💢 درس از الاغ
🔰 مرد سادهلوحی در گوشهای از روستا روبروی الاغ خود نشسته بود و با شوق میگفت: بگو سلام، به امید این که الاغ نیز با همان اشتیاق سلام را تکرار کند.
🔸با خوشحالی گاه به الاغ لبخند میزد و گاه او را تشویق میکرد که بلندتر بگو!
🔹حکیمی با تعجب از او پرسید: چه میکنی؟
🔸مرد ابرو در هم کرد و گفت: نمیبینی؟ دارم به این الاغ، سخن گفتن یاد میدهم.
🔹حکیم خندید و سرش را تکان داد و گفت: پیش از آن که مردم تو را به خاطر این کار مسخره کنند، دست بردار.
🔸مرد با ناراحتی گفت: چرا؟ مگر الاغ من یاد نمیگیرد؟
🔹حکیم نگاه عمیقی به مرد انداخت و گفت:
الاغ هرگز از تو سخن گفتن یاد نمیگیرد، اما تو میتوانی از او خاموشی و سکوت بیاموزی.
#کودک_نوجوان
#داستانک
#حکایت
#پند_قند
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
╭━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╮
https://eitaa.com/bandegi8
╰━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╯
💢 خانه هفتاد دری
🔰حاتم طایی از دنیا رفت، برادرش دلش میخواست مثل او سخاوتمند باشد و به همه کمک کند.
🔸مادر رو به او کرد وگفت: تو نمیتوانی مثل حاتم بخشنده باشی.
🔹مادر خود را به شکل پیرزنی فرتوت با لباسهای پاره و کهنه در آورد و به در خانه حاتم آمد. رو به برادر حاتم کرد و چیزی خواست. برادر که جای حاتم نشسته بود حاجت زن را داد.
🔸پیرزن از در دیگر دوباره برگشت و چیز دیگری خواست. او این بار هم هدیهای به زن داد.
🔹پیرزن از در سوم خانه برگشت و چیزی دیگر خواست. برادر حاتم دیگر طاقت نیاورد و با عصبانیت سر پیرزن فریاد زد.
🔸زن صورتش را باز کرد و گفت: پسرم! سخاوت دل بزرگ میخواد نه پول و ثروت، من این کار رو هفتاد بار با برادرت انجام دادم و هر بار از یک در خانه او وارد شدم و حاتم با روی خوش هر چه خواستم به من داد.
#کودک_نوجوان
#داستانک
#حکایت
#پند_قند
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
╭━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╮
https://eitaa.com/bandegi8
╰━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╯
💢 تقسیم دنیا
🔰 خلیفه سوار اسب سفیدی شده بود و نیم نگاهی به مردم لابه لای دست فروشان بازار میکرد.
🔸چشمش به بهلول افتاد، چوبی در دست گرفته بود و مشغول اندازهگیری زمین بود. لباس سادهاش در برابر خدموحشم خلیفه چندان به چشم نمیآمد.
🔹خلیفه رو به او کرد و گفت: چه میکنی مردک:
🔸بهلول لبخند مرموزی زد و گفت: دنیا را تقسیم میکنم!
🔹خلیفه با تعجب پرسید: بگو ببینم سهم من چه قدر است؟
🔸بهلول نگاهی به چوبش انداخت، چند قدم این طرف و آن طرف رفت و با لحنی جدی گفت: هر چه حساب میکنم، میبینم که سهم من بیشتر از یک متر نیست.
🔹خلیفه که کنجکاوتر شد بود، پرسید: سهم من؟
🔸بهلول چوب را به زمین کوبید و شمرده شمرده گفت: به تو هم بیشتر از یک متر نخواهد رسید.
#کودک_نوجوان
#داستانک
#حکایت
#پند_قند
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
╭━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╮
https://eitaa.com/bandegi8
╰━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╯
💢بدتر از تو
🔰خدا به موسی(ع) وحی کرد: این بار برای مناجات آمدی، کسی را همراه خود بیاور، که تو از او بهتر باشی!
🔸صبح بلند شد و هر چه گشت، کسی را نیافت که بهتر از خود باشد؛ به هرکسی میرسید با خود میگفت: شاید اون از من بهتر باشه.
🔹در راه سگی را دید که دورش مگس جمع شده بود، با خودش گفت: من پیامبر خدا هستم و از این سگ مریض بهترم.
🔸طنابی به گردن سگ انداخت و مقداری سگ را همراه خود کشان کشان به سمت کوه طور برد.
🔹چند قدمی دور نشده بود که پشیمان شد و سگ را رها کرد و تنها به درگاه پروردگار آمد.
🔸خطاب رسید: چرا فرمانی که به تو داده بودیم را اجرا نکردی؟
🔹موسی گفت: پروردگارا! کسی را نیافتم که از خودم پستتر باشد.
🔸خطاب رسید: ای موسی! به عزت و جلالم سوگند اگر کسی را همراه میآوردی که او را پستتر از خود می دانستی، نام تو را از طومار پیامبران محو میکردم!
📚لئالیالاخبار، ص 197.
#کودک_نوجوان
#داستانک
#حکایت
#پند_قند
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
╭━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╮
https://eitaa.com/bandegi8
╰━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╯
💢بدتر از تو
🔰خدا به موسی(ع) وحی کرد: این بار برای مناجات آمدی، کسی را همراه خود بیاور، که تو از او بهتر باشی!
🔸صبح بلند شد و هر چه گشت، کسی را نیافت که بهتر از خود باشد؛ به هرکسی میرسید با خود میگفت: شاید اون از من بهتر باشه.
🔹در راه سگی را دید که دورش مگس جمع شده بود، با خودش گفت: من پیامبر خدا هستم و از این سگ مریض بهترم.
🔸طنابی به گردن سگ انداخت و مقداری سگ را همراه خود کشان کشان به سمت کوه طور برد.
🔹چند قدمی دور نشده بود که پشیمان شد و سگ را رها کرد و تنها به درگاه پروردگار آمد.
🔸خطاب رسید: چرا فرمانی که به تو داده بودیم را اجرا نکردی؟
🔹موسی گفت: پروردگارا! کسی را نیافتم که از خودم پستتر باشد.
🔸خطاب رسید: ای موسی! به عزت و جلالم سوگند اگر کسی را همراه میآوردی که او را پستتر از خود می دانستی، نام تو را از طومار پیامبران محو میکردم!
📚لئالیالاخبار، ص 197.
#کودک_نوجوان
#داستانک
#حکایت
#پند_قند
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
╭━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╮
https://eitaa.com/bandegi8
╰━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╯
💢پول حمامی
🔰روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمتکاران حمام به او اعتنایی نکردند و آنطور که دلخواهش بود وی را لیف نکشیدند.
🔹بهلول لنگی بهسر خود پیچید و هنگام خروج از حمام ده دینار به استاد حمامی داد.
🔸کارگران حمام چون این بذل و بخشش را دیدند از رفتار خود پشیمان شدند که چرا نسبت به او بیاعتنایی کرده بودند.
🔹هفته دیگر بقچه حمام زیر بغل زد و به حمام رفت، از در که وارد شد همه کارگران به او احترام میکردند و همه لیف بهدست به جان بهلول افتادند.
🔸حمام تمام شد و همه خیره به دستان بهلول بودند که ببینند چه بذل و بخششی میکند، اما او این بار فقط یک دینار به آنها داد.
🔹استاد حمامی تعجب کرد و پرسید: هفته قبل که کارگران تو رو لیف نزدند، ده دینار پرداختی و امروز که همه تو را لیف زدند فقط یک دینار میدهی.
🔸بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز میپردازم، تا شما ادب شوید و رعایت مشتریهای خود را بکنید.
#کودک_نوجوان
#داستانک
#حکایت
#پند_قند
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
╭━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╮
https://eitaa.com/bandegi8
╰━═━🍃❀🌹❀🍃━═━╯