باند پرواز 🕊
#داستان 💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح ✒قسمت هشتم 8⃣ ویس رو گرفتم و گذاشتم داخل کیفم رو به فرزانه
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت نهم 9⃣
از پله ها داشتیم میرفتیم بالا فرزانه دستم رو محکم گرفت و گفت: نمی دونم چرا حس بالا رفتن از پله های اداره ساواک رو دارم آخه میگن اینا عضو داعش میشن کلا مغزشون رو شستشو میدن ! 😩
خندهام گرفت وگفتم: خانم امجد معمولا توی ساواک از پله ها میرفتن پایین!😂 فرزانه می دونی خوبی کار کردن با تو چیه؟ با حالت چشم و ابروهاش گفت چیه؟! 🤨 گفتم: اینکه تو اوج سختی کار هم با جملات نغزت حس آدم رو عوض میکنی...🤭
در همین حین یه خانم حدود سی و دو، سه ساله اومد جلو و خوش آمدی گفت و راهنماییمون کرد داخل پذیرایی...🧕 منتظر شخصی که قرار بود بیاد برای مصاحبه نشسته بودیم ...🥷
فرزانه با کنجکاوی اطراف رو نگاه میکرد... خونه ی کوچکی بود، دور تا دور اتاقِ پذیرایی، کناره هایی با ملحفه سفید پهن بود و نمای قالی فیروزهای رو بیشتر میکرد روی دیوار قاب عکس یک آقای جوانی زده شده بود که جلب توجه میکرد ...🧔♂
بعد از چند لحظه همون خانم با سینی چایی اومد نشست رو به رو مون گفت بفرمایید☕️ من حاضرم...
انتظار نداشتم این فرد ، خانمِ مجاهد مصاحبهی ما باشن! تصویری که از زن های جهاد نکاح دیده بودم خیلی متفاوت بود با خانمی که جلوم نشست.🙄 هرچند که ما توی خونشون بودیم و دلیلی نداشت اون همه ردا و روبند و بند و بساط داشته باشه... 😅
خداییش چهرهی زیبایی داشت. با خودم گفتم: حیف این چشمهای مشکی و این معصومیت چهره که بر باد رفته...😔
فرزانه ساکت نشسته بود و طوری خیره خانمه رو نگاه میکرد که من جای اون بودم یه چیزی بهش میگفتم!!😂😂
وُیس رو آوردم بیرون برگه و خودکار و هر چی لازم بود...📼📝 قبل از شروع گفتم: ما برای پیاده کردن متن روی کاغذ نیاز به صداتون داریم مشکلی نیست صداتون رو ضبط کنیم؟ 📻
سری تکون داد و گفت: فقط خودتون گوش کنید، مشکلی نیست... نگاهی به فرزانه انداختم او هم با لبخندی تایید کرد...😇
بسم الله گفتم و شروع کردم
خوب در ابتدا خودتون رو معرفی کنید ..
گفت اسمم مائده است و بیست و نه سال دارم...
گفتم: لطفاً کامل بگید فامیلتون چیه؟ از کدوم شهر هستید ؟ 💬
گفت: اگه میشه دوست ندارم فامیلم رو بگم! خودتون که بهتر می دونید مصاحبه است و پس فردا همه جا پخش میشه!🥺
فرزانه نگاهی به من انداخت و با یک حالت سرزنش خاصی سرش رو تکون داد...🙁
گفتم باشه مشکلی نیست..😒
از گذشتهتون بگید از تفکراتتون تا برسیم به امروز به اینجایی که نشستید...
سرش رو انداخت پایین ... با دستهاش بازی میکرد چند لحظهای سکوت کرد و بعد شروع کرد....🙃من توی یه خانواده مذهبی به دنیا اومدم پدر و مادرم آدم های معتقدی بودن...من هم توی همین خانواده بزرگ شدم...📿🕋🕌
از دورهی نوجوانی به بعد، من خیلی وجههی مذهبی گرفتم. توی مدرسه خیلی فعال بودم کمکم با دوستهایی هم فکر خودم یه گروه شدیم. یه تیم...💪
همون موقع ها بود که با واژههای مثل گذشت، فداکاری و جهاد آشنا شدم چیزهایی که از جهاد و مبارزه میشنیدیم همه در حد شنیدن بود چون ما دختر بودیم!👩 ولی عاشق اینجور کارها شده بودیم در واقع اسطورههای ما آدم های مبارزی بودن که ما تمام تلاش روحی و جسمیمون رو میکردیم شبیه اونها بشیم... از ورزشهای رزمی گرفته تا کوه نوردی و پیاده روی های طولانی مدت همه این کارها رو میکردیم تا...🚵♂🧗♂🥋
و بعد سکوت کرد سکوتش طولانی شد فرزانه پرسید تا چی؟ 🤭گفت: تا مثلاً شبیه اسطوره هامون بشیم... تا شاید برسیم به بهشت ...😮
◀️ ادامه دارد ...
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت دهم 🔟
فرزانه یک آن کنترل خودش رو از دست داد وگفت: برای رسیدن به بهشت! 😠مگه برای رسیدن به بهشت، راه درست نیست مگه مسیر مشخص نشده بود. شما از چنین راهی رفتین؟! 😱
خانوم مائده که کمی از تندی صحبت فرزانه جا خورد! گفت: بهر حال هر آدمی توی زندگیش دچار اشتباه یا بهتر بگم عدم درک درست از مسائل میشه و من هم از این قضیه مستثنا نیستم.... 🥺
من گفتم: بله گاهی انسان دچار خطا میشه ولی هر خطایی مستلزم برگشت نیست گاهی انسان با یک خطا تا قهقرا فرو میره...🕳
خانوم مائده نگاهی به قاب عکس روی دیوار کرد و در حالی که سرش رو انداخت پایین گفت: بله بعضی فرصت ها که از دست بره دیگه قابل برگشت نیست... و دوباره سکوت کرد...😕
هر بار سکوت کردنش نشان از خاطرهی تلخی میداد که دلش نمی خواست به خاطر بیاره....😨
ولی چارهای نبود باید مصاحبه رو ادامه میدادم. گفتم: کمی از تفکرات گروه دوستانتون برامون بگید...💭
گفت: مقتضای دوره نوجوانی شور و احساسه و ما با منطقمون از این شور و احساس استفاده میکردیم. گُذشت توی بچه ها موج میزد. واقعا همشون اهل فداکاری بودند در اون دوره از زندگی این رو خوب درک کرده بودیم برای رسیدن به بهشت باید روی خودمون و تفکراتمون کار کنیم تقریبا اطرافیانمون کاملا متوجه تغییر در رفتار ما شده بودن .... 😇
فضای صمیمی و پر نشاطی بود اما غافل از این بودیم که تفکراتمون به صورت تک بعدی داره شکل می گیره ....😞
پرسیدم یعنی چی تک بعدی؟؟؟🤔
گفت: خودمونی بگم یادمون رفته بود ما دختریم ...🤭
هنوز حرفش تموم نشده بود آیفون زنگ خورد...🚪
فرزانه هراسان پرسید منتظر کسی بودید؟؟؟😧
خانم مائده گفت: نه منتظر کسی نبودم!🙄 ببخشید تا شما چاییتون رو بخورید من برم در رو باز کنم. برمیگردم خدمتتون...
بعد از اینکه از اتاق رفت بیرون، فرزانه مضطرب گفت: وای دو تا دختر تنها تو خونهی یه داعشی.🥷🦹♀ یاخدا!😱 خودش رحم کنه ... بعد از داخل کیفش اسپریی آورد بیرون، زیر چادر محکم گرفت دستش...
منم استرس گرفتم گفتم: فرزانه این چیه آوردی بیرون؟😳
گفت: اسپری گاز فلفله!🌶 بعد در کیفش رو باز کرد و داخل کیفش رو نشون داد... گفتم: چاقو! 🔪چاقو برا چی همرات آوردی دختر! 😵 مگه بار اولته میای مصاحبه بگیری؟ همونطور که اضطراب داشت گفت: بالاخره داریم با یه مجاهد مصاحبه می کنیم.🥷 شاید لازم بشه ...
بهتزده داشتم نگاش میکردم!😯
یه لحظه به خودم اومدم. گفتم: فرزانه چرا همه چی رو بهم میبافی؟😐 آقای جلالی هماهنگ کرده میدونه ما اینجایم این کارا چیه می کنی؟😬
در حین بحث با هم بودیم که صدای یه آقایی رو شنیدیم ...🧔
داشت با خانم مائده بحث میکرد می گفت: من کاری بهشون ندارم ....😱😰
نفس تو سینه هر دوتامون حبس شد...🤐😩
دیگه نمیتونستیم حرف بزنیم فقط با نگاههای مبهم به در خیره شدیم... 😓
فرزانه با یک دستش دست من رو محکم گرفته بود و با اون دستش اسپری گاز فلفل رو!🌶
از شدت استرس، تمام بدنش مثل بید میلرزید...🥶 البته حال منم دست کمی از اون نداشت... همینطور که مضطرب نشسته بودیم که صدای یاالله ... یاالله... یک مرد از توی پله ها بلند شد...😓😱
◀️ ادامه دارد ...
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع ❌
باند پرواز 🕊
#داستان 💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح ✒قسمت دهم 🔟 فرزانه یک آن کنترل خودش رو از دست داد وگفت: بر
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت یازدهم 1⃣1⃣
رنگ صورت فرزانه عین گچ سفید شده بود...😶 ازصدای پاها معلوم بود چند نفر دارن بالا میان... 😱در اتاق پذیرایی باز بود اولین مرد از جلوی در رد شد ...🧔 دومی... سومی....
فرزانه گفت چه خاکی تو سرمون کنیم؟؟ 😩من هم مستاصل گفتم الان زنگ میزنم جلالی... فرزانه گفت تا جلالی بیاد...😓 اشک از گوشه چشمش سرازیر شد روی گونه هاش... 😭😭
توی دلم گفتم خدایا ما دختریم...😢 خدایا تورو به حضرت زهرا ... به اون لحظه توی کوچه....❤️🔥 خدایا بلایی سرمون نیاد... اشک روی صورتم چکید روی کاغذها...😭
تو اون لحظات زجر آور که داشتیم به تمام هویتمون فکر میکردیم از استرس و ترس فقط نگاه های خیس بود که بین من و فرزانه رد و بدل می شد... 😨بعد از چند لحظه فرزانه چاقو را از توی کیفش در آورد بیرون...🔪
گفت: به مولا بیان داخل با همین چاقو میکشمشون!!! 🤬بعد گریه اش شدت گرفت و گفت اگه نتونم خودمو میکشم... 😭😭
منم در حالی که اشک میریختم با سر کارش رو تأیید کردم...😢 با این حرف فرزانه یاد شهیده معصومه آرامش افتادم...
دختری که سال ۶۹ برای حفظ عفت و حیا حاضر شد بدنش تکه تکه بشه ولی عفت و تقواش را نفروشه ... 🥀
خدایا...خودت مواظب ما باش... 🤲
با توجه به مکانی که بودیم و افرادی که اونجا بودن همه چی توی اون شرایط طوری بود که خطر و کامل احساس می کردیم...😵💫
گاهی زمان فقط چند دقیقه است ولی انگار قرار نیست تموم بشه چه لحظات سختی برای من و فرزانه می گذشت...⏳
بعد از چنددقیقه خانم مائده اومد داخل اتاق، نفس نفس میزد...
بریده بریده گفت:ببخشید معطل شدید... فرزانه در حالی که اشکهای صورتش رو پاک میکرد گفت: خانم اینجا چه خبر؟! 😤خانم مائده که تازه متوجه چهره های ما شده بود گفت: مشکلی پیش اومده؟ اتفاقی افتاده؟؟😯
فرزانه گفت ما از شما باید بپرسیم! این آقایون اینجا چکار میکنن؟؟🤔
من ادامه دادم گفتم :خانم ما مثلاً اومدیم برای مصاحبه این چه وضعیه؟!😖 خانم مائده در حالی که داشت در اتاق رو می بست گفت: الان براتون توضیح میدم....
در اتاق که بسته شد فرزانه همونطور که لبش رو می گزید نگاه ملتمسانه ایی به من کرد... معترضانه به سمت خانم مائده رفتم و گفتم: چرا در رو می بندید؟؟!😠
داشتم میرفتم در رو باز کنم که یک دفعه صدای یک چیز مهیبی اومد...خانم مائده محکم دستش رو زد به صورتش و گفت یا حضرت محمد... 😱
◀️ ادامه دارد ...
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت دوازدهم 2⃣1⃣
سه نفری از در اتاق پریدیم بیرون...
اوه... اوه....چه وضعیتی!!!😵
یخچال افتاده بود زمین و پاهای یکی از آقاها زیر یخچال مونده بود 🤦♂دو نفر دیگه داشتن تلاش میکردن بکشنش بیرون...
خانم مائده هم مرتب میزد تو سرو صورت خودش می گفت رسول خوبی رسول...😰
به هر بیچارگی بود یخچال رو از روی پای همون که رسول صداش میزدن برداشتن... داغون شده بود...🤕
فرزانه یه نگاهی به پای رسول کرد یه نگاهی به خانم مائده با شتاب گفت: خوب زنگ بزنید اورژانس🚑 و دوید سمت رسول رو کرد به خانم مائده گفت: من دوره کمک های اولیه رو گذروندم جعبه ی کمک های اولیه دارید؟ 🩺خانم مائده که کاملا هول کرده بود و پهنای صورت اشک میریخت. رفت جعبه کمک های اولیه بیاره ...
فرزانه اومد پای رسول رو بررسی کنه که رسول چنان خودش رو عقب کشید نزدیک بود سرش بخوره به دیوار!🙁 در حالی که درد زیادی می کشید و تو خودش می پیچید گفت نیازی نیست دست نزنید الان اورژانس میرسه...🚑
فرزانه یه نگاه عصبانی بهش کرد و بلند شد اومد سمت من...😡 دیدم اوضاع خیلی خرابه و نمی تونیم مصاحبه رو ادامه بدیم به خانم مائده گفتم پس با این وضعیت مصاحبه رو بذاریم برا یه وقته دیگه...
با هق هق گفت: ببخشید من به داداشم گفتم امروز مهمون داریم نمی خواد این یخچال رو ببری تعمیر گاه! گفت: من کاری به مهمونا ندارم با دوستام اومدم یه لحظه می بریمش تموم ... همونطور اشک می ریخت گفت اومد ثواب کنه کباب شد .... 😢
خدا حافظی کردیم و داشتیم بیرون میومدیم اورژانس هم همون موقع رسید...🚨رسول رو گذاشتن رو برانکارد قبل از اینکه سوار ماشین بشه با همون حال خرابش گفت: ببخشید خانمها برنامه ی امروزتون خراب شد ...🙇
سوار ماشین شدیم فرزانه سرش رو گذاشت رو فرمون گفت عجب روزی بود ها...😥 تر کیدیم... گفتم فرزانه :صحنه هایی امروز دیدم که هیچ وقت یادم نمیره !چه زجر روحی توی اتاق کشیدیم... 🥺😩
واقعا چه جوری بعضی ها تونستن تن به جهاد نکاح بدن !!!😤
فرزانه گفت:آره واقعا خیلی بد بود دفعه ی دیگه توی خونشون قرار مصاحبه نذاریا نصف عمر شدیم... بعد هم ادامه داد پسره رو دیدی عه!عه! یکی نیست بهش بگه تو که اینقد متعصبی جلو خواهرت رو میگرفتی که....😠
◀️ ادامه دارد ...
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
باند پرواز 🕊
#داستان 💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح ✒قسمت دوازدهم 2⃣1⃣ سه نفری از در اتاق پریدیم بیرون... اوه.
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت سیزدهم 3⃣1⃣
گفتم ولش کن فرزانه این حرفها رو. بگو
ببینم از کجا اسپری گاز فلفل آوردی؟🧐
یکدفعه زد پشت دستش گفت وااای اینقد هول کرده بودم یادم رفت برشون دارم بذارمشون تو کیف!!!😱 گفتم جدی داری میگی فرزانه ؟ عه... عه ...چقدر زشت حالا نمیگن این دخترا اسپری گاز فلفل برا چی همراشون بوده ؟ 😥
فرزانه چپ چپ یه نگاه بهم انداخت و گفت ببخشیدا یادت رفته زنهای داعشی کمربند انتحاری میساختن و جا به جا میکردن خوب این خانمه هم یکی از همونا! 🤯جرات داره یه چیزی راجع به اسپری گاز فلفل بگه والا!!!😠
گفتم: باشه قبول حالا کجا انداختیش؟🤭
گفت: همون جایی که رفتم پای این آقا رسولشون رو ببینم... اَه... بیا و خوبی کن...😬
گفتم: در هر صورت چارهای نیست باید بیخیالش بشیم...
فرزانه گفت نمیشه دوباره بریم خونهشون مصاحبه؟!🙃
گفتم: فرزانه نگاه اسپری گاز فلفل که هیچ! اسلحه ژ۳ هم جا میذاشتی! من دیگه تحت هیچ شرایطی پامو تو اون خونه نمیذارم...😑
فرزانه اخمهاشو کرد تو هم و گفت: نمیدونی چقدر التماس داداشم رو کردم تا برام جور کرد. بفهمه خیلی بد میشه... 🥺
گفتم در هر صورت تو که توقع نداری بخاطر یه اسپری فلفل برگردیم تو اون خراب شده !
فرزانه عینکش رو جالبه جا کرد و گفت: باش. بعدشم شروع کرد با خودش غرغر کردن...😟
گفتم: خانم امجد عزیز غر نزن. فعلا هم نمیخواد چیزی به داداشت بگی تا ببینیم خانم مائده چیزی میگه یا نه....
حالا هم راه بیفت سمت دفتر که الان باید بریم گزارش کار بدیم به جلالی...🖋
رسیدیم دفتر آقای جلالی. توی اتاقش نشسته بود و یه عالمه کاغذ هم جلوش، در زدیم و رفتیم داخل ... با دیدن ما از جاش بلند شد و گفت : چه خبر ؟! مصاحبه خوب بود؟
اتفاقاتی رو که افتاده بود رو گفتم. البته با سانسور استرسی که خودمون کشیدیم.... ✂️گفت خوب پس باید یه بار دیگه برید برا مصاحبه. همین فردا خوبه!🗓
گفتم: فردا خوبه ولی بگید ایشون بیان اینجا، ما تو خونهشون معذب بودیم... آقای جلالی گفت معذب!😳 چرا؟ چیزی شده؟ گفتم نه! نه! چیزی نشده ولی اینجوری مسلط تر می تونیم مصاحبه بگیریم ...🤥
گفت باشه پس بذارید هماهنگ کنم باهاشون...
با فرزانه رفتیم تو اتاق و شروع کردیم به بررسی دوران نوجوانی خانم مائده... 🧕یک ساعتی گذشت آقای جلالی در زد و اومد داخل اتاق گفت: هماهنگ کردم برای فردا ولی ظاهراً چون پای داداششون آسیب دیده نمی تونن بیان. ناچارا شما باید مجدد برید پیششون...🤷
گفتم آقای جلالی ما نمیریم. صبر میکنیم پای داداششون خوب شد بعد بیان برا مصاحبه!👀
یه نگاه با جدیت کرد گفت: خانم نمیتونید کار کنید بگید من یه فکر دیگه بکنم... 😵
فرزانه گفت: نه آقای جلالی مشکلی نیست میریم... من یه نگاه با حرص به فرزانه کردم.😖 اونم یه چشمک که آقای جلالی متوجه نشه زد...😉 آقای جلالی یه نگاه به من کرد و گفت: بالاخره چکار میکنید؟؟؟ گفتم: ساعت چند هماهنگ کردید؟ با تایید سرش رو تکون داد و گفت: همون ساعت ده ...⏰
◀️ ادامه دارد ...
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت چهاردهم 4⃣1⃣
بعد از رفتن جلالی گفتم: فرزانه یعنی چی مشکلی نیست؟ ماجرا رو یادت رفته؟🤨 گفت: دیدی که اومده بودن یخچالشون روببرن با ما کاری نداشتن! گفتم ساده ایی دختر ساده!😣 اگه یخچال نیفتاده بود چی ؟شاید یه برنامه دیگه داشتن ؟ تو فک می کنی تفکر یه داعشی به همین راحتی تغییر میکنه اینا شستشوی مغزی دادهشدن اینطوریم که می بینی رفتار می کنن فقط بخاطر اینکه کسی بهشون مشکوک نشه....😨
فرزانه شونه هاشو انداخت بالا گفت:بهر حال قرار شد فردا دوباره بریم دیگه...😓
گفتم: بله قرار شد بریم ولی بخاطر اصرار بی خود شما! اخمهاش رو کشید تو هم گفت: ندیدی جلالی چی گفت برم یه فکر دیگه کنم! ☹️
گفتم: فرزانه جان تو بهتر از من جلالی رو میشناسی الان یه خورده ژست میاد بعدش کوتاه میومد ولی با خودشیرینی شما دیگه الان هیچ کار نمیشه کرد خودکارم رو پرت کردم روی میز گفتم: اَه از این پروژه مسخره!!! 😤
فرزانه که دید اوضاع خیلی مناسب نیست ترجیح داد سکوت کنه البته می دونست نیم ساعتی بگذره همه چی آرومه میشه...😅
نیم ساعتی گذشت با یه لیوان قهوه اومد پیشم☕️ قهوه رو گذاشت رو میزم بدون اینکه به روی خودش بیاره گفت: واقعا چه جوری میشه آدم تفکراتش و رفتارش تک بعدی شکل بگیره؟! بعد ادامه داد جالبه که خانم مائده خودش هم این قضیه رو مطرح کرد! 😲
یه نگاهی بهش کردم گفتم: خانم امجد فردا که رفتیم خونشون علتش رو حتما می پرسیم! فرزانه ابروهاشو گره زد بهم گفت: میخوای اذیتم کنی؟؟؟😑 گفتم من ! اذیت! تو آینه یه نگاه به خودت بنداز! لبخندی زدم و گفتم بیا بیشتر بررسیش کنیم...😇 فرزانه گفت: چیو اذیت کردنو؟! !! گفتم: نه خانم تفکرات یک بعدی رو...😁
من فکر می کنم وقتی انسان بیشتر به یک بعدش بپردازه خوب طبیعتاً فقط همون یک بعدش رشد میکنه مثل بعضی از همین داعشی ها که حتی توی سرمای زمستون پتو میندازن رو سرشون نماز شب میخونن!😒 خوب یکی نیست بهشون بگه اینقد خودتو زجر می دیدین آخرش چی؟
فرزانه گفت: خوب معلومه دیگه آخرش رو خانم مائده گفت رسیدن به بهشت!!! 😏
سری تکون دادم و گفتم: رسیدن به بهشت! یکی نیست بهشون بگه با این همه تجاوز و خون ریخته شده بوی بهشت هم به مشامتون نمی خوره چه برسه به رفتن به بهشت...👻
فرزانه نیش خندی زد و گفت: خون ریخته شده! بابا این داعشی ها در جواب اون خانمی که پرسیده بود چرا سر خبر نگار رو بریدین؟! گفتن: هیچ انقلابی بدون خونریزی صورت نمی گیره، اما در نهایت کسانی که برای هدف مقدس مبارزه کنن،با اسلام خالص زندگی خواهند کرد.
ببین چه ایدئولوژی!! 😲
خدایش به تو هم اینجوری بگن قانع نمیشی؟؟؟🙄
◀️ ادامه دارد ...
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
باند پرواز 🕊
#داستان 💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح ✒قسمت چهاردهم 4⃣1⃣ بعد از رفتن جلالی گفتم: فرزانه یعنی چی
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت پانزدهم 5⃣1⃣
گفتم دقت کنی ما توی انقلاب خودمون هم کسایی که همچین تفکراتی داشتن که با ریختن خون دیگران و مبارزه مسلحانه دنبال اسلام بودن سر از مجاهدین خلق در آوردن!😒
اصلا چرا جای دوری بریم نمونهاش رو تو اسلام داریم خوارج! اینقدر داغ شدن اینقدر دایه دار خدا و اسلام شدن که با پیشونی های پینه بسته از خوندن نماز شب، حضرت علی رو کشتن.... 😔
فرزانه ادامه داد آره راست میگی توی کتابی یه نکته جالب خوندم اینکه:
یک وقت میگیم علی(ع) را "که" کُشت؟ و یک وقت میگیم "چه" کُشت؟ 🥺
اگه بگیم علی را "که" کُشت؟!
البته ابن ملجم، و اگه بگیم علی را "چه" کُشت؟ باید بگیم "جمود"، "خشک مغزی" ، همین هایی که آمده بودند علی را بکشند، از سر شب تا صبح عبادت می کردند، واقعاً خیلی تأثّرآور است...😓
نوشته بود ابن ابی الحدید میگه: اگه میخواهید بفهمید که جمود و جهالت چیست؟ به این نکته توجه کنید که این ها وقتی که قرار گذاشتند این کار را بکنند، مخصوصاً شب نوزدهم رمضان را انتخاب کردند و گفتند: "ما میخواهیم خدا را عبادت بکنیم و چون میخواهیم امر خیری را انجام بدهیم، پس بهتر این است که این کار را در یکی از شب های عزیز قرار بدهیم که اجر بیشتری ببریم...😑😮
الحق که هر چی فک می کنم این داعشی ها از نسل امثال ابن ملجم ها و خوارجاند.... 👌
یک مشت خشک مغز، خون آشام....
نگاهش کردم و گفتم بله فرزانه خانم بخاطر همین اصرار داشتین فردا دوباره بریم خونهشون!!! 😵💫خوب این خانومه هم که همون اول کار گفت دیگه هوای بهشت در سر داشته اینم یکی از همون خشک مغزها والا!
فرزانه نگاهی بهم کرد و گفت ببین شاید این خانمه مائده تفکراتش مثل نم مغزها باشه!!🤭
چشمامو گرد کردم و گفتم: نَم مغز!!😳
این دیگه چیه؟! گفت کلمهاش اختراع خودمه مثل این خانم جلسهای هایی که از اسلام فقط همین جلساتش رو فهمیدن، حقیقتا دلم نیومد با داعشی ها یکیشون کنم بگم خشک مغز!😂
گفتم: فرزانه موضوع مصاحبهمون جهاده اونم نکاح! 😰بعد تو این آدم رو با خانم های سادهای که دلشون رو فقط به جلساتشون خوش کردن مقایسه میکنی!! اینا یه سری افراد خشک مقدسان نه خشک مغز مثل داعشی ها....😒
فرزانه در حالی که ته قهوهاش رو میخورد گفت: حالا چه فرقی میکنه خشک مغز یا خشکه مقدس ! جفتش یه معنی میده!🙁
گفتم: اتفاقا با هم فرق می کنن خشکه مقدش، خودشه و جانمازش کاری به کسی نداره فقط دنبال عبادتشه! در واقع کاری به جامعه و اتفاقاتش نداره مثل یک سیب زمینی بیرگ !!! 🥔
ولی خشک مغز دقیقا مثل این داعشی ها و خوارجاند. ظلم میکنن. خون و خونریزی راه میاندازن!🧨🔪 از اسلام سوئ استفاده می کنن، و به اسم اسلام هر جنایتی دلشون خواست میکنن...⚔
اشتباهه فکرکنیم این دو گروه یکی هستن....این کجا و آن کجا... یکی بی فایده. یکی ظالم و قاتل و خونریز و ....😱
فرزانه گفت: چه نکتهی ظریفی. اصلا تا حالا دقت نکرده بودم. هر چند جفتش بده ولی خطر خشک مغزها خیلی وحشتناکتره ...😶
نگاهش کردم ودر حالی که خودکارم رو روی میز میزدم ادامه دادم اینها رو که گفتم فرزانه خانم برای اینه که بدونی اشتباهه فکر کنی خانم مائده یه خشکه مقدسه ....😏
◀️ ادامه دارد ...
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت شانزدهم 6⃣1⃣
در حین تحلیل و بررسی با فرزانه بودیم که آقای جلالی در اتاق رو زد آمد داخل و گفت: خانما امروز جلسهی مهمی دارم. زودتر تعطیل می کنیم...
فرزانه چنان برقی تو چشمهاش زد که یعنی جلالی قشنگ متوجه این شادی نامحسوس شد...😃
وسایلمون رو جمع و جور کردیم. آماده رفتن شدیم. داشتیم از دفتر میرفتیم بیرون. چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که فرزانه با یه حالت خاصی محکم زد به شونهی من...😲
گفت: نگاه کن! نگاه کن! این دوتا پسره همونایی نبودن که تو خونهی خانم مائده برا جابجایی یخچال اومده بودن! 🤔😵
گفتم: آره خودشونن! اینجا چکار میکنن؟؟ اومدن پیش جلالی!!!😳 فرزانه گفت: ما تو دهن شیر بودیم و خودمون خبر نداشتیم... بگو چرا ما رو تعطیل کرد وگرنه دلش برا ما نسوخته که....🤨
حتما می خواست متوجه نشیم فرستادمون دنبال نخود سیاه.... عه! عه! ما چقدر سادهایم دختر ...!☹️
گفتم فرزانه مجالی بده یه بند نرو تو تراژدی! شاید اصلا قضیه این نباشه شاید اومدن اینها مکمل مصاحبهی ما باشه. چه میدونم! 😐
شدیم مثل پلیس های جنایی! ولش کن به ما چه کی با کی میاد و میره!
ما کار خودمون رو انجام بدیم والا....
فرزانه با اخم گفت: خیر سرت خبرنگاری یعنی انگیزت متلاشیم کرد!😬 ملت از هیچی کلی سوژه درست می کنن! اونوقت ما سوژه ها جلومون رژه میرن خانم میگه ولش کن مشغول کار خودت باش !😑
گفتم: خانم امجد الان به نظر شما دقیقا چکار کنیم سوژه ها رو از دست ندیم؟ خوب منم دوست دارم بدونم چه خبره!🧐
ولی دیدی که جلالی گفت کار تعطیل!
فرزانه گفت: خوب به بهونهی جا گذاشتن یه چیزی برمیگردیم داخل دفتر...🤭
اونوقت میفهمیم چه خبره و این دوتا آقاها قضیهشون با جلالی چیه و اونجا چکار می کنن !
حس کنجکاویم باعث شد به حرف فرزانه گوش کنم و برگشتیم سمت دفتر...
در اتاق آقای جلالی مثل همیشه باز بود روی میز که همیشه پر از کاغذ و کلی وسیله بود ایندفعه تمیز و مرتب برق میزد.... یکی از آقاها به صندلی تکیه داده بود و یکی دیگشون که اسلحه کلت به کمرش بسته بود با دقت داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد...👀
با دیدنه اسلحه آروم آب دهنمون رو قورت دادیم! داشتیم مثلا می رفتیم سمت اتاق خودمون که آقای جلالی با یه سینی که سه تا لیوان چایی☕️ داخلش بود از آبدارخونه اومد بیرون. با دیدن ما چنان شوکه شد که می خواست سینی از دستش بیفته!😱
گفت: خانما شما اینجا چکار می کنید؟! مگه نگفتم امروز زودتر تعطیلین...😠
نمیبینید مهمون دارم ...
فرزانه مِن مِن کنان گفت: ببخشید یه وسیله جا گذاشتیم بر میداریم زود میریم...🤥
گفت: وسیله باشه برا بعد بفرمایید بیرون... بفرمایید...😡
◀️ ادامه دارد ...
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
باند پرواز 🕊
#داستان 💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح ✒قسمت شانزدهم 6⃣1⃣ در حین تحلیل و بررسی با فرزانه بودیم که
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت هفدهم7⃣1⃣
خیلی ضایع شدیم دست از پا درازتر اومدیم بیرون... ولی داشتیم از کنجکاوی میمُردیم...🤪
فرزانه گفت: وای! اسلحه رو دیدی! آقاهه یه جوری از پنجره نگاه میکرد انگار قراره انتحاری بزنن !🧨
گفتم نکته جالبش می دونی چیه؟ جلالی همه رو بیرون کرده حتی آبدارچی رو هم دک کرده بود. خودش داشت پذیرایی میکرد!🤭
فرزانه! احساس می کنم این سوژه، خیلی خطرناکه! کاش از اول بیخیالش میشدیم !🥺
فرزانه نگام کرد و گفت: توکه میخواستی بی خیال بشی! جلالی اصرار کرد...😑
بعد با یه حس مرموزانهای ادامه داد: ولی خداییش سوژهی خاصیه! ترس و هیجان و ابهام ...😇
گفتم: بله آخرش هم معلوم نیست چی میشه با این همه خاص بودن سوژه!
فرزانه گفت : بالاخره که معلوم میشه چی به چیه!؟ اصلا من فردا تا ته داستان این خانم مائده رو درنیارم پام رو از تو خونهشون بیرون نمیذارم!😐
سری تکون دادم و گفتم: آره خداکنه فردا جمع و جور بشه تموم کنیم این مصاحبه پر از چالش رو....
فرزانه گفت: حالا که تعطیل شدیم بریم یه هویج بستنی بزنیم یه کم مغزمون خنک بشه؟🧋
گفتم: اتفاقا فکر خوبیه. بریم. منم سرم داره سوت میکشه! چه روز سختی داشتیم اون از اول صبح و مصاحبه با اون همه دردسر و استرس... اینم از ظهرمون. خدا تا شب بخیر کنه ...😓
بستنی فروشی سر کوچه دفترمون بود
نشستیم مشغول خوردن هویج بستنی شدیم اونقدر فکرمون درگیر بود که هیچ کدوممون حرف نمیزدیم ....
بستنی خوردنمون تموم شد.🍦 اومدیم بیرون فرزانه داشت می گفت: آخیش یه کم حالمون جا اومد. هنوز حرفش تموم نشده بود چشمم افتاد به ماشین جلوی دفتر...🚙
گفتم: فرزانه فرزانه اونجا رو نگاه کن ...
مثل دو تا انسان متحیر و جن زده جلوی دفتر رو داشتیم نگاه میکردیم...😲😳
فرزانه گفت:چایی نخورده بلند شدن؟! برا همین نیم ساعت مجموعه رو تعطیل کرد؟! 🙄
گفتم : چی داری دوباره تو با خودت میگی!؟ پلاک ماشین رو نگاه کن!
چه خبر اینجا؟!....
◀️ ادامه دارد ...
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت هجدهم 8⃣1⃣
با دیدن این صحنه، بین اون چیزی که میدیدم و چیزهایی که فکر می کردم دچار تردید شدم!🙁 فرزانه هم این حالت رو کاملا حس میکرد. یه چیزی این وسط میلنگید. آخه چطور ممکنه؟ .....😟
گفتم: فرزانه! کاش زودتر صبح میشد میرفتیم پیش خانم مائده ببینیم واقعا قضیه چیه؟ این همه تناقض! یعنی جلالی هم؟!😱
فرزانه گفت: من یه پیشنهاد بدم؟
گفتم: نه دیگه نشد همون پیشنهاد اولت که رفتیم ضایع شدیم، کافی بود!🤫 بعدم برای اینکه ناراحت نشه ادامه دادم: خانم امجد عزیز! بالاخره فردا همه چی معلوم میشه. کی دوسته! کی دشمن!؟
فرزانه ابروهاشو بالا انداخت و گفت: حیف شد. 🤨پیشنهاد خوبی بود، ولی باشه ببینیم تا فردا چی پیش میاد....
با کلی سوالهای ایجاد شده تو ذهنمون از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم....👋
به سمت خونه راه افتادم. داشتم تو مسیر فکر میکردم؛ چطور ممکنه توی یکیدو روز، اینقد اتفاقات عجیب برای یه مصاحبه بیفته.🙄 تقریبا سابقه نداشت تو شرایط کاری که تا الان داشتم اینقد یه مسئله پیچیده بشه که نفهمم کی کجای بازی و چکاره است؟؟؟😥
رسیدم خونه ... بعد از کمی استراحت رفتم سراغ لپ تاپم 💻 شروع کردم سرچ کردن؛ تفکر جهاد در داعش ...
مطلبی که نظرم رو جلب کرد تفاوت نگاه جهادی ما، در اسلام بود با داعشی ها...⚔
اینطوری نوشته بود:✍ گروههای تکفیری مانند جریانهای داعش، القاعده و سایر گروهای تروریستی مبتنی بر عقاید وهابیت، اسم جهاد را پوشش بر جنایات و آدم کشی خود قرار داده اند. همگی به عیان می بینند و می شنوند که هدف و عملکرد این گروهها هیچ شباهتی با جهادی که در اسلام گفته شده ندارد. زیرا:
1⃣ اولا جنگهای این گروهها بر علیه مسلمانان و در سرزمین مسلمانان انجام گرفته و در این سرزمین ها جریان دارد. این گروه ها که به گروهای تکفیری معروفاند، اول حکم به تکفیر مسلمانان داده و سپس آنان را میکشند!!!😵
2⃣ ثانیا بر جنگهای این گروهها هیچکدام از عناوین جهادی صدق نمیکند، جنگ آنان نه دفاعی است نه برای نجات مظلومان و نه برای از بین بردن شرک و کفر انجام میگیرد. 😓چه اینکه جهاد ابتدایی شرایط خاص خودش را دارد که برای هرکسی قابل تحقق نیست و فقط با دستور پیامبر(ص) و جانشینان معصومش جواز پیدا می کند و در شرایط فعلی هیچ کسی حق جهاد ابتدایی را ندارد.❌
بنابراین! گروه های تکفیری بر فرض اگر بر کشورهای غیر اسلامی تجاوز کنند و کافر کشی راه بیاندازند هیچ دلیل شرعی و عقلی برای جواز این عمل آنان وجود ندارد.💯
3⃣ ثالثا این گروه ها در عمل کرد جنگی، نه تنها هیچ معیار شرعی و اسلامی را رعایت نمی کنند بلکه رفتار آنان صریحا مخالف شریعت و برخلاف معیارهای انسانی و عقلانی است.🙃 آنان زنان، پیر مردان و کودکان را با بی رحمانهترین وجه می کشند که همه اینها در جهاد اسلامی ممنوع است. 🚫
افزون بر اینها اکثریت آنان گرفتار اعمال منافی عفت و ظلم و تجاوز به اموال و ناموس مسلمانان هستند تا آنجا که حتی برای زنها جهاد نکاح را فتوا داده اند....😱
جهد نکاح....
جهاد نکاح...
جهاد نکاح...
دیگه حالم از این کلمه بهم میخورد ...🤮
در لپتاپ رو بستم و روی تختم دراز کشیدم .... 🛌
خانم مائده.... جهاد نکاح.... رسول و دوستاش.... حمل اسلحه....جلالی.... ماشین پلاکِ.... چه پازل بهم ریختهای! یعنی اینا چه جوری بهم ارتباط دارن.....🧐
◀️ ادامه دارد ...
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
باند پرواز 🕊
#داستان 💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح ✒قسمت هجدهم 8⃣1⃣ با دیدن این صحنه، بین اون چیزی که میدیدم
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت نوزدهم 9⃣1⃣
سخت ذهنم درگیر این پازل بهم ریخته بود که مامانم در اتاق در زد و اومد داخل.🧕 بلند شدم نشستم ...
گفت: دخترم! میخوای استراحت کنی ؟ گفتم: نه مامان جون استراحت کردم. ذهنم درگیر مصاحبهی فردا صبحمه...
اومد کنارم، روی تخت نشست ...🛏
دستی به سرم کشید و گفت: الهی من قربونت برم اینقد خودت رو اذیت نکن دخترم. یه کم هم به آیندهی خودت فکر کن. یه چیزی میخوام بگم، نه نیاری...😉
گفتم: مامان تو رو خدا بی خیال. دوباره خواستگار ...💖 من که شرایطم رو قبلا گفتهام....
دستم رو گرفت و گفت: آخه دختر این شرایطی که تو میگی باید از آسمون بیارن! 😶بعد هم تا نبینی از کجا بفهمیم شرایط تو رو داره یا نه! تا کی مدام این و اونو رد میکنی؟؟؟
تا وقتی گل با طراوته خریدار داره.🌻 یه کم عاقل باش مادرم. من خیرت رو میخوام. هر مادری آرزو داره عروسی دخترش رو ببینه ...👰♀
امروز فاطمه خانم زنگ زد. همون که مدیر مدرسه اندیشه است برا پسرش ...🤵
تا می تونست از پسرش تعریف کرد میگفت: پسرش بچه خوب و متعهدیه. از همه مهم تر هم فکر و عقیده دختر شماست!💞
منم روم نشد بگم دخترم از آسمون سفارش شوهر داده! گفتم این هفته بیان خونه...
خدا رو چه دیدی شاید این آقازاده بستهی سفارشی شما بود...😅
لبخندی زدم و گفتم: چی بگم مامان شما که خودتون بریدید و دوختید این هفته من خیلی سرم شلوغه خیلی درگیرم ...🥺
مامانم لپمو بوس کرد 💋و گفت: کاری که نمیخوایم بکنیم. یه سر میان و میرن...
سرمو تکون دادم و گفتم: چشم بیان ببینیم چه جوریه....🥰
لبخند نشست رو صورتش و گفت: مامان فدات بشه یه دستیم به سر و روت بکش...
گفتم: مامان جونم همینی که هست!😑 ماشاالله از دختر شاه پریون و خوشگلی چیزی کم ندارم.😅 کسی دعوت نامه نفرستاده براشون....
مامان بلند شد و در حالی که سرش رو تکون میداد و از اتاق بیرون میرفت گفت : بله غیر از اینم نیست فقط خدا به داد شوهر تو برسه!!!😂
◀️ ادامه دارد ...
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت بیستم 0⃣2⃣
از اونجایی که حدس میزدم پسر فاطمه خانم هم مثل بقیه خواستگارهام ملاکهای من رو نداره حتی بهش فکر هم نکردم😁 و دوباره خودم رو متمرکز این پازل بهم ریخته کردم تا شاید چیزی دستگیرم بشه....
ولی انگار باید این گره به دست خود خانم مائده باز میشد ....🔐
بالاخره فردا صبح شد و من سر قرار با فرزانه راهی خونهی خانم مائده شدیم. دوباره جلوی در، استرس روز قبل باعث شدت دلشوره و نگرانیمون شده بود.😥😓
آیفون رو زدیم و خانم مائده در را باز کرد ایندفعه فرزانه ساکت بود نمیدونم به چی فکر میکرد🤔 شاید هم یاد حس وحشتناک دیروز افتاده بود....😰
از پلهها رفتیم بالا ....
خانم مائده اومد استقبالمون و رفتیم داخل اتاق پذیرایی، تا این لحظه روال مثل دیروز بود. تا ما نشستیم، خانم مائده با یه سینی چایی اومد☕️ و لبخندی زد. هنوز ما حرفی نزده بودیم🤐
گفت: واقعا از بابت دیروز ببخشید نمیخواستم اصلا اینجوری بشه. داداشم خیلی اصرار کرد که آخرشم دیدین چی شد...😔
گفتم: نه اشکال نداره. برا همه ممکنه پیش بیاد ... راستی پای داداشتون خیلی آسیب دید؟🧑🦼
فرزانه طوری که خانم مائده متوجه نشه یه سقلمه زد به پهلوم و آهسته گفت: به تو چه!!! احوال داداش یه داعشی رو میپرسی؟ 🥷🧟
با یه لبخند پر از حرص نگاهش کردم...😬
خانم مائده گفت : نه! بخیر گذشت. آسیب جدی ندید. فقط چند روز باید استراحت کنه که دیگه گفتم بیاد پیش خودم بمونه...
فرزانه با چشمای از حدقه بیرون زده گفت: یعنی الان داداشتون تو خونهس ؟😲😳😱
خانم مائده گفت: بله داخل اتاق کناری در حال استراحته ...🛌
آب دهنم رو آروم قورت دادم و نگاهی به فرزانه انداختم...🤭
کاری نمیشد کرد. گفتم: خوب آماده هستید مصاحبه رو شروع کنیم ...🖋
خانم مائده گفت بله. به کجا رسیدیم؟
فرزانه نیش خندی زد😁 و با طعنه گفت:
با اتفاق دیروز هنوز ب بسم اللهایم.
خانم مائده دوباره عذر خواهی کرد.🙇♀
گفتم: داشتید از دوران نوجوانیتون میگفتید. از عاشق جهاد و گذشت بودن. از تعصب و وجهی مذهبیتون...
اگر امکان داره برامون بیشتر توضیح بدید...🙏
◀️ ادامه دارد ...
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌