eitaa logo
بانک اطلاعات تبلیغاتی طرح مترجمی زبان قرآن
745 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
72 فایل
در این کانال کلیپ ها و تصاویر و متن های تبلیغاتی در جهت معرفی طرح خدمت مبلغین عزیز و متقاضیان ارائه شده است آیدی ادمین: @Helmabeygi @Mogeir تلفن پاسخگویی به سوالات: 09123595145 آیدی کانال: @bankettelaat
مشاهده در ایتا
دانلود
* تموم تلاشت رو کن.. خدا خودش بقیه کارا رو میکنه... * @bankettelaat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
26.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استاد عزیزی و # به خواهرت نگو هویج باور میکنه😂 کلمات بار منفی دارن،بهترین کلمات رابهم بگین تا مریض نشید توصیه میکنم حتما ببینید...☺️ @bankettelaat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم می‌خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله می‌شدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می‌گفتند :«حرومزاده‌ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه!» 💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای سر رسیده‌اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته‌ترم را از پشت بشکه‌ها بیرون کشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره فقط خودم را به سمت‌شان می‌کشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!» 💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می‌ترسیدند باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه بالا بردم و نمی‌دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می‌چکید. همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :« نباشه!» زیبایی و آرامش صورت‌شان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. 💠 با اسلحه‌ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی‌جان کاری برنمی‌آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین می‌کشیدم و می‌دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با بودی؟» و من می‌دانستم حیدر روزی همرزم‌شان بوده که به سمت‌شان چرخیدم و شهادت دادم :«من زن حیدرم، همون‌که داعشی‌ها کردن!» ناباورانه نگاهم می‌کردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار می‌کردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. 💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می‌دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!» با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه‌ام را روی زمین می‌کشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی‌دانستم برایم چه حکمی کرده‌اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. 💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست آمرلی را هلهله می‌کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می‌دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه می‌کنند که حتی جرأت نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم می‌زد و این جشن بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را می‌سوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!» 💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می‌دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می‌لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟» 💠 باورم نمی‌شد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می‌شنوم و حرارت سرانگشت را روی صورتم حس می‌کنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه می‌زدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود... ✍️نویسنده: مترجمی زبان قرآن @bankettelaat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تدبر در سورهٔ مبارکهٔ حدید(قسمت پنجاه و یک) اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِینَةٌ. 💠 گوشی را تنظیم کرده ای اول اذان صبح بیدار شوی... 🍂زنگ میزند... 🍂 اما چیزی در گوشت پچ پچ میکند که اگر کمی دیگر بخوابی بعدا نماز صبح بهتری خواهی خواند! 💠 می خواهی دربارهٔ کسی حرفی بزنی که غیبت هم نباشد 🍂 در ذهنت میگردی و میگردی و بالاخره یک توجیه پیدا میکنی و حرفت را می زنی و می پنداری غیبت نیست...😔 💠 تعریفی اشتباه و قانونی اشتباه در منزل گذاشته ای و دیگران را ملزم به انجام آن کردی در حالی که اشتباه است... 💢 اینها کار نفس و شیطان است و از نوع زینت دادن... 🔰 کار زینت پوشش صحیح دادن به کارهای اشتباه است... 🌱💞 حالا زینت های مثبت هم داریم.. . 🌱💞 هروقت کار مثبتی انجام دادی و آن را نمادین و شیرین کردی و به یاد ماندنی، می شود زینت... 🌱💞 بچه ها می دانند پدر وقتی کارش به خوبی به سرانجام رسیده با شیرینی می آید... 🔹🍂 جلسه هفتگی با بچه های بزرگتر میگذاریم و در آن برنامه ریزی می کنیم و قرارها را مشخص می کنیم ، 🔹🍂 اشتباهات و تشویق و تنبیه ها را تعیین می کنیم امتیازها را مشخص می کنیم این می شود بستر مثبتی برای زینت... 🔹🍂 شبی را عنوان می کنیم برای یک اتفاق خاص... 🔹🍂 پدر یکی دو شب در هفته شام می پزد... 🔹🍂 روز جمعه را متفاوت می کنیم... 🔹🍂 روزهای عید را خاص می کنیم... 💠 توجیهات و تعریف های اشتباه را دور بریز و خانه ات را با زینت های رغبت آفرین و ساده و دوست داشتن پر کن... 💞🌱 حتما خانه ات شادتر و‌خوشگل تر خواهد شد و خانواده ات امیدوارتر و پر انرژی تر... مترجمی زبان قرآن @bankettelaat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به دنبال ردی از پیشانیت تمام مهرهای مسجد را بوسیده ام... 🌹السلام علیک یا اباصالح المهدی @bankettelaat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا