✨﷽✨
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹
#شهید_مدافع_حرم
#عمر_ملازهی
#شهید_اهل_تسنن
#قسمت_آخر
#برادر_شهید
من در تهران سرباز هستم. عمر وقتی آمده بود اینجا تا اعزام شود به من زنگ زد و گفت: دارم می روم سوریه، بیا برای آخرین بار ببینمت. قبلش مادرم گفته بود برادرت می خواهد بیاید با تو کار دارد. عمر با من در میدان آزادی قرار گذاشت. وقتی رفتم با دو نفر دیگر از دوستانش بسیار خوشحال آنجا بودند. پرسیدم: داری می ری کجا؟ گفت: جنگ. گفتم: اینها هم هستند؟ گفت: اره حدود صد نفر هستیم می رویم از برادرانمان دفاع کنیم. برای ما شیعه و سنی فرقی ندارد همه با هم هستیم. کاملا مشخص بود که کاملا فکرهایشان را برای رفتن کرده اند و می دانند دشمن مقابل ما بحثش شیعه و سنی نیست بلکه همه عوامل آمریکا هستند. می گفت: مهم نیست خون ما اینجا یا سوریه بریزد مهم این است که ما به کمک برادرانمان می رویم.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
https://eitaa.com/BandeParvaz
باند پرواز 🕊
✨﷽✨ '♥️𖥸 ჻ 🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 #شهیدانه #شهدا_زنده_اند #شهید_والامقام #عبدالنبی_یحیایی روایت #شهیدی که پیکر
✨﷽✨
'♥️𖥸 ჻
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀
#شهیدانه
#شهدا_زنده_اند
#شهید_والامقام
#عبدالنبی_یحیایی
روایت #شهیدی که پیکر مطهرش ۹سال پس از دفن #سالم مانده بود به نقل از #پدر_شهید
#قسمت_آخر
برادرم که خودش داخل قبر رفته و جسد را گرفته بود، بعدها تعریف میکرد که دست و پای جنازه نرم بود و اصلاً حالت خشکی نداشت، گویی که به تازگی #شهید شده باشد. حتی خودم دیدم که دست #عبدالنبی در اثر جابهجایی تکان خورد و روی سینهاش قرار گرفت.
یکی از همولایتیهایمان سریع رفت تا از اتاقکی که در قبرستان وجود داشت، قرآنی بیاورد و بالای سر جسد بخوانیم، صفحات قرآن پوسیده شده بود، اما درست همان آیه : ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله اموات… آمد ، آیهای که خدا در آن میگوید #شهدا زندهاند نزد ما روزی میخورند.
مادر #شهید_عبدالنبی_یحیایی
خواست خدا بود که چنین بچه دل پاکی را به ما هدیه بدهد.
#عبدالنبی ذات خوبی داشت و ما هم سواد آنچنانی نداشتیم که بخواهیم روی تربیتش کار خاصی انجام دهیم. روستایی بودیم و غیر از رزق حلال و انجام امور مذهبی خودمان چیزی نداشتیم که به او یاد بدهیم، اما این بچه از همان دوران کودکیاش به نماز و روزه اهمیت زیادی میداد و با اینکه به مدرسه نرفته بود، سعی میکرد قرآن یاد بگیرد و آن را تلاوت کند .
پدر #شهید_عبدالنبی_یحیایی
#عبدالنبی صدای خیلی خوبی داشت، چون مدرسه نرفته بود، شبها که از بیرون میآمد تا دیر وقت مینشست زیر نور چراغ فانوس، میخواند و مینوشت.
میگفتم بابا! خستهای چرا خودت را اذیت میکنی؟ میگفت میخواهم خواندن و نوشتن یاد بگیرم تا روضهخوان امام حسین(ع) بشوم .
آخر هم به آرزویش رسید، محرم که میشد مردم را جمع میکرد و برایشان نوحه میخواند.
#عبدالنبی هر چه دارد از امام حسین (ع) دارد.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
هديه به شهید بزرگوار صلوات 🌷
باند پرواز 🕊
💛||• #رمان °• 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفتاد_و_ششم فردا صبح ، در شهرک شهید محلاتی از
💛||• #رمان °•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_آخر
صدای
« این گل پرپر از کجا آمده » نزدیک تر می شد ...
سعی کردم احساساتم را کنترل کنم .
می خواستم واقعا آن اشکی که داخل قبر میریزم ، اشک بر روضه امام حسین علیه السلام باشد نه اشک از دست دادن محمدحسین!
هرچه روضه به ذهنم می رسید ، می خواندم و گریه می کردم ..
دست و پاهایم کرخت شده بود و نمی توانستم تکان بخورم 😭
یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود و به من می گفت :
« شما زودتر برو بیرون! »
نگاهی به قبر انداختم ، باید میرفتم .
فقط صداهای درهم و برهمی می شنیدم که از من می خواستند بروم بالا اما نمی توانستم ..
تازه داشت گرم میشد ، دایی ام آمد و به زور من را برد بیرون!😭
مو به مو همه وصیت هایش را انجام داده بودم ..
درست مثل همان بازی ها.
سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم ..
اقایی رفت پایین قبر ..
در تابوت را باز کردند . وداع برایم سخت بود ، ولی دل کندن سخت تر😭😭
چشم هایش کامل بسته نمیشد .
می بستند ، دوباره باز می شد!
وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر ، پاهایم بی حس شد.
کنار قبر زانو زدم ، همه جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم ...
از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون آوردم ، همان که محرم ها می پوشید . چفیه مشکی هم بود . صدایم می لرزید ، به آن آقا گفتم :
« این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش! »
خدا خیرش بدهد ، در آن قیامت ، با وسواس پیراهن را کشید روی تنش وچفیه را انداخت دور گردنش...
فقط مانده بود یک کار دیگر ..
به آن آقا گفتم :
« شهید می خواست براش سينه بزنم . شما میتونید ؟ »
بغضش ترکید . دست و پایش را گم کرده بود ، نمی توانست حرف بزند .
چند دفعه زد روی سینه اش ...
بهش گفتم :
« نوحه هم بخونید!»
برگشت نگاهم کرد ، صورتش خیس خیس بود ..
نمیدانم اشک بود یا آب باران . پرسید :
« چی بخونم؟! »
گفتم :
« هرچی به زبونتون اومد!»
گفت :
« خودت بگو!»
نفسم بالا نمی آمد .
انگار یکی دست انداخته بود و گلویم را فشار میداد😣
خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم ، گفتم :
« از حرم تا قتلگه زینب صدامیزد حسین / دست و پا میزد حسین
زينب صدا میزد حسین!»
سینه میزد برای محمد حسین و شانه هایش تکان می خورد .
برگشت . با اشاره به من فهماند که: « همه را انجام دادم ! »
خیالم راحت شد که پیش پای ارباب ، تازه سینه زده بود ..😭😭
#به_پایان_آمد_این_دفتر_حکایت_همچنان_باقیست
#رمان_شهید_محمد_خانی✨
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_بیست_ششم فاطمه روح عالم خلقت است، روح هستیِ خداست، اوست که م
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_آخر
بعداز گذشت دوسه سال یک روز برای گوش کردن مداحی به یکی از کانالها رفتم و همین طور داشتم تبلیغات ايتا را نگاه میکردم وبه کانالها سرميزدم میان یکی از کانالها گروهی تبلیغ شده بود و نظرم را جلب کرده بود،نگاهی به مطالب گروه کردم که در رابطه با کربلا و امام حسین علیه السلام بود،بعداز اینکه چند روزی از همراهی گروه گذشت،پیام شخصی داشتم با عنوان اینکه شما به کانال شهدادعوتيد!دلم با این جمله رفت وبااينکه از پیام هایی بااین محتوا که دعوت میکنند،خیلی استقبال نمیکنم اما با دیدن مطالب کانال،جذبش شدم و پیوستن به کانال را لمس کردم خیلی اتفاقی با ادمين خانم کانال ارتباط گرفتم که البته بازهم همه چیز باشه و برکت نوشتن برای شهداوکراماتشان،دوستی پربرکت و عمیقی بين مان شکل گرفت،طوری که هر روز سراغ همدیگر راميگرفتيم و ایشان پرسیدند که میتوانم منتشر کنم ومن هم شروع کردم به گفتن ونوشتن تابه اکنون که آخرین پارت داستان زندگی ام ختم شد به پویش کربلانرفته ها،ایشان ازمن خواستند که دراین پویش شرکت کنم!راستش خیلی دلم میخواست،برنده شوم و آرزویم رفتن به پابوس ارباب مهربان و آقای امام حسین علیه السلام بود،بسم الله گفتم وياحسين نوشتم،بعدازمتوسل شدن به حضرت رقیه سلام الله علیها،شهداواسطه شدندودرست چندروز مانده به اربعین حسینی بدون حتی هزار تومان هزینه،با هدیه ای از طرف شهدا راهی کربلا شدم!باربدهم باهداياي نقدی خانواده اش تأمین شد وباچه حال عجیبی کوله بستیم وبدون بچه ها راهی شدیم،دوباره به مرزنرسيده به همسرم بازهم هدیه ای از همین کانال واریز شد وشمانمي دانید بدون هیچ هزینه راهی کربلا شدن چه حسی دارد؟خدايا!آنقدر از ذوق و تب وتاب و حال عجيبم دیدن داشتم که نگو!از همسرم خواهش کردم چند عکس ازشهدايي که دوست دارم را برایم پرینت کند و پرس کند!شهید حسن عشوری،حاج قاسم سلیمانی،شهید محمدرصادهقان،ابراهیم هادی عزیزم،شهید هادی ذوالفقاری،شهید آوینی،شهید .....هر مسیر یک شهید!با کاروانی از شهداا ولشگري از ایشان راهی شدم،قدم به قدم با یادشان برای فرج امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف دعا میکردم و تشنه ی این دریای عشق بودم میکشید وميبرد ومن حیران بودم!در این سفر من به هیچ عنوان از گوشی تلفن همراه استفاده نکردم و تنها از طریق گوشی همسرم با دیگران در ارتباط بودیم!وقتی از مرز ایران پابه مرز عراق گذاشتم با بدرقه ی زیبای ایرانیها باچهره های معصوم وآرام،بادوداسپندوباران ریز هوایی مصنوعی،بانگاه به سربازهای عراقی تنم لرزید آنقدر برایم سخت و دردناک بودکه تصور این سربازهای عراقی با قهرمانان وطنم،زمان جنگ چطوربوده؟من حالم خراب شدوباربداز این حال من درعجب بوود!اواصلا این حس رانداشت،دلم ميخواست زودتراز این مرحله گذر کنم و انقدر رویم راپوشاندم دلم نمی خواست نگاه ضمختشان به چهره ام بیفتد،این کشور وان کشور نداشت بحث نامحرم،ولی اینجا خیلی این حس تشدید شده بود!اول سوار ون شدیم وبه نجف رفتیم،خانه ی پدري!باربد توفیق زیارت داشت و صحن خانم ها بسته بود ومن فقط نظاره کردم و اشک ریختم،لشگری ازشهدادرحرم بابا علی بودند..ساعتی ماندیم و راه افتادیم نزدیک سحرسمت کربلا،آه از طریق،چه مسیری چه زیبایی نابي!باباربد اولین جایی که خوابيديم موکب شهيدمحمدبلباسي بود یعنی اول همین که چشم جفتمان به عکس بزرگ ودلبرانه اش افتاد،دلم خواست که اولین اتراق مان موکب این شهيدباشد،به به!خانواده ی شهید چه کرده بودند،برادر شهید و فرزندانش به همراه زن برادر شهید چه بی ریا و خالصانه پذیرای زائرین بودند،از شستن لباس و سرویس دادن برای حمام و....چه مخلصانه کارميکردند به باربد گفتم که میروم کمک توبخواب تاميتوانستم خادمی کردم فرصت از این بهتر؟؟هرموکبي که رفتیم قراربرچندساعت استراحت وخواب گذاشتیم ولی من اینجا فقط برای عزیزانی پیشنهاد میکنم که فرصت خدمت را ازدست ندهندنه خدای ناکرده برای خودنمایی،خلاصه از خواب میزدم وميرفتم موکب داری میکردم بیشتر هم کارم نظافت بود آن هم دستشویی وحمام!جمع کردن زباله ها بدون اینکه باربدبداند,او هنوز هم خبرندارد!بياييد این راز را نگه دارید وشماهم برای سال بعد خادم آقاشويدخيلي راحت شما هم در ثواب موکب داری شریک شوید رفتم سراغ کارشستشوي حمام و دستشویی زائرین هرموکب برای اینکه خودم رابه آن شهيدنزديک کنم که دستشویی هاراانتخاب میکرد،خودم رابشکنم!من درونم را!آقای امام حسین کم ما رابه بزرگي تان ببخشید!ببخشید نتوانستم حق مطلب را ادا کنم!من به کربلارسيدم و شرمنده ام که این قدر دیر آمدن!آقای خوب من!چه حرمي دارید! من همان بيمارازحال رفته ای هستم که پزشک حرم گفت طوری نیست اما شماميدانيد که ای وصال مرا ازخود بیخوردکرد!چقدر دلم میخواهد خادم حرم خواهرتان باشد!این من واين قلم و این زندگی نابسامانی که سامانش دادید واين دل من که میخواهد خادم واقعی شما وخواهرتان باشد!
باند پرواز 🕊
•●❥ 🖤 ❥●• #دایرکتی_ها #قسمت_دوازدهم بارها و بارها حرف طلاق رو پیش کشیدم.. هر بار که سر بحث باز
•●❥ 🖤 ❥●•
#دایرکتی_ها
#قسمت_آخر
افسوس..
افسوس که فرصت ها رو از دست داده بودم..
نه تنها فرصت برای به موقع مادر شدن رو از دست داده بودم
بلکه دچار خطا شده بودم و دیگه هیچ جایی تو دل کیوان نداشتم..!
برای آخرین بار رفتم سراغ کیوان...
باهاش حرف زدم..
گفتم منو ببخش!
اینهمه گناه میکنیم خدا ما رو میبخشه و به رومون نمیاره...
حالا من فقط یکبار خطا کردم!
نمیگم خطام کوچیک بوده نه..!!
اما قول دادم که تکرارش نکنم...همون یه بارم باور کن هیچ حسی از جانب من در کار نبود..
ببخش کیوان..!
دلم تنگ شده برا صدات..
دلم تنگ شده برا شنیدم اسمم از روی لبات..
دلم تنگ شده برای جان گفتنات..
دلم برات تنگ شده کیوان..
تروخدا ببخش..
کیوان سکوت کرد و لام تا کام حرفی نزد
دیگه طاقت این بی محلی و سکوت رو نداشتم
گفتم پس حالا که نمیبخشی طلاقم بده
من دیگه این وضع رو نمیتونم تحمل کنم..
گفت طلاق میخوای؟!
باشه...فردا میرم دادگاه تقاضای طلاق میدم
فقط تا روز جدایی حق نداری به کسی چیزی بگی..
خیره شدم به گلای قالی...اشک از چشمام سرازیر شد و گفتم باشه!
نمیدونستم چی توی سرش میگذره!
میخواست منو بترسونه یا جدی جدی دیگه میخواست طلاق بده!!!
بالاخره تقاضای طلاق داد..
یه پامون تو دادگاه بود و یه پامون تو خونه...
از ترس اون به هیچکس چیزی نگفتم
بالاخره روز موعود فرا رسید..
لباسامو توی چمدون آماده کرده بودم که بعد محضر برگردم بردارم و برم خونه پدری..
رفتیم محضر..
بزور دو تا شاهد پیدا کردیم
نشستیم تا نوبتمون بشه
دل توی دلم نبود..
رنگ به رخ نداشتم!!
همش با خودم میگفتم کاشکی همه چی یه خواب باشه...
و از خواب بیدار بشم..
اما خوابی وجود نداشت
بعد یکسال تاوان گندی رو که زده بودم باید پس میدادم و آبروم جلوی خانواده ها میرفت..
اسممونو صدا زدن،رفتیم تو..
نشستیم روی صندلی کنار هم..
اول اسم منو صدا زدن
چشمهام بارونی شد و روی گونه ها غلتید؛دستام میلرزید..
به هر جون کندن که بود امضاء کردم و برگشتم سر جام نشستم...
حس خفگی بهم دست داده بود..دلم مرگ میخواست!
چه راحت زندگیمو باخته بودم..
چه راحت از کسی که دوسش داشتم جدا شدم..
همش با خودم میگفتم خدایا من که بهت قول دادم.. من که به عهدم وفا کردم...پس چرا کمکم نکردی...چرا به دل کیوان نداختی منو ببخشه..
پس کو رحمانیتت..کو بزرگیت..پس کجایی خداااا...صدای دل شکستم رو چرا نشنیدی خدا..!!!
نوبت کیوان شد..
رفت که امضا بزنه..
لرزش دستاشو حس میکردم
خودکارو گرفت دستش،برد سمت دفتر..!
یه نگاه به من..
یه نگاه به دفتر..
یه دفعه خودکار رو گذاشت روی میز...
ازش پرسیدن
_چی شد؟! امضا کنید لطفا!
+نمیتونم..
_مگه شما نمیخواستی همسرتو طلاق بدی؟
+چرا..
_خب پس امضا کن دیگه برادر من!
+نمیتونم..!
_چرا آقای محترم؟
+چون دوسش دارم..
زل زد تو چشمام و گفت:
وقتی خدا گفته
"باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بت پرستی باز آ
که این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار گر توبه شکستی باز آ "
پس من چه کارم..
می بخشمش..
پایان:)
#فاطمه_قاف
کپی باذکر نام نویسنده و همراه لینک کانال مجاز است
#در_فضای_مجازی_عفیف_باشیم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz