⭕️ فراز ششم...
ترجمه خطبه غدیر به شیوه مترجمی زبان قرآن
@bankettelaat
⭕️ فراز هفتم...
ترجمه خطبه غدیر به شیوه مترجمی زبان قرآن
@bankettelaat
*
تموم تلاشت رو کن..
خدا خودش بقیه کارا رو میکنه...
*
#خدایا_شکرت
@bankettelaat
26.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استاد عزیزی #بارمثبت و #منفیکلمات#
به خواهرت نگو هویج باور میکنه😂
کلمات بار منفی دارن،بهترین کلمات رابهم بگین تا مریض نشید
توصیه میکنم حتما ببینید...☺️
#کلیپ
@bankettelaat
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_سوم
💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض #داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت.
در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند :«حرومزادهها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!»
💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای #مردمی سر رسیدهاند که مقاومتم شکست و قامت شکستهترم را از پشت بشکهها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره #رزمندگان فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!»
💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید میترسیدند #داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که #نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه #تسلیم بالا بردم و نمیدانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم میچکید.
همه اسلحههایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :«#انتحاری نباشه!» زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست.
💠 با اسلحهای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجههایم شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمیآید که اشاره کردند از خانه خارج شوم.
دیگر قدمهایم را دنبال خودم روی زمین میکشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل #آمرلی هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار میکنی؟»
💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با #داعش بودی؟» و من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان چرخیدم و #مظلومانه شهادت دادم :«من زن حیدرم، همونکه داعشیها #شهیدش کردن!»
ناباورانه نگاهم میکردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار میکردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول #اسیر شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم.
💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، #رزمندهای خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!»
با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازهام را روی زمین میکشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حکمی کردهاند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم.
💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست #محاصره آمرلی را هلهله میکردند، از شرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که حتی جرأت نمیکردم سرم را بالا بیاورم.
از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن #آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!»
💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه #عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید.
یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانهام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که #نگران حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چیکار میکنی؟»
💠 باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریههایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت #عاشقش را روی صورتم حس میکنم.
با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
مترجمی زبان قرآن
@bankettelaat
تدبر در سورهٔ مبارکهٔ حدید(قسمت پنجاه و یک)
اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِینَةٌ.
💠 گوشی را تنظیم کرده ای اول اذان صبح بیدار شوی...
🍂زنگ میزند...
🍂 اما چیزی در گوشت پچ پچ میکند که اگر کمی دیگر بخوابی بعدا نماز صبح بهتری خواهی خواند!
💠 می خواهی دربارهٔ کسی حرفی بزنی که غیبت هم نباشد
🍂 در ذهنت میگردی و میگردی و بالاخره یک توجیه پیدا میکنی و حرفت را می زنی و می پنداری غیبت نیست...😔
💠 تعریفی اشتباه و قانونی اشتباه در منزل گذاشته ای و دیگران را ملزم به انجام آن کردی در حالی که اشتباه است...
💢 اینها کار نفس و شیطان است و از نوع زینت دادن...
🔰 کار زینت پوشش صحیح دادن به کارهای اشتباه است...
🌱💞 حالا زینت های مثبت هم داریم..
.
🌱💞 هروقت کار مثبتی انجام دادی و آن را نمادین و شیرین کردی و به یاد ماندنی، می شود زینت...
🌱💞 بچه ها می دانند پدر وقتی کارش به خوبی به سرانجام رسیده با شیرینی می آید...
🔹🍂 جلسه هفتگی با بچه های بزرگتر میگذاریم و در آن برنامه ریزی می کنیم و قرارها را مشخص می کنیم ،
🔹🍂 اشتباهات و تشویق و تنبیه ها را تعیین می کنیم امتیازها را مشخص می کنیم این می شود بستر مثبتی برای زینت...
🔹🍂 شبی را عنوان می کنیم برای یک اتفاق خاص...
🔹🍂 پدر یکی دو شب در هفته شام می پزد...
🔹🍂 روز جمعه را متفاوت می کنیم...
🔹🍂 روزهای عید را خاص می کنیم...
💠 توجیهات و تعریف های اشتباه را دور بریز و خانه ات را با زینت های رغبت آفرین و ساده و دوست داشتن پر کن...
💞🌱 حتما خانه ات شادتر وخوشگل تر خواهد شد و خانواده ات امیدوارتر و پر انرژی تر...
#با_قرآن
#سوره_حدید
#استاد_اخوت
مترجمی زبان قرآن
@bankettelaat