#بیست_و_سوم
#رمان_لطیف
با بچه ها به سمت هیئت محمدحسین و دوستانش می رویم
امیرعباس رقیه و حوراء
هر سه فکر شان مشغول است
و این را از سکوت عمیق شان می فهمم
میدانم بیشتر از خودشان دل نگران پدرشان عماد هستن
چقدر دلم برای آغوش عمادم تنگ شده
.
.
.
.
از زبان #امیرعباس :
وارد دانشگاه میشوم
به کنار مزار شهدای گمنام دانشگاه
می روم
و
همانطور که عینک دودی را
از چشمانم
بر میدارم .
دست دیگرم را روی مزار می گذارم
و
فاتحه می خوانم
زیرلب شروع می کنم :
با تماسی که دیروز داشتم
کلیات کار رو بهم گفتن
ولی برای من سخته ...
نتونستم بهشون بگم برام سخته
چون از پدرم یاد گرفتم
زیر مشکلات و مسائل
شونه خالی نکنم
و مردونه تا تهش برم
اخ که چقدر دلم برای بابا تنگ شده
چقدر مامان این روزها ساکت شده
و
دیگه مثل قبل حوصله نداره
و
لبخند روی لبش
جاش رو داده
به نگرانی و ناراحتی از دوری بابا
چیکار کنم
یعنی چه کاری از دستم برمیاد
ای شهدا کمکم کنید
دستمو بگیرید
چطور دوست های این خانم رو بشناسم
چطور از کارهاش سردر بیارم
اگه یکی از دوستام فهمید
چیکار کنم چی بگم بهش
بگم فرمانده تون افتاده
دنبال یه
دختر ....
سرم را از شرمندگی پایین می اندازم
خدایا کمکم کن
نفس درونمو بکشم
و جوری که تو صلاح میدونی بندگی کنم
.
#عید_غدیر
#این_رمان_مختص_کانال_عاشقانهایباخدا_است💢
#هرگونه_کپی_برداری_شرعاً_حرام_است_و_پیگرد_الهی_دارد‼️‼️
#فدایی_بانو_زینب_جان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f