باند پرواز 🕊
💛||• #رمان °• 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفتاد_و_ششم فردا صبح ، در شهرک شهید محلاتی از
💛||• #رمان °•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_آخر
صدای
« این گل پرپر از کجا آمده » نزدیک تر می شد ...
سعی کردم احساساتم را کنترل کنم .
می خواستم واقعا آن اشکی که داخل قبر میریزم ، اشک بر روضه امام حسین علیه السلام باشد نه اشک از دست دادن محمدحسین!
هرچه روضه به ذهنم می رسید ، می خواندم و گریه می کردم ..
دست و پاهایم کرخت شده بود و نمی توانستم تکان بخورم 😭
یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود و به من می گفت :
« شما زودتر برو بیرون! »
نگاهی به قبر انداختم ، باید میرفتم .
فقط صداهای درهم و برهمی می شنیدم که از من می خواستند بروم بالا اما نمی توانستم ..
تازه داشت گرم میشد ، دایی ام آمد و به زور من را برد بیرون!😭
مو به مو همه وصیت هایش را انجام داده بودم ..
درست مثل همان بازی ها.
سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم ..
اقایی رفت پایین قبر ..
در تابوت را باز کردند . وداع برایم سخت بود ، ولی دل کندن سخت تر😭😭
چشم هایش کامل بسته نمیشد .
می بستند ، دوباره باز می شد!
وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر ، پاهایم بی حس شد.
کنار قبر زانو زدم ، همه جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم ...
از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون آوردم ، همان که محرم ها می پوشید . چفیه مشکی هم بود . صدایم می لرزید ، به آن آقا گفتم :
« این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش! »
خدا خیرش بدهد ، در آن قیامت ، با وسواس پیراهن را کشید روی تنش وچفیه را انداخت دور گردنش...
فقط مانده بود یک کار دیگر ..
به آن آقا گفتم :
« شهید می خواست براش سينه بزنم . شما میتونید ؟ »
بغضش ترکید . دست و پایش را گم کرده بود ، نمی توانست حرف بزند .
چند دفعه زد روی سینه اش ...
بهش گفتم :
« نوحه هم بخونید!»
برگشت نگاهم کرد ، صورتش خیس خیس بود ..
نمیدانم اشک بود یا آب باران . پرسید :
« چی بخونم؟! »
گفتم :
« هرچی به زبونتون اومد!»
گفت :
« خودت بگو!»
نفسم بالا نمی آمد .
انگار یکی دست انداخته بود و گلویم را فشار میداد😣
خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم ، گفتم :
« از حرم تا قتلگه زینب صدامیزد حسین / دست و پا میزد حسین
زينب صدا میزد حسین!»
سینه میزد برای محمد حسین و شانه هایش تکان می خورد .
برگشت . با اشاره به من فهماند که: « همه را انجام دادم ! »
خیالم راحت شد که پیش پای ارباب ، تازه سینه زده بود ..😭😭
#به_پایان_آمد_این_دفتر_حکایت_همچنان_باقیست
#رمان_شهید_محمد_خانی✨
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
💛||• #رمان °• 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_آخر صدای « این گل پرپر از کجا آمده » نزدیک تر م
سلام رفقای باند پروازی 💛
امشب پس از حدودا ۴۰ روز رمان خوب شهید محمد خانی به پایان رسید .🍃
رمانی گه برگرفته از کتاب #قصه_دلبری به روایت همسر این شهید بزرگوار ، سرکار خانم مرجان دُرعلی بود .💟
دوستان عزیزم که از ابتدای بارگذاری این رمان همراه ما بودید
ممنون میشم نظراتتون را نسبت به این رمان و پیشنهادتون برای رمان بعدی را ، برای ما در چند جمله بنویسید😇
ناشناس👇https://harfeto.timefriend.net/16780287517349
شخصی📲 @Am21mar
#قصه_دلبری
#رمان_شهید_محمد_خانی
دلتنگم برای خواندن زیارت عاشورا در حرم ارباب
دلتنگم برای اشک شوق از دیدن حرم ارباب
دلتنگم برای دیدن حرم سقا
دلتنگم برای سرگردانی در بین الحرمین
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله♥️
🌟شبتون حسینی🌟
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
1_4306820790.mp3
15.24M
امیری حسین و نعم الامیر♥️
بسیار عاااالی
مداحی ارسالی و پیشنهادی یکی از اعضای محترم کانال مون🌹
استودیویی🎤🎧
سید رضا نریمانی
رزق حسینی و شهدایی شبانه🌙🌹التماس دعا
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
🌷 نگوکه بیخبری درد هر دوای من است
🌾 که زَهر بی خبری درد پُر بلای من است
🥀 نگو برای من ازمرگ و روزگارفراق
🦋 بلای اعظمِ من، غیبتت برای من است
#اللهم_عجـل_لولیـک_الفـرج🌤
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى الْقَائِمِ الْمُنْتَظَرِ وَ الْعَدْلِ الْمُشْتَهَرِ...
🌱سلام بر قیام کننده ای که جهان چشم به راه اوست...
و عدالتی که زبانزد همگان است.
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶آثار هدیه به امام زمان (عجل الله).....
هدیه دادن محبت را بیشتر می کنه💚
#امام_زمان
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz