رمان فــــَتـــٰــآح
#قسمت_بیست_و_هفتم
وارد عمارت می شوم .
گویی این خانه خانه ی دومم است.. انقدر که حس آشنایی نسبت به این خانه دارم و یقینا اخلاق خوب و مهربانی سکینه خانم سبب این همه احساس خوب شده ..
دیروز که به دلیل بازگشت مادر از شمال مرخصی بودم
دلم برای سکینه خانم تنگ شد.
بیشتر از مادرم نه ، اما کمتر از مادرم دوستش دارم.
وارد خانه می شوم ،
پله ها را یکی درمیان بالا می روم و به سمت اتاق سکینه خانم می روم ..
در میزنم
_ بفرمایید.
در را باز می کنم .
+ سلام سکینه بانو ..
_ سلام دورت بگردم من .چقدر دلم برات تنگ شده بود دختر عزیزم .
.
.
.
.
.
در آشپزخانه مشغول به آشپزی می شوم.
سیمین وارد آشپزخانه می شود .
+ سلام سیمین خانم
_ علیک .
پشت سرش امیرارشیاء با کیسه هایی از خرید در دستانش
وارد آشپزخانه می شود .
_ سلام وقتتون بخیر .
+ سلام .
این پا و آن پا می کند انگار می خواهد صحبتی بکند .
سیمین خانم هم متوجه می شود
و چشمش را به لب های امیر ارشیاء
می دوزد. و از گوشه چشم من
را نگاه می کند .
بی توجه به آن دو مشغول کار هستم .
او سنگینی نگاه مادرش را حس می کند و از آشپرخانه می رود.
سیمین هم دقایقی در آشپرخانه می چرخد و می رود .
خرید ها را بر میدارم و سر جاهایشان می گذارم ...
_ ببخشید
بر می گردم امیرارشیاء با سر پایین می گوید :
_ امروز سه شنبه است اگه یادتون باشه
ساعت ۱۷:۳۰ تشییع یکی از شهدای مدافع حرمه ..
اصلا یادم نبود با شوق زیادی می گویم :
+ بله اصلا یادم نبود...
_ من میخام برم گفتم ، بهتون بگم اگه خواستید شما هم تشریف بیارید...
+ ممنون که اطلاع دادید
اما دیروز هم مرخصی بودم کار دارم
باید از سکینه خانم اجازه بگیرم.
در ضمن من خودم یه دربست می گیرم میرم تشکر.
_ من از مادرجون اجازه تون رو گرفتم مشکلی نداره .
باز هرطور خودتون صلاح میدونید ولی وسیله هست من اونجا باید خادم باشم برای همین ۱۶:۳۰ میرم
خواستید میرسونمتون .
+ چشم تا اون موقع کارها رو انجام میدم .
_ خب با اجازه تون.
هنوز دقایقی مانده به ۱۶:۳۰ مانده ام ...
نمی دانم چادر بپوشم یا نه؟؟
دو راهی سختی است ..!!!
دلم می گوید بپوش.. اما عقلم می گوید
چرا در تشییع شهدا می پوشی؟!!
اما در کوچه و خیابان نه..!!
شهدا رفتند که در تشییع انها یادت بیافتد چادر بپوشی !
در کوچه و خیابان شهدا نیستن رمیصا خانم ...... واقعا که.!!!!
_ بریم؟
در لحظه چادر را سرم می کنم و می گویم:
_ بله بریم.
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
#رمان_لطیف
#قسمت_بیست_و_هفتم
چند روزی می گذرد
مادر از تمام ماجرا آگاه است
خودم به او گفتم
از بچگی با هم مثل دو دوست صمیمی هستیم.
شاید دوستی و صمیمیت او بوده
که باعث شده تا الان که به سن جوانی
رسیدم
سراغ دوستی با هیچ دختری نرفتم ...
مادر مشغول تدارکات شام است
او که تلفنی با فاطمه خانم زن علی آقا صحبت کرده
متوجه ی استرس و اضطراب زیاد او شده
به همین دلیل امشب انها را شام دعوتت کرده
کمی در کارها کمک اش میکنم
و
به مقصد سرکار پیشانی اش را می بوسم
و به سمت در می روم .
+ مامان چیزی خواستی بگو از بیرون برات بخرم ..
مامان با حالت زیرکانه ای می خندد
و ابرو بالا می اندازد و می گوید:
چشم
دلیل این خنده اش را نمی فهمم
و خداحافطی می کنم .
محل کارم چند محله با خانه فاصله دارد
شغلم آزاد است و کارم با چوب است و مغازه ی نجاری دارم
و الحمدالله رزق و روزی از طرف خدا به حد کفایت می رسد
مادر اصرار بر ازدواج دارد
و می گوید حالا که دستت به دهانت
می رسد زودتر ازدواج کن
با اینکه تحصیلاتم را تمامکردم
و سربازی ام رفتم
و عملاً دلیلی برای دیر ازدواج کردن ندارم
اما فعلا قصد ندارم
و این شرایط از زندگی ام را دوست دارم
یا راحت تر بگویم
شاید هنوز عاشق نشدم.......!!!
#مباهله #روز_مباهله
#این_رمان_مختص_کانال_عاشقانهایباخدا_است💢
#هرگونه_کپی_برداری_شرعاً_حرام_است_و_پیگرد_الهی_دارد‼️‼️
#فدایی_بانو_زینب_جان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f