eitaa logo
'عــــاشِــــقانـــﮩ‌‌ اے‌ بــــا خُـــــــدا'
3.6هزار دنبال‌کننده
25.8هزار عکس
9.5هزار ویدیو
58 فایل
ڪ‌پــی آزاد = به شرط صلوات🔮 'به نیت ظهور امام زمــان عجل‌اللّھ و دعا براے شهادت خادمین ڪانال ❤' نَفَسے ڪھ خدا بھ زندگے انسان بخشیدھ یه عشقھ + که اگھ با بندگے برای خدا همراھ بشھ = عاشقانھ اےبا‌ خداست ✨ در خدمتم ✍️ @Labik_ya_seyedAli شرایط 👋 @Eshgh12a
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان فــــَتــــٰـــآح ماشین را پارک می کند و پیاده می شوم ، انبوهی از جمعیت با نوای مداحی ایستاده سینه می زنند بوی اسفند با ضرب سینه زدن ها دلم را به بازی می گیرد : _ ببخشید من باید برم یه سری کارها رو هماهنگ کنم ، وقتی برنامه تموم شد بیاین همینجا که بریم . به راه می افتد و به جمع چند جوان حزب اللهی می پیوندد و مشغول صحبت می شود .. این همه جمعیت برای چه آمده اند ...؟! این شوق ، این اشک ، این سینه زدن ، نشان از چه حسی می دهد که درون این مردم را شعله ور کرده است و زبانه های عشق را به آتش می کشد... مادری چشم انتظار جوان رشیدش ... خواهری چشم انتظار برادر غیورش پدری خمیده زیر بار غم جوانش این جوان رفت که چی را ثابت کند در راه ثبات کشور دیگری جان خود را فدا کرد که چه سرمشقی به ما جوانان بدهد ..؟!! چادرم را جلوتر می آورم . حس آرامشی که چادر به من می دهد هیچ مانتوی بلندی نمی دهد چقدر با بودنش حال من خوب است....... دختری کنارم می آید و می پرسد : _ خانم ساعت چنده ؟ نگاهش می کنم دختری با پوست گندمی چهره ایی مهربان و قدی کوتاه با پوشش چادر است .. نگاهی به ساعت مچی ام می اندازم و با لبخند می گویم : + ساعت ۱۷ و ۵ دقیقه است _ممنونم. شما تا حالا تشییع شهدا شرکت کردین ؟ + نه اولین بارمه _ قبولتون باشه. کمی با هم گپ می زنیم و آشنا می شویم رشته اش معارف و سال آخر دیبرستان است یک برادر و یک خواهر کوچکتر دارد. شماره ی همدیگه را می گیریم که صدای جمعیت بالا می رود از دور تابوت شهیدی روی دستان مردم جابه جا می شود و نزدیکتر می شوم . اشک هایم دست خودم نیست بی هوا لیز می خورند و صورتم را خیس می کنند.... در دلم با او گفتگو می کنم.: « سلام شهید سلام آقا ممنون که دعوتم کردی ممنون که نگام کردی میدونی که خیلی خرابم میدونی که غرق گناهم دلم گرفته از این دنیایی که انقدر بی ارزشه.... خوش به حالت که انقدر زیبا رفتی میشه کمکم کنی راهتو ادامه بدم میشه کمکم کنی به حرمت خونت که روی زمین جاری شده بندگی خدا رو بکنم... رمیصایی باشم که خدا دوست داره رمیصایی باشم که تو قبول داری ... میشه منو هم شفاعت کنی دستم به تابوتش نمیرسد اما قلبم خودش را می رساند... این دختر که حالا میدانم نامش زهراست حالش بهتر از من نیست گویی او هم درد و دلی با شهید داشته که اینگونه صورتش خیس است ... تابوت را در دستان می چرخانند و بعد هم به سوی گلزار شهدا می برند... مردم با چشمان خیس و دلی بی تاب شهید را بدرقه می کنند.... 🚫❌ ‌پیگرد‌الهی‌دارد ❌ https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
درب حیاط را با کلید باز می کنم و از حیاط چراغ های روشن پذیرایی گواه از امدن مهمان ها می کنند درب خانه را با یاالله باز می کنم و وارد می شوم . دختر علی اقا با حوراء مشغول چیدن سفره هستن که متوجه ی حضور من می شوند دختر علی اقا چادرش را سفت تر می کند و سلام می دهد . جواب سلامش را با سر پایین می دهم و به سمت دو پسر کوچک علی اقا که درکنار محمدحسین روی مبل نشسته اند می روم +سلام پهلووانها چطورین؟؟ _سلام آقا امیرعباس تشکر شما خوب هستین؟ محکم پشت یکی شان می زنم که با ضربه ی من از جا تکان می خورد و روبه جلو پرت می شود . +فدای تو سالار 😂 ان یکی برادرش می خندد و بهم دست می دهد . رقیه در آشپزخانه مشغول اماده کردن شام است . +سلام رقیه سادات از طرف مادری چخبر؟ لبخند می زند و برگ کاهویی به دستم می دهد و می گوید : _سلام داداش خسته ی کار نباشی . نزدیک اتاق ها می شوم تا لباس هایم را عوض کنم . که صدای بغض آلود خانم ها از اتاق پدر و مادرم توجه ام را جلب می کند . نزدیکتر می شوم _آخه سرورسادات نمیدونی سخته با دوتا پسر کوچیک اینها پدر میخوان.. زینب از آب و گل در اومده ولی اینا تو سن بلوغ ان باید پدر بالا سرشون باشه سخته خیلی سخته +اره عزیزم درک میکنم _الحمدالله شما امیر عباس رو داری در نبود حاج آقا عماد مرد خونه تونه .. بچه هاتم از آب و گل دراومدن... +درسته عزیزم ولی بازم من نمیتونم برای بچه ها یا همون امیرعباس جای پدر رو پر کنم ان شاءالله به زودی میان _ان شاءالله ... چند روزپیش یکی زنگ زد که بیان خواستگاری زینب چی بهشون میگفتم وقتی نمیدونم اصلا جواب علی چیه گفتم فعلا قصد ازدواج نداره +خوب کاری کردی تو امر ازدواج بدون حضور پدرشون نمیشه دخالت کرد باید مردها خودشون باشن اونا جنس خودشونو بهتر میشناسن‌.. وارد اتاق می شوم و تقه ایی به در میزنم +سلام بر خانم های نگران شوهر😁 فاطمه خانم که سعی در پاک کردن اشک هایش دارد با خنده می گوید : _سلام پسرم خوبی ؟ +سلامت باشید حاج خانم والا این شوهرهای شما به درد هیچکی نمیخوره هرکی ببره زود میاره والا با این شوهرهاتون ملت شوهرمی کنن شما هم شوهر کردین همش نیستن تازه حالا نگرانشون هم میشین بیکارین... ولشون کنین خودشون زود پیداشون میشه هر دو از خنده روده بر می شوند . شانه ای بالا می اندازم ومی گویم: + والا به سمت اتاقم می روم و صدای خنده شان خانه را پر می کند.. نمیدانم چرا درون دلم خوشحالم که خواستگاری دختر علی آقا (راستی اسمش زینب است) رد شده نمیدانم این خوشحالی به خاطر حس مسئولیت پذیریم هست که در نبود مردها نسبت به اعضاء ی خانواده ها دارم یا داستان چیز دیگریست .......‌‌ 💢 ‼️‼️ https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f