eitaa logo
'عــــاشِــــقانـــﮩ‌‌ اے‌ بــــا خُـــــــدا'
2.6هزار دنبال‌کننده
23.5هزار عکس
8.3هزار ویدیو
45 فایل
خوش آمدید〰️مهمان شهداهستید🌱 کپی آزاد🔑 به شرط صلوات🔮 به نیت ظهور امام زمان عجل‌الله و دعا برای شهادت خادمین کانال ❤ در خدمتم ✍️ @Labik_ya_seyedAli شرایط 👋 @Eshgh12a
مشاهده در ایتا
دانلود
با ۳ تا صلوات بریم ادامه قسمت های 😉👇👇
رمان فــــَتــــٰـــاح از در عمارت خارج می شوم امروز هدیه ایی از طرف شهدا گرفتم که تا به حال چنین هدیه ی ارزشمندی نگرفته بودم ..... صدای بوق ممتد ماشینی نگاهم را به سوی دیگری سوق می دهد ایلیا با اخم نگاهم می کند و عصبانی دستانش را روی بوق گذاشته است به سمت ماشین اش می روم می گوید : _بیا سوار شو. تابه حال به این شکل عصبانی ندیدمش... بی صدا درون ماشین می نشینم ناشیانه و عصبانی ماشین را به حرکت در می آورد خیابان ها لایی می کشد و پشت ماشین ها بوق می زند. از صدای بوق گوش هایم اذیت می شود بهش می توپم و می گویم: + هیچ معلومه چخبرته...چه وضع رانندگیه... اب دهنم رو قورت میدم و با صدای بلندتری می گویم : + منو پیاده کن..میخام سالم برسم خونه داد میزند: _ هیچ معلومه تو اون خونه چه غلطی می کنی؟ با پسر مردم میری بیرون که چی... فکر کردی چون برادرت نیست ، میتونی هر غلطی بکنی... ناخودآگاه بغض می کنم .. _ دنبالت اومدم دیدم سوار ماشین شدی دیدم باهاش رفتی رمیصا چه می کنی تو... غیرت حالیته... حیا حالیته چشم هایم را می بندم : + نگه دار پیاده میشم.. همچنان وحشیانه با ماشین می راند.. داد میزنم : + گفتم نگه دار... ماشین را نگه میدارد.. پیاده میشوم بی صدا اشک هایم می بارد ، در خیابان گام برمیدارم و دل شکسته ام خنجری بر احساساتم میزند.... به چه اجازه ایی سرم داد زد چرا به خودش اجازه داد ان حرف ها را به من بگوید.... . . . به خانه می رسم + سلام مادر ناراحت است و جواب سلامم را با بی میلی میدهد. چادرم را تا می کنم. اولین روز چادر پوشیدنم چقدر حرف شنیدم حرف هایی که به چادرم نمی آمد.... اما دوستش دارم چادری که مرا یاد مادر خوبی ها می اندازد.. _ ایلیا رفت. بی توجه به اشپزخانه می روم و آب از شیر میخورم. _ شنیدی چی گفتم . + بله. گفتین ایلیا رفت. ادامه ی آب را می خورم. _ خب پس این جمله امم بشنو که دیگه حق نداری تو اون خونه کار کنی. آب درون گلویم می شکند و به سرفه می افتم.. لیوان را درون سینک می گذارم سمت مادر می روم و می گویم: + چرا ؟ _ چون که من میگم + اخه مامان چرا یهو نظرت برگشته توکه از سکینه خانم خیلی راضی بودی تو که دوست داشتی من اونجا کار کنم _ الان میگم دیگه نمیخاد بری. + ایلیا چیزی گفته؟ _ اره. گفتی میرم سرکار ، نگفته بودی با شازده پسر سکینه خانم میری بیرون. + مامان به جان خودت امروز رفتیم تشییع پیکر شهید همین. _اشتباه کردی اون پسره کیه مگه؟!. + همون پسر ، شبی که زنگ زدین میخواستین بیاین ، وظیفه ایی نداشت اما باهام اومد که مبادا تو خیابون یا تو خونه با وجود حمید اتفاقی برام بیافته خودش زنگ زد به پلیس ، من که اصلا بادیدن خون دیوار تو حال خودمم نبودم اون خونه رو تمیز کرد تا شما حالتون بد نشه _ به هر حال دیگه اونجا کار نمی کنی ..تمام با من بحث نکن 🚫❌ پیگرد‌الهی‌دارد ❌🚫 https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
رمان فــــَتـــٰــآح برای بردن وسایلم به عمارت سکینه خانم امده ام.. تا حرف رفتن میزنم ، بغض می کند و چهره ی زیبایش درهم می شود. _ رمیصا جان عزیزم نرو. من خیلی بهت وابسته شدم نبودنت اذیتم میکنه مثل دختر نداشته امی لبخند میزنم و کنار تختش می نشینم + شرمنده ام.. منم شما رو خیلی دوست دارم ولی دیگه مادر دستور دادن نمیشه مخالفت کنم ، ولی بهتون سر میزنم. زنگ میزنم خوبه ؟ _چی بگم دخترم ...شماره ی مادرت رو بده خودم باهاش حرف می زنم ؟ + نه ، درست نیست مادر دیگه تصمیم اش رو گرفته. امیدوارم یه پرستار خوب براتون پیدا بشه سرش را می بوسم ، او هم محکم در آغوشم می گیرد. .. .. .. از پله های عمارت پایین می ایم کتاب و تسبیح درون دستم را روی قلبم می گذارم تسبیح تربت را بو می کنم.... چقدر دوستشان دارم ولی باید به صاحبش برگردانم.. به سوی اتاقش می روم در میزنم .. صدایی نمی اید دوباره در میزنم باز هم صدایی نمی اید. در را باز می کنم. درون اتاق کسی نیست ، اما اتاقش عطر تسبیح را دارد... سجاده اش روی زمین پهن است.. تسبیح ایی که قبلا بهم داده بود را بار دیگر بو می کنم و روی چشمانم می گذارم .. تسبیح را روی کتاب می گذارم و کتاب را هم روی میز تحریر می گذارم.. اگر بود از او خداحافظی می کردم...... 🚫❌ پیگرد‌الهی‌دارد❌🚫 https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
اینم عیدی من به شما 👇👇 شما به جاش برام دعا کنید قسمت بعدی 👇👇
رمان فـــــَتـــــٰــآح چادرم را روی سرم محکم می کنم .. از آن روز که در تشییع ، پیکر شهید را دیدم با خودم و او عهد کردم به عشق خدا ، با کمک او پای خون مطهرش بمانم چادر مادرم زهرا (س) را محکم تر بگیرم با کمک همان شهید دوست دارم این یادگاری را تا جایی که بتوانم حفظ کنم ... در عمارت را می بندم و درون کوچه گام بر میدارم چادرم در باد حرکت می کند و جلوی صورتم را می گیرد چادر را به سختی می گیرم و پشت به باد می ایستم تا کمی از هجمه های باد کم شود.... _سلام بر می گردم... اوست ، همان که در سختی ها کنارم بود ، همان که با تسبیح و کتابش عطر تازه ایی به زندگی ام بخشید او که با هدیه ی شهدا دنیای دیگری به رویم گشود... ناخوداگاه سرم را مثل او پایین می گیرم ... + سلام از این اخلاق ها نداشته ام ، همیشه در مقابل مردها با قدرت ایستاده ام اما او نمیدانم چه ام شده _ دو روزه نیومدین عمارت علت خاصی داشته؟ + دیگه نمیام. ناگهان سرش را بالا می گیرد و نگران به اطراف نگاه می کند _ چرا اخه ؟ از چیزی ناراحت شدین؟ مادرم چیزی گفته کاری کرده ؟ کار مادرجون سخت شده ؟ + نه اصلا به خاطر این ها نیست ... _ پس چی شده ؟ + اون روزی که با شما اومدم تشییع شهید پسر خاله ام منو رسوند تا دم در تازه از شمال اومده و مثل اینکه بعد هم که با شما اومدم تعقیب مون می کرده نمیدونم به مادر چی گفته که مادر کاملا مخالف کار کردن در اینجا شدن ... نفس عمیقی می کشد.. سکوت را می شکنم + به سکینه خانم ، این عمارت و اهالی این خونه خیلی عادت کرده بودم اما مادر نظرشون چیز دیگه اییه... کتاب و تسبیح تون رو گذاشتم رو میز تو اتاقتون با اجازه تون من برم .خدانگهدار نگاهی به چادرم می کند و ارام می گوید : _ خدا نگهدارتون. 🚫❌ پیگرد‌الهی‌دارد ❌🚫 https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
می‌دونستین وقتی قیامت میشہ، خدا بہ قدری رحمتش رو رو بہ روی مردم گستـرش میده کہ حتی شیطان هم از اینکہ مـورد لطف و رحمـت خـدا قرار بگیـره به طمـع میوفتہ!🙄 بچه‌ها حتی شیطان؛ بعد تو چرا ناامیدی از برگشتِت ؟!🌱