باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_بیست_دوم ✍میان کتاب فروشي داشتم قدم میزدم که ناگهان عکس روی ج
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_سوم
✍ آن چیزی که انسان را نورانی
میکند محبت به امام حسین
تنها نیست ؛ دوست داشتنی
که به ادب و ایثار نرسد هیچ
خاصیتی ندارد، راه اصلیرشد
قرار گرفتن محبت کنار ادب
است .. ادب در چشم ؛
بخاطر عباس مراقب
چشمهایش است ؛
ادب در گوش ؛ ادب در
نیت ها و .. برای امام حسین علیه السلام
باید در راه امام حسین علیه السلام با ادب
شد ..
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
چگونه بود که راهی شدم ،نمیدانم!درست وقتی که" بسم الله الرحمن الرحیم" گفتم و چادرم راسرکردم یاد حرف آیت الله...افتادم که برادرتان از چیزهایی خبر دارد که شمارا به تبعیت ازسيره ی حضرت زهرا (سلام الله علیها)دعوت کرده!دلم قرص شدولبخندي زدم وگفتم:يازهرا!يادبچه های عملیات افتادم!وقت رفتن به دل خطر چه زیبا نام خانم راصداميزدندوفريادبرمي آوردند!جنگ تمام شده بود امامیان من "خانم قرتی" با" من شهدایی"،جنگ سخت ونرمی درگرفته بود ولی رمزعمليات یا فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)بود!خب،معلوم است که با این رمز پیروز میدان نبرد بودم!عقل واحساس باهم در ستيزبودند و عشق چیز دیگری حکم کرده بود!انگار مادر مرا راهی کرده بود ودستي روی دلم کشیده بود،چون دیگر برایم اهمیتی نداشت که دیگران مرا چگونه قضاوت خواهندکرد!از درکه بیرون آمدم از همسایه ها واهل کسبه تا دوست و آشنایان محله وخیابان یکی یکی نگاه حیرت و گاهی پوزخند،نثارم میکردند و راستش را بخواهید خیلی خوشم می آمد اگر کسی حرصش در می آمدوآنقدر از اول بسم الله گفتنم،رو گرفتم و سعی کردم معمولی نباشدهرچه سفت وسخت تر،مورد علاقه حضرت بيشتر!آي مردم سرزمین نور!من قدرتی شگرف برای روبرو شدن باهرچيزي پیداکرده بودم،من آنقدر در زدم که باواسطه در به رویم بازشد الحمدلله!لبخندرضايت همسرم بعدرضاي خدا،چقدر لذت بخش بود!او باتمام قوا ایستاده بود،هم او که اعتیاد عجیبی داشت و تمام پروسه های سخت ونفسگیر ترک مواد،در اوبه شکل معجزه واروحيرت آوری طی شد،من نمیدانم امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف چه قدرتی به همسرم داد که اواينگونه مثل معلولی که پای حرکت نداشته،برخیزد و راه برود!هیچ کس نداند،البته که روزهای سختی بود دردپاهايش راباماساژودم نوشهاي گیاهی،یکسری داروها تسکین میدادیم اما تا نگاه ویژه يخداواهل بیتش نبود،هیچ کدام راه گشا نبود! من که میدانم او درخلوتهايش چقدر دست به دامن ارباب بی کفن شده بود وپای دخترنازدانه اش که میان می آمد،همسرم پای روضه جان ميدادو این برکات واسعه وعظیم دلدادگی ونوکري بود!خب!مگرميشود که ماه رمضان های آدم برود،من و بچه هاقرآن سرمیگرفتیم وباربدخواب بود به بچه ها کلام الله قرآن را میدادم و خودم یک قرآن برسر اوميگذاشتم و یک قرآن بالای سرخودميبردم وشبهاي قدرمان را اینگونه بااوکه در خواب شبانه و غفلت روزمرگی بود،شریک ميشدم!خدارقم زد همانی که خواستيم! من برای همسرم که خواب بود،قرآن به سرش میگرفتم وبه نیابت از او،العفو ميگفتم! همه ي خاطرات گذشته جلوی چشمم قطار میشد ومن،مسافرخوش بختی بودم که حالا قراربود راهی یک سفر عظیم و شگفت انگیز شوم!چقدر این شهدا دلم را آرام کردند!یادم هست که بعد تحولم اولین شهیدی راکه زیارت کردم وبيتاب دیدارش بودم،مدافع حرم زکریا شیری بود که عین مرغ پرکنده درخانه از تلویزیون دنبالش میکردم که چه موقع میرسد ومن میتوانم ایشان را زیارت کنم؟از آن به بعد هرشهيدي که آوردند سعی کردم به اندازه ی تمام سالهایی که غفلت کردم،جبران کردم و بارها ملاقات خصوصی شان روزی ام شد و این رابطه ها قطعا از یک منبع واحدشکل میگیرد و آن منبع نورانی حضرت زهرا سلام الله علیها ست ومن غرق این پندارم که چرا خانه ی ما نور نداشت!
تقاضا مندم نماز لیله الدفن شهید سيد رضی موسوی ابن حسین را قرائت بفرماييد!
چشمتان پرنور✨😭🕊
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
.
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_بیست_سوم ✍ آن چیزی که انسان را نورانی میکند محبت به امام حسین
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_چهارم
✨✍ آن روزی که برای اولین بار باباربد به خانه ی مامان راضیه رفتیم را،خوب به یاد دارم ،با شوق فراوانی به خانه شان رفتم و وقتی مرا دید لبخند کشداری زدو با مفهوم سکوت کرد،راستش دلخورشدم وبعدچند دقیقه ای ازجابرخواستيم تابه خانه بیاییم،باربدجلوتررفت و او به من گفت که چادر چراسرکردي؟گفتم ازاین به بعد شما مراباهمين پوشش خواهید دید واو پوزخندی زدو گفت چند وقت دیگر خسته میشوی و دوباره همین آش و همان کاسه ميشود!او با این حرفش مرا حسابی به هم ریخت!سعی کردم آرامش دونفره مان را خراب نکنم،حالاکه هیچ کس نمیتوانست اورا از من بگیرد و احترامی که بعداز سالها نثارم میکرد،مایه ی حسادت خیلی ها شده بود!برایم خیلی ارزشمند بود ورفتارکسي نباید این رابطه را به کرختی می کشاند،من بودم و باربد جدیدی که میخواست طعم خوشبختی را به من بچشاند! دلم را پای تمام خوبيهايش ریختم و تمام سختیها و بدی ها را حلال کردم!بازهم راضی نميشدوميگفت که باورش نمیشود اورا بخشیده ام!امامن همان موقع ها اورا بخشیده بودم که خدا دوباره اورا به من بخشید!مهریه راکه زبانی سالها پیش بخشیده بودم ولی برای تولدش،محضری کردم و با کلی سختی توانستم مهریه ام را ببخشم وفقط یک جلد کلام الله را ضامن خوشبختی ام کردم!حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه فرمودند که کسی که مهریه اش را ببخشد،برابر اجر هزااااااااار شهید است!خب من شهید شدم😅وفیض بردم از سیره ی شهدا و چقدر خوشحالم وخداراشاکرم که همسرم،باربد را مایه ی امتحان من قرارداد وبالاخره شد آنچه که حتی درمخيلاتم نمی گنجيد!بعد آن که شهید هادی را شناختم،استند چوبی از ایشان دیدم واز همسرم خواهش کردم که برایم بخرند و دلم نیامد حاج قاسم رابه خانه مان نبرم!استندي از ایشان هم خریدیم وبعد همسرم از میان کتیبه ها درخواست کرد چیزی انتخاب کنم،خیلی سخت بود اما هرچه نگاه کردم دیدم دلم نمی تواند از این کتیبه بگذرد"السلام علیک یا رقیه بنت الحسین علیه السلام"😭❤️🔥💔همان دستان کوچک و گره گشا که چه ها کرد،وبعدپايين کتیبه نقش زیبایی چشم را نوازش میکرد"اللهم عجل لوليک الفرج"چه ترکیب دل انگیز و روح نوازی بود،ورودی خانه را مزیّن کردم به نام مبارکشان و تمام نکات ريزودرشتي که هربارياد میگرفتم میان روزمرگی ام اجراميکردم!دوماه بعد باربد به دفتر نماینده ی شهر،خانم دکترمحمدبيگي رفت و ایشان بلافاصله پیگیر مسائل کاری همسرم شدند و یک هفته بعد مشغول به کارشد!سبحان الله!چه برکتی!چه گشایشی!لا اله الا الله الملک الحق المبین! برای کار ایشان هم متوسل به رفقای شهید درخانه ی اهل بیت علیهم السلام شدیم و بعدها با خانم صاحب خانه که دوست شدیم،(اوحالاتنهادوست صمیمی من است که از قضا خواهر شهید،عروس شهيدوهمسرجانبازاست)متوجه شدم ایشان در این خانه هیچ گناهی به قول باربد نکرده بودند و خانه ی اهل نور بود و روضه خانگی رزق این خانه بودوهمچنان که سه سال آنجا بودم،هر روز و هرشب با باربد روضه ها می گذاشتیم وميگريستيم!خودش هم ازاحوالاتش در عجب بود این حالات تابه حالا خداراصدهزارمرتبه شکر به قوه ی خودش باقی است اما سختگيريها وريزبيني هایش با وسواس بیشتری درخانه داری و بچه داری وهمسرداري ادامه دارد وجهادمن هم به قوت خودش باقی ست...
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_بیست_چهارم ✨✍ آن روزی که برای اولین بار باباربد به خانه ی مام
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_پنجم
میگفت مؤمن هوشمند اينگونه
خانهی قلب رو برای حضور امام
میسازد ..
یکی از راه های نورانی شدن دل
این است که در هر بحثی و هر
کاری و هر حادثه ای،کمی توقف
کنی؛به چشمان زیبای امام زمان
نگاهی از روی دوست داشتن کنی ؛
درست است که او را ندیده عاشق
شده ایم و ندیده مبتلایش شده ایم ..
اما ما نگاهِ_ابی_عبدلله را درهر اتفاق
و حادثه و بحثیمیابیم چون دلاینجا
متوجه حضور او هست ؛ متوجه گره
خوردن خیمهی دل به خیمهی دل امام
است ؛ او از امام زیاد خوانده و مطالعه
کرده ؛ روح متوجه میشود که امام زمان
در هر حادثه چه چیزی را میخواهد و همان
را میوهی عمل خود میکند .. این نقطهی
عطف نورانی شدن دل است .. گاهی سکوت
است ، گاهی حرف زدن ، گاهی لبخند و
گاهی اشک،ولی هیچ وقت اعتراض نمیکند
چون به نگاهِ_مادرانه اعتماد دارد ..
ما چه قدر از مؤمنِ امام فاصله داریم ..
✍خب با محجبه شدنم،کسانی که خیلی بعد باربد نشان دادند که کار درست و ارزنده ای کرده ام،بهار و نگار و مادرم بودند!بهار بارها به من گفت که این فرصت را غنیمت بشمارم و تلاش در حفظ این سعادت کنم او معتقد بود که من از نقطه ی صفر به صد رسیده ام واز جهش معنوی بالایی برخوردار شده ام!این لطف خدا واو بود اما من چنین هم نبودم!رمز را پیداکرده بودم وباشهدابه دل هر چیزی که میزدم گوهر نایابی میشد و موفق میشدم! همان روز تصمیم گرفتم شهدای مدافع حرم بیشتری را بشناسم،میان پستهای اينستاگرام می چرخیدم وزندگی نامه شان راحدودي میان ذهنم ذخیره میکردم،عکسهای زیادی رامي ديدم وبعدهرکدام که بیشتر مجاهدت نفسانی داشت یادداشت میکردم وخصوصیات بارزش را عنوان میکردم،شهدای مدافع حرم خانطومان را که تمام کردم،زیارت عاشورا را به نیابت ازعرفاوصلحاوشهداواهل قبورميخواندم،آن شب مخصوصا از شهدای مدافع حرم بیشتريادکردم وبعد خواندن دعای فرج که از قوانین موقع خواب خانه ی ماست،کنار تخت دخترم روی زمين،خوابم برد..باربد مشغول خواندن نمازشب بود که آمد داخل اتاق وديدکه من دارم کسی راصداميزنم اما واضح نبود،صدایم کرد وپریشان نگاهش کردم،پرسید که خوبی؟ومن فقط زیر لب اسمی راکه درون خواب شنیدم ،تکرارکردم"احمدمحمدمشلب"بعد نگاه متعجب باربد،رفتم سراغ گوشی وبدون هیچ حرفی جستجو کردم،احمدمحمدمشلب!ديدم جوان خوش چهره ی لبنانی که ثروتش را بوسید و مدافع حرم شد!چقدرچهره اش را دیده بودم ولی توجهی نکرده بودم!توی خواب مدام اسمش راتکرارميکرد ومن به اواوميگفتم آخر چرا درست نمی گویی احمدی؟ محمدي؟مش؟لب؟چي؟...او بازم تکرار ميکردوباربدنگذاشت ادامه ی خواب رابفهمم،خب روزی ام شده بود که اورابشناسم،بعداوعمادمغنيه،بعدجهادمغنيه،بعد علي....خلاصه که شناخت شهدامعطوف به وطن خودم نشد و راهی شناخت شهدای مقاومت شدم..
ادامه دارد ...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_بیست_پنجم میگفت مؤمن هوشمند اينگونه خانهی قلب رو برای حضور
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_پنجم
✍شهدا آمدند و طوری دلم را غرق خودشان کردند که کشتیهای بزرگ وکوچک ماهواره ای،با آن همه ظاهر فریبنده ی غربیها،به گل نشستندونابودشدند! من بودم ودري که به باغ بهشت بازشده بودونعمتهاي بهشتی شهدا،اوضاع طوری پیش رفت که با تمام وجود،حسشان میکردم گاهی شرایط اقتصادی پرفشاری روی من و باربد ،بود وباهرتوسل بالاخره گشایشی میشد و دلم میخواست به همه ی مردم بگويم آی مردم شهر،بیایید از مردان قهرمان این خاک،نوربگيريد و رحمت خدا را طلب کنید آنها ستاره های آسمان اند وچقدرزيباميتوانندمارابه مقصدبرسانند،راه را گم نکنیم ومحکم ترازهميشه قدم برداریم وچشم مان به ولایت فقیه باشد نکته ی مهمی که همه ی شهدا به آن اشاره کردندوپايبند این مهم بودند،تبعیت ومعيت مقام معظم رهبری بوده وهست!من چقدرتواضع حاج قاسم سلیمانی عزيزرانسبت به حضرت آقا دوست داشتم!وچقدراين رابطه دوطرفه برایم جذاب و زیبا بود!قبلا به فکر این بودم رنگ سال چیست؟چه ديزايني برای چه جشنی،چه تیپی براي تولدويلداوجشن نامزدی،عروسی،عزا،دور همی و...چقدروقتم را هدر دادم،خدامراببخشد!حالاهيچ کدام اینها برایم پشیزی ارزش ندارد،نه این که شلخته شده باشم،نه اماجایگاه نمایش خودم به عنوان یک زن شیعه را به درستی درک کرده ام و حجاب و رفتارومنشم برایم اهمیت بسیار بیشتری دارد!به جای اینکه ببینم "مری کری" چه میکند به خانواده ی آسمانی ام فکر میکنم که حضرت زهرا(سلام الله علیها)الان درحال رسیدگی به حال کدام انسان است؟ايشان حتما مرا میبینندکه وقتی از خانه بیرون می آیم از ایشان رخصت میگیرم که اجازه ميدهيد این امانت شما را سرکنم؟وقتي باد می وزد شایدبدترین حال ممکن به من دست میدهد،اگر چاره داشته باشم برمیگردم خانه واگر ضروری باشد آنقدربه امام زمان (ارواحنافداه)متوسل میشوم تاباد بند بیاید،عجیب به این موضوع حساسیت دارم و شاید باورتان نشود که باد با من مدارا میکند!بعد لبخندی از عمق وجودم که همراه با سپاس بيکراني است،نثارآقا میکنم ودردلم باايشان نجواميکنم!بادخترم راهی مدرسه میشوم واورا میبرم ومی آورم میان راه بااوبه زبان کودکانه معارفی که حتمانيازش خواهدشدرا، بازگوميکنم وفرصت خوبی پیدا میکنم که با اوتعامل داشته باشم،حالا فقط به دخترخودم،بسنده نکرده ام ودر دبستان دخترانه میان نماز و کلاسهای مختلف،به آنها چیزهای کوچک وکودکانه يادميدهم وموفق شده ام چند شهید والامقام رابه ایشان معرفی کنم و چقدر شیفتگی و تشنگی آنها به معارف و شهدا قابل لمس ومشهوداست!خداراشکرکه توفیق زندگی دوباره به من داد وهرباردعاميکنم خدایا تا کوله بارم پرنشده مرادرآغوش مهربانی ات نپذیر!به قول حاج قاسم مراپاکيزه بپذیر!وبه قول خودم مرا پرولبريز بپذیر!اصلا من ازهرطرف که میروم به شهداختم ميشود،روزی که پسرم با معدل ۱۹/۵۸کلاس نهم رابه پایان رساند،تراز هرسه رشته ی ریاضی،تجربي و انسانی را "الف"آورده بود،باربد بخاطر اینکه شرایط مالی مان سخت نشود،هزینه مدرسه غیردولتی برسام را کامل پرداخت نکرده بودحدود ۴ميليون باقی مانده بود،مسئولین مدرسه هم گفته بودندهرکس تسویه نکند،کارنامه نمیدهندوانتخاب رشته نخواهدشد،بنابراین ازخردادتاشهريور آن هم ۲۸ مین روزش مانتوانستيم پول راپرداخت کنیم،برسام تقاضا داشت دیگربه غیرانتفاعی نبودودر مدارس دولتی مشغول شودبخاطر راحتی خیال پدرش،اما باربد میخواست اوهمانجا ادامه دهد،ولی باز توجیهش کردم که اورا به مدرسه شاهد ببریم،ولی آنها به من خنديدندوگفتندکه چه خوش خيالم!البته که حق باآنهابود،برای ثبت نام درمدارس شاهدهم سهمیه لازم بودکه مانداشتيم،وهم بایدخردادماه در سامانه ثبت نام میکردیم!بنابراین دوروزه مانده به بازگشایی مدارس،غيرقابل تصوربود،پرونده را گرفتم،راهی مدرسه شاهدنزديک خانه مان شدم،عکسی از حاج قاسم وشهيدهمت اول ورودی مدرسه دلت را میبرد و نمی شد به آنها عرض ارادت نکرد،عرض ارادتی کردم و متوسل شدم،مدیر مدرسه تا پرونده غیرانتفاعی را دید،گفت که نميتواندثبت نام کندو جا براي رشته ی ریاضی نداردولی میتواند در رشته انسانی ثبت نام کند،پسرم مخالف بود وميخواست که ریاضی و فیزیک بخواند!گفتم نگران نباش تووظيفه ات را درست وبه نحو احسنت انجام داده ای باقی بامن!این شد که هرچه اصرار کردم نشد،مدیرقبول نکرد.راه افتادم رفتم اداره کل آموزش و پرورش،آنجا به خانم مسئول شاهدمنطقه خودمان توضیح دادم واواصلا زيربارنرفت،دیدم بی فایده است رفتم سراغ طلبه ای که مسئول پرورشی بود،ایشان هم هرچه به آن خانم گفتند،قبول نکرد ولی درعوض راهنمایی ام کرد که بروم اداره کل شاهد وانجابا آقای کریمی نامی مشورت کنم تابلکه مشکلم حل شود،باربد گفت خانم بی خیال شو! میبریم مدرسه معمولی همانجادرس بخوانداوکه درس خوان است خودت را اذیت نکن!اما من باید تلاشم راميکردم،پسراصلح و شایسته ومودب و اقایی مثل برسام باید به جایگاه عالی ميرسيدتابتواند خادم مملکتش
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_بیست_پنجم ✍شهدا آمدند و طوری دلم را غرق خودشان کردند که کشتیه
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_ششم
فاطمه روح عالم خلقت است، روح هستیِ
خداست، اوست که منشا هر کمال و رشدی
است، شروع و پایان و ظاهر و باطن هر
کمالی است ..
امام خمینی روح انقلاب و روح جمهوری
اسلامی است .. این روح را فاطمه نقاشی
کرده بود ، هر کسی میخواهد فاطمه نقاش
روحش شود،باید در مسیر فاطمه قرار بگیرد..
✍بنابراین راهی اداره کل آموزش و پرورش شاهد استان شدم ویتنامی محکم قدم برداشتم به همراه همسرم،ورودی اداره خانمی نشسته بود و اذن دخول نميداد به محض اینکه گفتم با آقای کریمی هماهنگ هستم محترمانه تعارف کردند و راهی شديم!اينجاهم عکس بزرگی از حاج قاسم عزيزومهربانم،دل هر رهگذری را میبرد،اطراف عکس ایشان پربود از عکس شهدای فرهنگی و انقدر زيباچيدمان شده بود روی دیوار که مدتی به احترام شان ایستادم و برایشان هدیه ای فرستادم دلم گرفته بود و همسرم از این دیوانگی های من باخبربود،توسلی کردم به امام حسن(ع) و شهدارانگاه کردم وقتی نمانده بیایید کمکم!این پسر گناه دارد!این برسام واين شما!خودتان راهی باز کنید! پله هارابالارفتيم راهنمای سالن اتاق ایشان را نشانمان دادند وواردشديم!به محض ورود برخواستند وگفتندخانم مهدوی؟گفتیم بل!گفتندکه آقای ...مسئول پرورشی سفارش کردند حتماپيگير کار شما باشم!من درخدمتم!بعدتوضيحاتي درباره برسام وشرايطش،نگاهی به پرونده کرد وگفت:چراشاهد؟شروع کردم!ببینید آقای کریمی بنده به خاطر قصورمالي فرزندم رو از ثبت نام در سایت و یک مدرسه برتروسطح بالا محروم کردم و مت باعث شدم بچه م استرس بگیره که چرابامعدل خوب وتلاشش بلاتکليفه!قصد دارم به هر نحوی شده ايشونو خوشحال کنم و کمک کنم راه درست رودرپيش بگیره،وقتی شرایط خوب و محیط سالم برای ایشون فراهمه،چرادريک دبیرستان معمولی پرخطر ادامه تحصیل بده و راهش عوض بشه که اگر این طوربشه من شماوهرمسئولي که در حق این پسرکوتاهي کرده و کاری از دستش درنیومده،انجام نداده،اون دنیا بازخواست ميکنم وبايد پاسخگوباشه!من نه توسامانه ثبت نام کردم ونه سهمیه شاهد دارم،فقط شهداروواسطه قراردادم که در حق پسرم مادری رو تموم کنم..خواهش میکنم مجددا بررسی بفرمائید!
گوشی رو برداشت وبامديردبيرستان شاهد مرکز استان تماس گرفت امارتبت نام را گرفت و گفت که میتوانید اینجا ثبت نامش کنید ولی فاصله بیشتری تامنزلتان دارد،باربد سریع قبول کردو گفت که ایرادی ندارد،بعد کمی تعارف وصحبتهاي عامیانه ایشان به من گفتند کاش مادردغدغه مندی مثل شما ،زیاد بود چقدر امروز خوشحالم که چنین مادرانی سنگ راه و عاقبت بخيري فرزندشان رابه سینه ميزنندقطعا باعث افتخار ماست ،،،
به طرزعجيب و معجزه واري دوروز مانده به شروع مدارس پسرم ثبت نام شد آن هم دربهترين مدرسه ی نمونه ی استان!الله اکبر از این خانواده و سبحان الله به این شهدا!دیگرچه داشتم تقدیم شان کنم جز شرمندگی و روی سیاه!خدایا شهادت چه مقامی است که اینگونه گره گشایی ميکندازکار ما زمينيان؟شهادت چه جایگاه و چه قربي دارد که به هرکدامشان که می سپارم ،ناامیدم نمیکنند و برایم سنگ تمام ميگذارند!؟
این چه عشق بازی ای است که خداباامام حسين(عليه السلام)میکند که نوکرانش هم راه ارباب بی کفن شان رادرپيش گرفته اند!؟در شهادت بازاست و هیچ گاه بسته نمیشود چراکه خدا به لشگر شهدا مينازدوفخرميفروشد،و زمزمه ی ملائک شده این روزها "تبارک الله احسن الخالقین!من معتقدم هرشهيدي که به شهادت میرسد نوری باخود از زمین به برزخ و عالم بالا میبرد و جهان بارفتنشان رفته رفته تاریک ميگردد!هرانسان خوبی که میرود،یک نور کم ميشود!نورتان روزی مان باشد ،و سیره تان ،روش ماگرددبه حق حضرت مادر !
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_بیست_ششم فاطمه روح عالم خلقت است، روح هستیِ خداست، اوست که م
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_آخر
بعداز گذشت دوسه سال یک روز برای گوش کردن مداحی به یکی از کانالها رفتم و همین طور داشتم تبلیغات ايتا را نگاه میکردم وبه کانالها سرميزدم میان یکی از کانالها گروهی تبلیغ شده بود و نظرم را جلب کرده بود،نگاهی به مطالب گروه کردم که در رابطه با کربلا و امام حسین علیه السلام بود،بعداز اینکه چند روزی از همراهی گروه گذشت،پیام شخصی داشتم با عنوان اینکه شما به کانال شهدادعوتيد!دلم با این جمله رفت وبااينکه از پیام هایی بااین محتوا که دعوت میکنند،خیلی استقبال نمیکنم اما با دیدن مطالب کانال،جذبش شدم و پیوستن به کانال را لمس کردم خیلی اتفاقی با ادمين خانم کانال ارتباط گرفتم که البته بازهم همه چیز باشه و برکت نوشتن برای شهداوکراماتشان،دوستی پربرکت و عمیقی بين مان شکل گرفت،طوری که هر روز سراغ همدیگر راميگرفتيم و ایشان پرسیدند که میتوانم منتشر کنم ومن هم شروع کردم به گفتن ونوشتن تابه اکنون که آخرین پارت داستان زندگی ام ختم شد به پویش کربلانرفته ها،ایشان ازمن خواستند که دراین پویش شرکت کنم!راستش خیلی دلم میخواست،برنده شوم و آرزویم رفتن به پابوس ارباب مهربان و آقای امام حسین علیه السلام بود،بسم الله گفتم وياحسين نوشتم،بعدازمتوسل شدن به حضرت رقیه سلام الله علیها،شهداواسطه شدندودرست چندروز مانده به اربعین حسینی بدون حتی هزار تومان هزینه،با هدیه ای از طرف شهدا راهی کربلا شدم!باربدهم باهداياي نقدی خانواده اش تأمین شد وباچه حال عجیبی کوله بستیم وبدون بچه ها راهی شدیم،دوباره به مرزنرسيده به همسرم بازهم هدیه ای از همین کانال واریز شد وشمانمي دانید بدون هیچ هزینه راهی کربلا شدن چه حسی دارد؟خدايا!آنقدر از ذوق و تب وتاب و حال عجيبم دیدن داشتم که نگو!از همسرم خواهش کردم چند عکس ازشهدايي که دوست دارم را برایم پرینت کند و پرس کند!شهید حسن عشوری،حاج قاسم سلیمانی،شهید محمدرصادهقان،ابراهیم هادی عزیزم،شهید هادی ذوالفقاری،شهید آوینی،شهید .....هر مسیر یک شهید!با کاروانی از شهداا ولشگري از ایشان راهی شدم،قدم به قدم با یادشان برای فرج امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف دعا میکردم و تشنه ی این دریای عشق بودم میکشید وميبرد ومن حیران بودم!در این سفر من به هیچ عنوان از گوشی تلفن همراه استفاده نکردم و تنها از طریق گوشی همسرم با دیگران در ارتباط بودیم!وقتی از مرز ایران پابه مرز عراق گذاشتم با بدرقه ی زیبای ایرانیها باچهره های معصوم وآرام،بادوداسپندوباران ریز هوایی مصنوعی،بانگاه به سربازهای عراقی تنم لرزید آنقدر برایم سخت و دردناک بودکه تصور این سربازهای عراقی با قهرمانان وطنم،زمان جنگ چطوربوده؟من حالم خراب شدوباربداز این حال من درعجب بوود!اواصلا این حس رانداشت،دلم ميخواست زودتراز این مرحله گذر کنم و انقدر رویم راپوشاندم دلم نمی خواست نگاه ضمختشان به چهره ام بیفتد،این کشور وان کشور نداشت بحث نامحرم،ولی اینجا خیلی این حس تشدید شده بود!اول سوار ون شدیم وبه نجف رفتیم،خانه ی پدري!باربد توفیق زیارت داشت و صحن خانم ها بسته بود ومن فقط نظاره کردم و اشک ریختم،لشگری ازشهدادرحرم بابا علی بودند..ساعتی ماندیم و راه افتادیم نزدیک سحرسمت کربلا،آه از طریق،چه مسیری چه زیبایی نابي!باباربد اولین جایی که خوابيديم موکب شهيدمحمدبلباسي بود یعنی اول همین که چشم جفتمان به عکس بزرگ ودلبرانه اش افتاد،دلم خواست که اولین اتراق مان موکب این شهيدباشد،به به!خانواده ی شهید چه کرده بودند،برادر شهید و فرزندانش به همراه زن برادر شهید چه بی ریا و خالصانه پذیرای زائرین بودند،از شستن لباس و سرویس دادن برای حمام و....چه مخلصانه کارميکردند به باربد گفتم که میروم کمک توبخواب تاميتوانستم خادمی کردم فرصت از این بهتر؟؟هرموکبي که رفتیم قراربرچندساعت استراحت وخواب گذاشتیم ولی من اینجا فقط برای عزیزانی پیشنهاد میکنم که فرصت خدمت را ازدست ندهندنه خدای ناکرده برای خودنمایی،خلاصه از خواب میزدم وميرفتم موکب داری میکردم بیشتر هم کارم نظافت بود آن هم دستشویی وحمام!جمع کردن زباله ها بدون اینکه باربدبداند,او هنوز هم خبرندارد!بياييد این راز را نگه دارید وشماهم برای سال بعد خادم آقاشويدخيلي راحت شما هم در ثواب موکب داری شریک شوید رفتم سراغ کارشستشوي حمام و دستشویی زائرین هرموکب برای اینکه خودم رابه آن شهيدنزديک کنم که دستشویی هاراانتخاب میکرد،خودم رابشکنم!من درونم را!آقای امام حسین کم ما رابه بزرگي تان ببخشید!ببخشید نتوانستم حق مطلب را ادا کنم!من به کربلارسيدم و شرمنده ام که این قدر دیر آمدن!آقای خوب من!چه حرمي دارید! من همان بيمارازحال رفته ای هستم که پزشک حرم گفت طوری نیست اما شماميدانيد که ای وصال مرا ازخود بیخوردکرد!چقدر دلم میخواهد خادم حرم خواهرتان باشد!این من واين قلم و این زندگی نابسامانی که سامانش دادید واين دل من که میخواهد خادم واقعی شما وخواهرتان باشد!
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_آخر بعداز گذشت دوسه سال یک روز برای گوش کردن مداحی به یکی از کانال
📣 📣
با توجه به پایان دلنوشته ی شبانه کانال مون
که داستان جذاب زندگی و ماجرای تحول یکی از اعضای خوب کانال مون بود که زحمت کشیدند و لطف کردن و با قلم شیوا و زیباشون برای ما نگارش کردند
نظرات و صحبت های خودتون را در لینک ناشناس مون با نویسنده ی خوب مون در میون بگذارید👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16839138673523
#صبرانه_ای_از_عشق 💖
.
باند پرواز 🕊
. شما چطور؟ از شهدا کرامت و معجزه ای ندیدین تا حالا ؟ مگه میشه ؟!😳 توی ناشناس مون منتظر دریافت پیا
.
♨️نمونه ی یکی از قشنگ ترین توسلات به شهدا توی سخت ترین شرایط های زندگی
و اثرات عجیبش را در زندگی یکی از اعضای خوب کانال مون که زحمت کشیدند به صورت داستان شبانه برامون ارسال کردند ،
خوندیم و ماجرای تحولات ایشون و همسرشون برامون بسیار عجیب و جذاب بود ،
با اینکه یقین داریم کارهای نشدنی و سخت به عنایت شهدا آسون میشه💯
📌توصیه می کنم عزیزانی که از کنار داستان شبانه مون رد شدین
حتما
این داستان را بخونید
کافیه
#صبرانه_ای_از_عشق را در قسمت جستجوی کانال سرچ کنید ✅
و یا به آیدی خادم کانال پیام بدین و داستان را به صورت یک جا بخونید📖
.
سلام واحترام چندروزی بود که فکرش ذهنم رامشغول کرده بود..درست نزدیک تولد خانم فاطمه معصومه بود ومن تصمیم گرفتم با پول یارانه که سال ۹۸؛نفری چهل وپنج هزار تومن بود،قسطی چادرِمشکی بخرم.راستش آقای همسربیکاربود.دل توی دلم نبود!راستش برای من خانم قرتی جاهلِ سربه هوا خب؛صدالبته که راحت نبود..بلکه سخت بود!خیلی سخت!من نبردسختی داشتم باخودم و مَنِ خود خواهِ درونم!همه چیز از همین مَنِ لعنتی تبدیل شدبه مَنِ خوبِ هدایت شده یِ آقا ابراهیم!راستی سلام بر ابراهیم!این سلام بر ابراهیم برای شماشاید یک نام کتاب باشد اما برای من خطِ نور بود و هست!یک روز که تولد همسرم بود ومن هنوز درگیر کشمکش چادرِسیاه؛ اما پرنورم بودم؛کتاب "سلام بر ابراهیم ۱و۲"به مناسبت تولدهمسرم به او هدیه داده شد!همسرم شیفته وتشنه کتاب وکتاب خوانی بوده وهست!اما...اما این بار کتاب رانخواند وگذاشت توی کتابخانه!حیران بودم چرانخوانده؟همین باعث شد که خودم به سراغ کتابهابروم و یک سرکی به داخل کتاب؛بکشم.جالب اینجا بود کسی که کتاب راهدیه داده بود نه آنرا خوانده بودو نه میدانست که چه شخصیت حیرت انگیزی را از دست داده!!فقط میخواست آن کتاب ها را از کتابخانه اش کم کند اصلا خودش هم این کتابها راهدیه گرفته بود اماکم سعادت بود!نور در خانه یِ حقیرِما مهمان شده بود ومن چقدر خوشبخت بودم که انتخاب شده ام..مَنِ نالایقِ بی مهرِ بی معرفت!کتاب را باز کردم...انگار کَنده شدم...چشمانم تار میدید!گریه امانم را بُریده بود..میخواندم و اشک بود که صفا میدادبه تاریکی ِ من!بَه بَه!مهمان خانه یِ من آمد ودستِ پُر مهری به دلم کشید!دلم را قُرص کرد!دیگر نگران نگاه اطرافیان وحرف های صدمَن یه غازشان نبودم!نوری؛مِهری؛قدرتی شِگِرف یافته بودم!رفتم سراغِ پارچه چادرم؛بااشک دوختمَش!حس میکردم نگاهم میکند؛با اودر خلوتم سخن میگفتم وقول گرفتم مرا رها نکند ...چادرم را روز تولد خانم که روز دختر بود؛سر کردم وبارها وبارها نیت کردم حجاب میکنم قربت الی الله..به نیابت از شهدای کمیل وحنظله کارهای خیرم را هدیه کردم..کم کم راه افتادم دنبال شهدا...شاید باورتان نشود من کلی شهید شناسایی کردم به این مَنِ ناچیزِجاهل!به تعدادانگشتان دستم شهید میشناختم...مغناطیسشان چقدر قوی بود..میکشید ومیبُرد و من حیرت زده به خودم آمدم دیدم چه رفقایی پیدا کرده ام..راستش خجالت میکشم بگویم ۴سال است که دیگر نامحرمی مرا ندیده!داداش ابراهیم مَنِ بی چیزِناچیز را به نورِ خداو اهل بیت وخودش هدایت کرد ومن آمدم این را بگویم من یکی از نادر ترین زنان بدحجاب مو بلوند جذاب شهربودم که تابِ این همه سیاهی اش رانداشت آقاابراهیمِ ما!حالا بِلوندی و لَوَندی فقط برای خانه است وخدا مرا ببخشد از این جهالتی که درحق خویش کردم وخدارابسیارشاکرم که رزق من کرده که در راه خودش قدم بردارم...راستی کسی نپرسید که دستِ من تا به حال به حرم رسیده یانه؟ شاید آخر قصه بی ربط به نظرتان بیاید اماخداراچه دیدید شاید یکی پیداشود ومن و سه فرزندوهمسر نمازشب خوان مارا به کربلاببرد..آری حالا مدل آرزوهایم فرق کرده..به فکر تور دبی و ترکیه وسوئیس نیستم!حالا نور میطلبم..حالاواسطه میفرستم دم خانه ی امام حسینِ جانم!اگر بمیرم و حرمت رانبینم کولی بازی درنیاورد روحِ من!روحِ خسته ی من!حرم نزدیک است...سلام خدا بر ابراهیم...سلام خدابرشهیدان🌷🌷🌷🤲
و این داستان و معجزه ها ادامه دارد....
#صبرانه_ای_از_عشق
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
سلام واحترام چندروزی بود که فکرش ذهنم رامشغول ک
این متن را سال قبل یکی از بزرگواران کانال برامون ارسال کردند
و همین پیام
شروع رابطه ی دوستانه ای شد که باعث شد ایشون که از قلم بسیار زیبا و شیوایی برخوردار هستند
داستان پر از هیجان و پر از فراز و نشیب و درس آموز زندگی شون را در قالب دلنوشته های شبانه برامون ارسال کنند
داستانی که بسیار مورد استقبال مخاطبان کانال قرار گرفت 👌
پیشنهاد می کنم حتما عزیزان تازه وارد به کانال مون
در قسمت جستجوی کانال
#صبرانه_ای_از_عشق را جستجو کنید و این داستان واقعی بسیار بسیار عالی و جذاب را بخونید
اگر هم تمایل دارین داستان را به صورت یکجا و کامل دریافت کنیدو مطالعه کنید به آیدی زیر پیام بدید
@Mohebolhosainam
.
دوستان بزرگواری که علاقه به مطالعه ی داستان دارند میتونن
داستان هایی که در کانال مون بارگزاری شده را با هشتک های زیر دنبال کنند
#قصه_دلبری
#جهاد_نکاح
#صبرانه_ای_از_عشق
#دایرکتی_ها
.
باند پرواز 🕊
#حتمابخوانید 👌👌👌 ♨️عجیب ولی واقعی... 🔴چند وقت قبل با یکی از اساتید مشهور طب سنتی صحبت میکردم. ایش
و شاهدی دیگر بر این مدعا👌👌
✍ داستان جذاب زندگی ایشون و جریان تحول شون
در قالب دلنوشته ای
با عنوان #صبرانه_ای_از_عشق
به نویسندگی و قلم شیوای خود ایشون،
قبلا در کانال مون بارگزاری شده که با دنبال کردن هشتک بالا 👆
می تونیدکامل مطالعه بفرمایید 📖
.