eitaa logo
رمان ازدواج صوری هنر بانو (خانه داری ترفند ایده خلاقیت کاردستی نمد روبان چهل تکه )
3.6هزار دنبال‌کننده
77 عکس
66 ویدیو
0 فایل
کاردستی کودکان @kardasti_koodakan روبان دوزی @robandoozi چهل تکه دوزی @teekedoozi نمد دوزی @amoozeshenamadi ایده و خلاقیت @idea_handmade_create الگو های نمدی @olgooyenamadi تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1231421441C8611f4ff3f
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان ازدواج صوری هنر بانو (خانه داری ترفند ایده خلاقیت کاردستی نمد روبان چهل تکه )
بسم رب الصابرین #قسمت-ششم #ازدواج_صوری تا ساعت ۸شب سیاه پوش شد دانشگاه تموم شد به سمت هئیت حرکت
بسم رب الصابرین وقتی رسیدم خونه ساعت نزدیک ۱۲بود -سلام بابا خوبی؟ خسته نباشی بابا:سلام پریا اجرت با امام حسین ولی یکم زودتر میومدی خونه بهتر بود -إه بابا محرم که میاد میدونید که من همش درگیر هئیت و پایگاه میشم بابا:چی بگم -من فدای پدر همیشه نگرانم بشم شب بخیر بابا:شب توام بخیر وارد اتاق شدم همین طور که گوشی در میاوردم یه کاغذ برداشتم تا اسامی بنویسم برای پسرخالم وحید بفرستم بعد از یه ربع پیام فرستادم برنامه شب سوم ،ششم ،هفتم،هشتم ،نهم برناممون یه ذره خاص بود داشتم میخوابیدم که پسرخالم پیام وحید:سلام پریا خانم خوبی ؟ دستت دردنکنه فردا یه سر برو کارگاه مهلا (خانم وحید) بخاطر بارداریش امسال زیاد نباید فعالیت کنه -سلام آقاوحیدممنونم شما خوبی؟ چشم وحید:اگه لباس ها ‌۳۰۰۰تا بود زنگ بزن صادق بیاد ببره از عصرش خانمها فراخوانی بسته بندی کنند -من زنگ بزنم به عظیمی؟عمرا وحید:میخورتت مگه بابا جهنمو ضرر خودم زنگ میزنم -باشه ممنون شب به خیر ما یه کارگاه داریم وابسته به هئیت برای شب سوم محرم که شب حضرت رقیه است چادر های فنقلی 😝 میدوزن برای شب ششم لباس حضرت علی اصغری شب هفتم و هشتم که شب حضرت قاسم و حضرت علی اکبرهست پارچه سبز بعنوان تبرک پخش میکنیم انقدر به برنامه های محرم فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد😴 نویسنده بانو.....ش
رمان ازدواج صوری هنر بانو (خانه داری ترفند ایده خلاقیت کاردستی نمد روبان چهل تکه )
بسم رب الصابرین #قسمت_هفتم #ازدواج_صوری وقتی رسیدم خونه ساعت نزدیک ۱۲بود -سلام بابا خوبی؟ خسته
بسم رب الصابرین با صدای آرم گوشی از خواب بیدار شدم وووووااااایییی ساعت ۷ 😱😱😱 خاک توسرم نماز صبح نخوندم 😐😐👊 لباس پوشیدم رفتم تو پذیرایی صدام گرفتم تو سرم مامی مام مامانـ مـــــــــــــامان مامان:مرگ کوفت چته صدا توگرفته انداختی توسرت -مامان جان بگو راحت باش مامان:کجا داری میری کله سحر؟ بیا یه چیزی بخور -مامی جونم دارم میرم کارگاه چادر تحویل بگیرم زنگ بزنم عظیمی 👊👊 بیاد نصف چادرا رو ببره هئیت بقیه خودم برای بسته بندی ببرم مامان :قیافه شو چرا اینطوری میکنی قیافتو -منو این پسره باهم خیلی لجیم مامان :بیا با ماشین برو -باشه قربون مامی خوشچلم بلم فهلا شماره وحید گرفتم وحید ۲سال از من کوچکتر بود گاهی اوقات پیش مهلا هم بهش،میگم پسرم 😂😂😂 -الو سلام آقاوحید وحید:سلام خاله دختر 😂 -بچه بی ادب باز کوچکتری بزرگتری یادت رفت وحید :مامان بزرگ ببخشید -حالا هرچی زنگ بزن این پسره بیاد کارگاه وحید:کدوم پسره 😳😳😳 -إه این عظیمی وحید:آهان باشه خداحافظ وای من به حد مرگ با این پسره لجم ی بار ما رفتیم جنوب این بود بهش گفتم برو شمع بخر برای نمایشگاه فاطمیه آقا ببخشید خنگ 😡😡😡 رفته برای من شمع تولدت مبارک خریده منم ک معمولا قاطی با جیغ گفتم آقای عظیمی تولدمنه عایا شما رفتی شمع تولد خریدی مگه نگفتم شمع برای نمایشگاه میخوام بعد با آرامش تمام به من میگه خواهر احمدی نداشت 😁😁 بالاخره با تجدید خاطرات حرص آور وارد کارگاه شدم یهو پریدم تو سلاممممممم 😁😁 لیلی جون از خانمای قدیمی کارگاه _باز این زلزله هفتاد ریشتری وارد کارگاه شد -لیلی جون چناه دالما 🙈 لیلی جون:دختر بزرگ شو -لیلی جون چادرها آماده است لیلی جون:آره ورپریده همون موقع زنگ زدن آیفون برداشتم دیدم عظیمی -بله عظیمی:خواهراحمدی چادرها آمادست ؟ -بله خداوکیلی این پسره قفل فرمان لازم نیست عایا سلام نداد 😡😡😡 یه روزی من اینو میکشم رفتم بیرون گفتم برادر احمدی لطفا بیاید چادرا رو ببرید سوار ماشین شد رفت خدایا ببخشید خبیث بشم😈 تصادف کنه من زودتر برسم با سرعت ۹۰ماشین میروندم آخجون من زودتر رسیدم 😍😍😍 نویسنده :بانو....ش
رمان ازدواج صوری هنر بانو (خانه داری ترفند ایده خلاقیت کاردستی نمد روبان چهل تکه )
بسم رب الصابرین #قسمت_هشتم #ازدواج_صوری با صدای آرم گوشی از خواب بیدار شدم وووووااااایییی ساعت
بسم رب الصابرین چادرها بردم قسمت حسینه دادم به خواهرا نیم ساعت گذشت از این پسره هیچ خبر نشد خدایا غلط کردم جوان مردم نمرده باشه 😱😱 بعداز ۴۵دقیقه دیگه با استرس کامل شماره گرفتم بعداز قطع مکالمه دلم میخاست اینجا بود خودم با ماشین از روش رد میشدم احمق 😡😡😡 برادر عظیمی : خواهر احمدی من چادرها بردم پایگاه بچه ها بسته بندی کنن خدایا من واقعا اینو میکشم بسته بندی ۳۰۰۰چادر و سربند تا ساعت ۹شب طول کشید ماشین روشن کردم به سمت خونه راه افتادم خواهرزاده و برادرزادم خونه ما بودن دوتا بادکنک خریدم و یه بسته لواشک پذیرایی و بستنی 🍦🍦خریدم دستم رو زنگ گذاشتم برنداشتم خخخخ 😁😁 عشق عمه بردیا در باز کرد ۴سالش بود بردیا:شلام عمه ژونی میقایم بلیم پیس امام لضا -😳😳😳😳سلام عشق عمه بریم تو بغلش کردم سلام سلام هزارسیصد تا سلام بهاره (عروسمون):سلام پریا میخوایم بریم مشهد -هان ن م نَ بهار:مشهد برادرت نمیتونه بیاد منو تو بردیا بریم -وای یعنی میشه بهار:‌آقا دعوتت کرده -هورررا هورررا 😍😍😍😍😍😍 نویسنده بانو....ش
رمان ازدواج صوری هنر بانو (خانه داری ترفند ایده خلاقیت کاردستی نمد روبان چهل تکه )
بسم رب الصابرین #قسمت_نهم #ازدواج_صوری چادرها بردم قسمت حسینه دادم به خواهرا نیم ساعت گذشت از ای
بسم رب الصابرین گوشی برداشتم شماره وحید گرفتم وحید:سلام آبجی بزرگه -سلـام داداش کوچیکه آقاوحید:دارم برای یه هفته میرم مشهد زیارت وحید:دخترخاله شوخی نکن -شوخی نمیکنم حواستون ب هئیت باشه خانم ستوده (سارا)این یه هفته کارای منو میکنه وحید:قشنگ هماهنگ مماهنگی هارو کردی زنگ زدیا التماس دعا خانم و فنقل مارو هم خیلی دعا کن -محتاجم به دعا خداحافظ ولی خدا وکیلی خودمونیم چه یهویی دارم میرم مشهد رفتم تو اتاقم انگشتر طلام دستم کردم هروقت میخواستم جای غریبه برم انگشتر می اندازم بالاخره تایم حرکت رسید تو راه آهن مامان سفارش میکرد منم مسخره بازی درمیاردم -الان لاستیکای قطار پنچر میشه ووووووییییی😱😱 وای بنزینش تموم بشه پمپ بنزین هست سرراه 😁😁😱😱 وووووویییییی أه چقدردر 😱😱😱 مامان:پریا کم مسخره بازی دربیار😡 دودقیقه آدم باش👊😡 -سعی میکنم تایم حرکتمون ۸ شب بود بالا خره به سمت مشهد راه افتادیم یه کوپه دربست مال ما بود شروع کردیم ب تخمه خوردن -وووووویییی بهار بهار با ترس :خاک تو سرم چی شده ‌-برام برو خواستگاری تخمه من عاشقش شدم 😍 -خاک تو سرت آدمی نمیشی ساعت نزدیکای ۹صبح بالاخره رسیدیم مشهد من به هوای تو محتاجم امام رضا😍❤️ رفتیم هتل صبحونه خوردیم حاضر شدیم برای زیارت چفیه عربی برداشتم گذاشتم تو کیفم بعداز ۵-۶دقیقه رسیدیم حرم -بهار از هم جدا بشیم همه میدونستن اون پریای شر و شیطون وقتی میاد مشهد فقط ساکن دیار عشقه رفتم یه قسمتی که تقریبا خلوت بود چفیه انداختم سرم اذن دخول خوندم بعد زیارت نامه اشکام باهم مسابقه داده بودن هق هقم بلند شد یا امام رضا لایق کن تا آخر عمر کنیز این دستگاه باشم به سمت حرم حرکت کردم ضریح طلایی غلغله بود از دور سلام دادم به جعمیت نزدم گاهی دیده بودم تو همهمه ی جعمیت حجاب خواهران ناقص میشه زیارت مستحبه اما حجاب واجبه به سمت زیرزمین راه افتادم با آرامش زیارت کردم وروبه ضریح نشستم با آقا حرف زدم نویسنده :بانو.....ش
💔 دل اگر دل باشد،صاحبش جز تُ ڪسی نیست،دل اگر دل باشد، ڪلید قفل درش دست ڪسی نیست دل اگر بند تُ باشد،دگر آزاده ی ڪس نیست، دل اگر بهر تُ باشد،دگر این راه و رهش نیست گفته اند عبدی،صباحا و مساء العجل العجل مولای یا صاحب الزمان
رمان ازدواج صوری هنر بانو (خانه داری ترفند ایده خلاقیت کاردستی نمد روبان چهل تکه )
بسم رب الصابرین #قسمت_دهم #ازدواج_صوری گوشی برداشتم شماره وحید گرفتم وحید:سلام آبجی بزرگه -سل
بسم رب الصابرین روزها از پس میگذشت یه هفته مثل برق و باد گذشت و الان تو قطار در حال برگشتیم همیشه وقتی میرم مشهد پراز انرژی و شلوغ کاری میکنم برگشت خالی از حس های دنیویی اما دلتنگ آقا بالاخره رسیدیم خونه ساکم گذشتم تو اتاقم -مامان میشه سوئیچ بدید برم هئیت مداحی امام رضای حامد زمانی گذاشتم بعداز ۱۰دقیقه رسیدم هئیت دیدم خانما دارن علاوه بر لباس حضرت علی اصغر دارن تو هر بسته عبای کوچک میذارن منو میگی قاطی کردم کلان با خشم رو به یکی از خانما گفتم :خانم ستوده کجان ؟ یهو سارا گفت :سلام مشهدی پریا دستش گرفتم بردم یه گوشه این عباها از کجا اومده سارا:طرح آقا صادق هست بدون معطلی شماره عظیمی گرفتم بدون سلام علیک بهش گفتم -آقای عظیمی شما طراح هئیتی ؟ عظیمی:چی شده خواهر احمدی؟ -تو کدوم مقتل و کتاب اومده حضرت علی اصغر عبا پوشیدن این چه طرحیه دادید 😡😡😡😡 عظیمی:خواهراحمدی ‌-هیچ دلیلی پذیرفته نیست لطفا هم دیگه تو کاری که ب شما مربوط نیست دخالت نکنید😡😡😡 الانم زنگ میزنم به وحید میگم اگر قراره این عباها باشه برای همیشه من از این هئیت میرم عظیمی:خواهر احمدی نذاشتم حرف بزنه گوشی قطع کردم سرم گذاشتم رو میز اشکام جاری شد خدایا 😭😭 چرا این پسره همیشه میخاد حرص و اشک منو در بیاره گوشیم زنگ خورد اسم وحید نمایان شد با صدای گرفته گفتم :بله وحید:سلام آجی چی شده ؟ -یا میای تا نیم ساعت دیگه تمام عباهارو جمع میکنی یا من دیگه کاری به کار این هئیت ندارم وحید:باشه آروم باش اومدم تا ساعت ۲-۳طول کشید کار دوخت عباها متوقف بشه اما من واقعا ناراحت و عصبی بودم نویسنده :بانو....ش
❤️ صدای پای تو ضربان قلب من را سر جا می آورد این تپش های ناهماهنگ را به آواز آمدنت آرام کن! 💗
رمان ازدواج صوری هنر بانو (خانه داری ترفند ایده خلاقیت کاردستی نمد روبان چهل تکه )
بسم رب الصابرین #قسمت_یازدهم #ازدواج_صوری روزها از پس میگذشت یه هفته مثل برق و باد گذشت و الان
بسم رب الصابرین دیگه عباها درحال ارسال به انباری هئیت بودن که وحید گفت:دخترخاله یه فکری برای این عباها کن والا پول رفته سرش در حینـ حرف زدن بودیم که آقای عظیمی خجل وارد حسینه شد باهم لج بودیم اما اصلا قشنگ نبود وسط اینـ همه بچه ازمنی که چندسال ازش کوچکترم عذرخواهی کنه درحالی که سرش زیر بود صداش پراز معذرت خواهی بود برادر عظیمی:خواهراحمدی ببخشید فقط میخاستم بسته ها پربارتر بشه -ایرادی نداره آقاوحید حناها بخرید گلهارو خشک کنید برای شب حضرت علی اکبر با حناها بسته بندی کنیم آقاوحید:بله حتما زد به شانه برادر عظیمی و گفت :برادر صادق برید بازار گل تهران ۷۰۰-۱۰۰۰شاخه گل بخرید بیارید همه باهم خار و خاشاک گل قیچی کنیمـ برادر عظیمی:چشم وحید:چک بنویسم دیگه برادر عظیمی: نه هست فعلا یاعلی نویسنده:بانو....ش رمان ازدواج صوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر و اجعلنا من خیر اعوانه و انصاره و المستشهدین بین یدیه . .✨
4_6037616882981274585.mp3
6.3M
مداحی مهدوی... بیا یابن الزهرا (س) بیا عشق من😔 🎙 کربلایی جواد مقدم بسیار شنیدنی