد زد. 🔸زن صورتش را باز کرد و گفت: پسرم! سخاوت دل بزرگ میخواد نه پول و ثروت، من این کار رو هفتاد بار با برادرت انجام دادم و هر بار از یک در خانه او وارد شدم و حاتم با روی خوش هر چه خواستم به من داد. ╭━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╮ https://eitaa.com/bandegi8 ╰━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╯
💢 تقسیم دنیا 🔰 خلیفه سوار اسب سفیدی شده بود و نیم نگاهی به مردم لابه لای دست فروشان بازار می‌کرد. 🔸چشمش به بهلول افتاد، چوبی در دست گرفته بود و مشغول اندازه‌گیری زمین بود. لباس ساده‌اش در برابر خدم‌وحشم خلیفه چندان به چشم نمی‌آمد. 🔹خلیفه رو به او کرد و گفت: چه میکنی مردک: 🔸بهلول لبخند مرموزی زد و گفت: دنیا را تقسیم می‌کنم! 🔹خلیفه با تعجب پرسید: بگو ببینم سهم من چه قدر است؟ 🔸بهلول نگاهی به چوبش انداخت، چند قدم این طرف و آن طرف رفت و با لحنی جدی گفت: هر چه حساب می‌کنم، می‌بینم که سهم من بیشتر از یک متر نیست. 🔹خلیفه که کنجکاوتر شد بود، پرسید: سهم من؟ 🔸بهلول چوب را به زمین کوبید و شمرده شمرده گفت: به تو هم بیشتر از یک متر نخواهد رسید. ╭━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╮ https://eitaa.com/bandegi8 ╰━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╯
💢بدتر از تو 🔰خدا به موسی(ع) وحی کرد: این بار برای مناجات آمدی، کسی را همراه خود بیاور، که تو از او بهتر باشی! 🔸صبح بلند شد و هر چه گشت، کسی را نیافت که بهتر از خود باشد؛ به هرکسی می‌رسید با خود می‌گفت: شاید اون از من بهتر باشه. 🔹در راه سگی را دید که دورش مگس‌ جمع شده بود، با خودش گفت: من پیامبر خدا هستم و از این سگ مریض بهترم. 🔸طنابی به گردن سگ انداخت و مقداری سگ را همراه خود کشان کشان به سمت کوه طور برد. 🔹چند قدمی دور نشده بود که پشیمان شد و سگ را رها کرد و تنها به درگاه پروردگار آمد. 🔸خطاب رسید: چرا فرمانی که به تو داده‌ بودیم را اجرا نکردی؟ 🔹موسی گفت: پروردگارا! کسی را نیافتم که از خودم پست‌تر باشد. 🔸خطاب رسید: ای موسی! به عزت و جلالم سوگند اگر کسی را همراه می‌آوردی که او را پست‌تر از خود می دانستی، نام تو را از طومار پیامبران محو می‌کردم! 📚لئالی‌الاخبار، ص 197. ╭━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╮ https://eitaa.com/bandegi8 ╰━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╯
💢بدتر از تو 🔰خدا به موسی(ع) وحی کرد: این بار برای مناجات آمدی، کسی را همراه خود بیاور، که تو از او بهتر باشی! 🔸صبح بلند شد و هر چه گشت، کسی را نیافت که بهتر از خود باشد؛ به هرکسی می‌رسید با خود می‌گفت: شاید اون از من بهتر باشه. 🔹در راه سگی را دید که دورش مگس‌ جمع شده بود، با خودش گفت: من پیامبر خدا هستم و از این سگ مریض بهترم. 🔸طنابی به گردن سگ انداخت و مقداری سگ را همراه خود کشان کشان به سمت کوه طور برد. 🔹چند قدمی دور نشده بود که پشیمان شد و سگ را رها کرد و تنها به درگاه پروردگار آمد. 🔸خطاب رسید: چرا فرمانی که به تو داده‌ بودیم را اجرا نکردی؟ 🔹موسی گفت: پروردگارا! کسی را نیافتم که از خودم پست‌تر باشد. 🔸خطاب رسید: ای موسی! به عزت و جلالم سوگند اگر کسی را همراه می‌آوردی که او را پست‌تر از خود می دانستی، نام تو را از طومار پیامبران محو می‌کردم! 📚لئالی‌الاخبار، ص 197. ╭━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╮ https://eitaa.com/bandegi8 ╰━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╯
💢پول حمامی 🔰روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمتکاران حمام به او اعتنایی نکردند و آن‌طور که دلخواهش بود وی را لیف نکشیدند. 🔹بهلول لنگی به‌سر خود پیچید و هنگام خروج از حمام ده دینار به استاد حمامی داد. 🔸کارگران حمام چون این بذل و بخشش را دیدند از رفتار خود پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی‌اعتنایی کرده بودند. 🔹هفته دیگر بقچه حمام زیر بغل زد و به حمام رفت، از در که وارد شد همه کارگران به او احترام می‌کردند و همه لیف به‌دست به جان بهلول افتادند. 🔸حمام تمام شد و همه خیره به دستان بهلول بودند که ببینند چه بذل و بخششی می‌کند، اما او این بار فقط یک دینار به آن‌ها داد. 🔹استاد حمامی تعجب کرد و پرسید: هفته قبل که کارگران تو رو لیف نزدند، ده دینار پرداختی و امروز که همه تو را لیف زدند فقط یک دینار می‌دهی. 🔸بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می‌پردازم، تا شما ادب شوید و رعایت مشتری‌های‌ خود را بکنید. ╭━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╮ https://eitaa.com/bandegi8 ╰━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╯