رمان فــــَتــــٰـــاح
#قسمت_سی
از در عمارت خارج می شوم
امروز هدیه ایی از طرف شهدا گرفتم که تا به حال چنین هدیه ی ارزشمندی نگرفته بودم .....
صدای بوق ممتد ماشینی نگاهم را به سوی دیگری سوق می دهد
ایلیا با اخم نگاهم می کند و عصبانی دستانش را روی بوق گذاشته است
به سمت ماشین اش می روم
می گوید :
_بیا سوار شو.
تابه حال به این شکل عصبانی ندیدمش...
بی صدا درون ماشین می نشینم
ناشیانه و عصبانی ماشین را به حرکت در می آورد
خیابان ها لایی می کشد و پشت ماشین ها بوق می زند.
از صدای بوق گوش هایم اذیت می شود
بهش می توپم و می گویم:
+ هیچ معلومه چخبرته...چه وضع رانندگیه...
اب دهنم رو قورت میدم و با صدای بلندتری می گویم :
+ منو پیاده کن..میخام سالم برسم خونه
داد میزند:
_ هیچ معلومه تو اون خونه چه غلطی می کنی؟
با پسر مردم میری بیرون که چی...
فکر کردی چون برادرت نیست ، میتونی هر غلطی بکنی...
ناخودآگاه بغض می کنم ..
_ دنبالت اومدم دیدم سوار ماشین شدی
دیدم باهاش رفتی رمیصا چه می کنی تو...
غیرت حالیته... حیا حالیته
چشم هایم را می بندم :
+ نگه دار پیاده میشم..
همچنان وحشیانه با ماشین می راند..
داد میزنم :
+ گفتم نگه دار...
ماشین را نگه میدارد..
پیاده میشوم
بی صدا اشک هایم می بارد ، در خیابان گام برمیدارم
و دل شکسته ام خنجری بر احساساتم میزند....
به چه اجازه ایی سرم داد زد
چرا به خودش اجازه داد ان حرف ها را به من بگوید....
.
.
.
به خانه می رسم
+ سلام
مادر ناراحت است و جواب سلامم را با بی میلی میدهد.
چادرم را تا می کنم.
اولین روز چادر پوشیدنم چقدر حرف شنیدم
حرف هایی که به چادرم نمی آمد....
اما دوستش دارم چادری که مرا یاد مادر خوبی ها می اندازد..
_ ایلیا رفت.
بی توجه به اشپزخانه می روم و آب از شیر میخورم.
_ شنیدی چی گفتم .
+ بله. گفتین ایلیا رفت.
ادامه ی آب را می خورم.
_ خب پس این جمله امم بشنو که دیگه حق نداری تو اون خونه کار کنی.
آب درون گلویم می شکند و به سرفه می افتم..
لیوان را درون سینک می گذارم
سمت مادر می روم و می گویم:
+ چرا ؟
_ چون که من میگم
+ اخه مامان چرا یهو نظرت برگشته توکه از سکینه خانم خیلی راضی بودی تو که دوست داشتی من اونجا کار کنم
_ الان میگم دیگه نمیخاد بری.
+ ایلیا چیزی گفته؟
_ اره. گفتی میرم سرکار ، نگفته بودی با شازده پسر سکینه خانم میری بیرون.
+ مامان به جان خودت امروز رفتیم تشییع پیکر شهید همین.
_اشتباه کردی اون پسره کیه مگه؟!.
+ همون پسر ، شبی که زنگ زدین میخواستین بیاین ، وظیفه ایی نداشت اما باهام اومد که مبادا
تو خیابون یا تو خونه با وجود حمید اتفاقی برام بیافته
خودش زنگ زد به پلیس ، من که اصلا بادیدن خون دیوار تو حال خودمم نبودم اون خونه رو تمیز کرد تا شما حالتون بد نشه
_ به هر حال دیگه اونجا کار نمی کنی ..تمام با من بحث نکن
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
#قسمت_سی
#رمان_لطیف
او که سعی دارد روی پا بایستد
و ان یکی پایش را روی زمین می کشد
نزدیک یک نیمکت می شود
به سمت دانشجویان می روم
و انها را متفرق می کنم
به نیمکت نزدیک می شوم
+ حالتون خوبه؟
از قیافه اش معلوم است که درد بسیاری در پایش تحمل می کند ....
به سختی می گوید :
_خوبم ....
ولی پام...
+بلند شید بریم درمانگاهی جایی
باید پاتون رو نشون بدیم
_نه لازم نیست
دوباره از درد قیافه اش مچاله می شود
همان چند خانم چادری کمک اش می کنند و سوار ماشین می شود
به سمت درمانگاه ماشین را روشن می کنم ...
عکسی از پایش می گیرند
و دکتر می گوید :
_ خداروشکر نشکسته ...
فقط یکم مفصل پا شون ضرب دیده که با استراحت و
تکان ندادن پاشون
و خوردن چند تا مسکن حل میشه ..
کارهای درمانگاه را انجام می دهم
و
داروهایش را از داروخانه می گیرم
رنگ رخسارش زرد شده
آبمیوه ایی می گیرم و به سمتش می روم
+بفرمایید
_متشکرم ... عذرمیخوام امروز وقت شما رو هم گرفتم ..
+نه مسئله ای نیست
چی تو کیف تون داشتین ... ؟؟
اونا رو میشناختین؟
_نه نمیشناختم
تو کیف هم چند تا اسناد و مدارک از بابا
و عکس های خانوادگی ..
با گفتن نام پدرش گوشم تیز می شود :
+اسناد و مدارک از پدرتون ؟! ...
چرا باید تو کیفتون بیارین دانشگاه؟
دیروز یکی تماس گرفت گفت از طرف سپاه ناحیه است
و فردا چند تا مدارک و عکس خانوادگی بیارم براشون
+خب
_گفتم بیارم سپاه براتون ؟؟
گفتن نه
فردا باهام تماس می گیرن و میگن برم کجا تحویل شون بدم ..
+عجب...پس همه اش کشک بوده
_چی ؟؟؟ کشکِ چی؟؟
منظورتون چیه؟
باید با یکی تماس بگیرم...
از او فاصله می گیرم
و او هم هاج و واج با چشمان متعجب من را نگاه می کند
و
سعی دارد
بین قضایا ربطی پیدا کند..
باید فورا موقعیت پیش امده را به دوستان پدر اطلاع دهم ....
#محرم #ماه_محرم #امام_حسین علیه السلام
#این_رمان_مختص_کانال_عاشقانهایباخدا_است💢
#هرگونه_کپی_برداری_شرعاً_حرام_است_و_پیگرد_الهی_دارد‼️‼️
#فدایی_بانو_زینب_جان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f