eitaa logo
از لاک جیغ تا خدا
2.6هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
56 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ ️ ارتباط با ما👇 @R_Nurzade لینک کانال روانشناسی ما👇 @Roghaye_nurzade لینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/pm/sOgMoT
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 🥀السلام علیک یا صاحب الزمان🥀 📕 ✔️ ⃣ «باطـن اعمـــــال» از روحانیون سرشناس یکے از شهرستانها بود. برا؁ تهیه کتاب📚 به دفتر نشر آمده بود و گفت: دوست ما کھ در مسجد محل ما فعالیت دارد، تجربه نزدیک به مرگ زیبایی دارد.🦋 تماس گرفتیم و پس از هماهنگے راهے سفر شده و مصاحبه هاۍ خوبے انجام شد.👥 تجربه ایشان طولانے و آموزنده است بیشتر مطالب ایشان در موضو؏ حق الناس است. هرچند مطالب زیبا؁ دیگرے در تجربه خود شاهد بوده‌اند امّا تصمیم گرفتیم در انتها؁ کتابے که مربوط به حق الناس است كل ماجراے ایشان را مکتـوب نماییم. ادامه...⏬⏬... ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🥀بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 🥀السلام علیک یا صاحب الزمان🥀 #بخشی‌_از‌_کتاب‌_تقاص📕 #باکسب‌_اجازه_از_ناشر
📕 ✔️ ادامه قسمت 1️⃣ . «فقط در چند ثانیہ اتفاق افتاد» . در خیابانی دوطرفه می رفتم. خیابان خلوت بود. زانتیایی که از روبرو می‌آمد برای اینکه در چاله‌ مقابلش نیفتد فرمان را به سمت من چرخاند.🚘🕳 سرعت بالای زانتیا در چند ثانیه باعث این تصادف شد. کاپوت شکسته شد، شیشه مقابل مرا خرد کرد و همه در سر و سینه ام فرو رفت🧠🫁 . «من همه چیز را دیدم» . بعد از تصادف فقط صداها؁ مبهمے شنیدم و درد شدیدے را در سر و صورت و بدنم حس کردم؛ و بعد آرامش عمیقے را احساس کردم. خودم را از بیرون ماشین مےدیدم که پشت فرمان گیر کرده ام و مردم از اطراف دور ماشین جمع شده اند!👥🚘👥 مردم با اورژانس تماس گرفتند. راننده آمبولانس سریع به محل تصادف رسید.🚑 او را می شناختم، او هم مرا شناخت. از دوستان برادرم بود. خوب یادم هست که می گفت: اینکه پسر فلانی است... ادامه...⏬⏬... ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🥀بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 🥀السلام علیک یا صاحب الزمان🥀 #بخشی_از _کتاب_تقاص📕 #باکسب_اجازه_از_ناشر✅ #ا
🥀بسم الله الرحمن الرحیم🥀 🥀السلام علیک یا صاحب الزمان🥀 📕 ⃣ 🌸ادامه باطن اعمال🌸 از خودم تعریف نمیکنم اما هر چه از دستورات دین می‌شنیدم عمل می کردم. دوستان نزدیک من هم می‌دانند که من، از نوجوانی تا حالا هیچگاه با دختر نامحرم صحبت نکرده بودم. زمان مجردی پاک زندگی کردم و خدا هم زندگی خوبی به من هدیه داد. از این بابت خوشحال بودم که آبرویم حفظ خواهد شد. اما برخی اشتباهات و گناهانی که از سر غفلت انجام دادم را چه کنم؟ با وجود اینکه آن دو دوست مهربان، شاهد تمام اعمال بودند، اما هیچ حرفی نزدند، هیچ گاه مرا سرزنش نکردند. بلکه این من بودم که به خاطر اشتباهاتم بسیار ناراحت می شدم. با دیدن اعمالم، انگار از درون آتش می گرفتم. خودم بودم که بخاطر اشتباهاتم از طرف خودم سرزنش می شدم. اشتباهاتی مانند دروغ، اذیت کردن مردم و... حالت من مثل افرادی بود که فشار خون بالا دارند؛ در این حالت حرارت بدن آنقدر زیاد می‌شود که میخواهی خودت را در یک استخر آب یخ بیندازی «داستان تاسیس خیریه » سالها قبل، وقتی متوجه شدم دو خانواده مستحق در محله ما زندگی می‌کنند، خیلی ناراحت شدم. با خودم گفتم باید کاری بکنم. قسمتی از حقوقم را برای این کار اختصاص دادم. این مبلغ را ماهانه بین این دو خانواده تقسیم می‌کردم، اما باز هم مشکلشان حل نمی شد به یکی دو نفر از دوستانم گفتم، آنها هم هر ماه مبلغی را برای این کار پرداخت می‌کردند. ماه بعد متوجه شدم چندین خانواده با شرایط بدتر از این دو خانواده، در اطراف محله ما زندگی می‌کنند. آن خانواده ها را هم تحت حمایت گرفتیم. در مدت چند سال این کار گسترش پیدا کرد من با دو خانواده مستحق، کار خیریه را شروع کردم؛ رفقا هم کمک کردند و کم کم به ۱۵۰ خانواده نیازمند رسیدیم. تعداد افراد خیّر و حامی ایتام هم افزایش پیدا کرد و به ۶۰ نفر رسید. ماهانه، مبالغ خوبی جمع می‌شد، خیریه را به نام آقا امام رضا علیه السلام ثبت کردیم و کار را گسترش دادیم. «حقیقت فعالیتهای خیریه مان را دیدم» زمانی که بررسی اعمالم انجام می‌شد، متوجه شدم چقدر بلاها و مشکلات با دعای خیر این خانواده ها برطرف شده است. من می دیدم وقتی بسته های غذایی را به خانواده‌ها می دهم و آن ها دعا میکنند، چقدر بلاها و مشکلات از ما دور می شود. یادم هست وقتی پسرم خردسال بود، به ما گفتند پسرم سرطان خون دارد و باید برای درمان او اقدام کنیم. خیلی ناراحت بودیم؛ اما بعد از مدتی بدون اینکه کاری کنیم گفتند مشکلی از لحاظ خونی ندارد. بعد از آن بارها و بارها آزمایش گرفتیم و همین جمله تکرار شد که او سالم است. من در آن بررسی اعمال دیدم که به دعای خیر نیازمندان، بسیاری از مشکلات من از جمله بیماری پسرم برطرف شد . ادامه دارد ..... ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🥀بسم الله الرحمن الرحیم🥀 🥀السلام علیک یا صاحب الزمان🥀 #بخشی‌_از‌_کتاب‌_تقاص 📕 #باکسب_اجازه_از_ناشر ✅
🥀بسم الله الرحمن الرحیم🥀 🥀السلام علیک یا صاحب الزمان🥀 📕 قسمت 1⃣ «پدرم از چیزهایی گفت که من خبر نداشتم» وقتی مشغول بررسی اعمال بودم و فیلم زندگی ام را می دیدم، پدرم به دیدارم آمد! سالها از مرگ پدرم می‌گذشت؛ با خوشحالی او را بغل کردم. پدرم به کارهایی که انجام می‌دادم اشاره کرد و گفت: بهترین کاری که برای رضای خدا انجام میدهی رسیدگی به خانواده های یتیم و بی سرپرست است. خیلی از مشکلات زندگی تو به دعای خیر این خانواده ها و این بچه های یتیم برطرف می شود. .. او مارا تشویق کرد که این کار را ادامه و گسترش دهیم. بعد از آن به دو مطلب اشاره کرد که برایم خیلی جالب و عجیب بود . تا پدرم این راگفت ، تأیید کردم . پدرم ادامه داد زود تر این دختر را به چشم پزشکی ببر، باید سریع درمان بشود بعد گفت :اما در مورد آن خانم که دو بچه دارد و شوهرش به خارج از کشور رفته، آن هارا هم تحت پوشش قرار بده یادم آمد که چی کسی را می گوید .مرد آن خانواده به یکی از کشور های همسایه رفته بود تا از آنجا به اروپا برود. به ماخبر دادند که این خانواده اوضاع مالی خوبی ندارند ، اما من قبول نکردم که آن هارا تحت پوشش بگیریم و گفتم:من نمی توانم پول صدقات را خرج آنها کنم . اما پدرم گفت:مرد آن خانواده در کشور های همسایه از دنیا رفته است و آن دو بچه یتیم هستند، به آن ها کمک کن . آنجا پدرم پیشتر درباره کارهای خیریه می گفت که تا می توانی در راه خدا گره از مشکلات مردم بازکن و به ایتام رسیدگی کن. بعد ها وقتی شرایطم بهتر شد و به بخش منتقل شدم، با دوستم تماس گرفتم و خواستم سریع آن دخترا به چشم پزشکی ببرد . بعد ها دوستم تعریف کرد که دکتر متوجه عفونتی در چشم این بچه شد، سریع درمان را شروع کرده و گفته بود :اگر این دختر را سریع نمی آوردید امکان داشت نابینا شود. خانواده آن مردی که خارج از کشور رفته بود را تحت پوشش قرار دادیم. سال بعد خبر رسید مرد خانواده در کشور همسایه از دنیا رفته است . پدرم غیر از موضع ادامه ی کارهای خیریه چیزهای دیگری هم گفت . او توصیه هایی در باره نزدیکان کرد . اینکه چرا فلانی بد اخلاق است و این اخلاق ، اورا گرفتار حق الناس خواهد کرد اخلاق بد، واهمیت ندادن به نماز سرچشمه ای مشکلات اوست بعد ها در زمان بستری بودنم در بیمارستان، این موضوع را به آن شخص گفتم ، اما او که این تجربه ها و مسائل معنوی را قبول نداشت ،خندید و دستمایه ای برای مسخره کردن پیدا کرد، من هم تصمیم گرفتم دیگر برای کسی از آنچه دیدم حرفی نزنم «پرونده اعمالم لحظه به لحظه سنگین تر می شد» در برسی اعمالم موضوعی را نشانم دادند که کاملا فراموش کرده بودم ، اما آن روز را با تمام جزئیات و حتی نیات وافکار حاضران آن مجلس دیدم! روزی که با بعضی بزرگان فامیل به یک مهمانی در لواسان دعوت شده بودیم ، پذیرایی خوبی بود ،بعد از صرف نهار ،دور هم روی مبل نشستیم یک میز بزرگ وسط بود که خوراکی های مختلف روی آن چیده بودند، از شیرینی ،میوه ،آجیل گرفته تا شربت،چای ،و..... همه گرم صحبت بودند هر کسی چیزی می گفت و بقیه مشغول خوردن بودند ، کم کم احساس کردم از کسانی صحبت می شود که در جمع ما نیستند .کاملا مشخص بود غیبت می کنیم با زبان طنز و شوخی به یکی از بزرگتر ها گفتم:فلانی بیا از قد و هیکل من بگو ،اما از کسی که بین ما نیست حرف نزن ،خوب نیست پشت سرکشی حرفی بزنیم او،هم با پر رویی گفت:جلوی روش هم می گم دوباره حرفم را تکرار کردم و گفتم:بابا بیایید از خودمان حرف بزنیم خوب نیست غیبت کنیم . اما کسی به حرف من توجه نکرد با خودم گفتم من باید بروم بیرون ، اینجا مجلس غیبت شده است آنجا حیاط بزرگی داشت رفتم داخل حیاط .یک نفر دیگر که مثل من نمی خواست شنونده غیبت باشد ، بعد از من آمد از فضایی طبیعت استفاده کردیم و کمی مشغول صحبت شدیم تا خانواده ها آماده رفتند شدند . خداحافظی کردیم و به خانه خودمان برگشتیم در برسی اعمال ، آن روز را با تمام جزئیات دیدم. اما چیز های را دیدم که باطن کار آن روز ما بود ! میز بزرگ وسط که پر از خوراکی بود ،تبدیل شده بود به یک گوشت مردار و حاضران تکه تکه از آن می خوردند و چهره هایشان تغیر می کرد !صورتشان مثل مردار وحشتناک می شد و اصلا قابل تحمل نبود از طرفی می دیدم که پرونده اعمالم با حضور در آن جلسه سنگین تر می شد؛ اما زمانی که امربه معروف کردم واز جلسه بیرون آمدم ، پرونده اعمالم سبک شد و خیر و برکتی زیادی در روز های بعدی زندگی ام دیدم . حتی زمانی که آن شخص ،بعد از من از جلسه خارج شد و به حیاط آمد بازهم خیرات و برکات برای من نوشته شد. من دیدم که برخی گرفتاری های زندگی ام به همین دلیل بر طرف شد . ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱 🌱السلام علیک یا صاحب الزمان 🌱 📕 2⃣ « بدحجابی » دختری بودم که در خانواده‌ای بسیار مذهبی در شمال تهران به دنیا آمدم. خانواده ای که مسائل شرعی را با دقت رعایت می‌کرد و فقط یک ایراد داشت! دلیل خانواده پسر همه کاره بود به دختر جایگاه خاصی نداشت! خیلی سخت با من برخورد می شد. قبل از انقلاب دیپلم گرفتم و با اصرار خانواده قرار شد ازدواج کنند به خاطر اینکه در مقابل خانواده جبهه گیری کنم به خواستگاری جواب مثبت دادم که از بقیه بی دین تر بود! زندگی مشترک من آغاز شد و روز به روز به سمت بی دینی کشیده شدم. البته هیچگاه نماز من ترک نشد من سعی می‌کردم در درون خودم ارتباط قلبی با پروردگار را حفظ کنم؛ اما آهسته آهسته حجابم تغییر کرد چادر به مانتو تبدیل شد و کم کم موهای من پیدا شد و آرایش و... مادر با خانواده‌ام، مرا نصیحت می کردند و گاهی با تندی برخورد می‌کردند اما توجهی نداشتم. مادرم می گفت: تو باید پیش خدا جواب بدهی، این بی حجابی و آرایش های تو باعث گمراهی جوانان می‌شود و این‌ها حق الناس است چرا اینگونه از خانه بیرون می آیی؟ چرا در مجالس آنچنان شرکت می‌کنی؟ چرا... پاسخ من در مقابل آنها سکوت و لبخندی از سر تمسخر بود. به حجاب هیچگونه اعتقاد نداشتم. فقط نماز. روزها گذشت و روز به روز وضعیت من بدتر می شد... ادامه... ⏬⏬... ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱 🌱السلام علیک یا صاحب الزمان 🌱 #بخشی‌_از‌_کتاب‌_تقاص 📕 #باکسب‌_اجازه_از_ناش
🥀بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 🥀السلام علیک یا صاحب الزمان🥀 📕 قسمت2⃣ « بدحجابی » حتی در یکی از مجالس مختلط، دوستانم که تعدادی از آنها از اقلیت‌های دینی بودند، همان روسری را از سر من برداشتند و کاملاً بی حجاب شدم. اما در همان مجلس هم نمازم را ترک نکردم... تقریباً اوایل دهه ۷۰ قرار شد با همسرم راهی آمریکا شویم. حتی محل سکونت ما در وبرنجینبا مشخص شده بود. یادم هست یک شب بعد از نماز، به خدای خودم گفتم: من اگر بروم یقین دارم که مسیحی می شوم، چون اطراف‌من اقلیت‌های دینی زیاد بودند. درست زمانی که همسرم به آمریکا رفته بود و قرار بود هفته بعد من نیز، از طریق ترکیه راهی شوم، به یک عروسی دعوت شدم. عصر بود که در خانه لباس ها و وسایل را آماده کردم تا راهی شوم، یکباره سردرد شدیدی به سراغم آمد، طوری که نتوانستم به کسی اطلاع دهم. آنقدر شدید شد که با زانو به زمین خوردم و روی زمین افتادم. سر درد من آنقدر شدید شد که مرگ را به چشم دیدم و دیگر چیزی نفهمیدم... یک باره دیدم چهار زن و مرد زیبا رو با لباس های حریر و قشنگ بالای سرم ایستاده اند! نمی توانستم حرف بزنم، اما سوالی در ذهنم بود، این که چقدر این ها زیبا هستند و چرا این خانم ها با این موهای بلند و قشنگ حجاب ندارد!؟ یکی از آنها گفت: سختی حجاب برای اینجاست و آن طرف حجاب نیست. دیگری با مهربانی به من گفت: حاضری برویم؟ آنقدر زیبا و مهربان بودند که اعتماد مطلق به آنها پیدا کردم و گفتم بله می آیم. یکباره حس کردم از نوک پا تا فرق سر من آرامش شده! روح از بدنم خارج شد. من بالای سر جسدم ایستادم! با خودم گفتم: چرا دوتا شدم؟ اما وقتی به آن این چهار زیبا روی مهربان نگاه کردم خوشحال شدم و نگرانی من برطرف شد. لحظاتی بعد، از زیر پای مانور شدیدی ایجاد شد و همراه با آن چهار نفر به بالا رفتیم! ابتدا آسمان شهر را دیدم و سپس آسمان دنیا را نظاره کردم. ادامه دارد ..... ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🥀بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 🥀السلام علیک یا صاحب الزمان🥀 #بخشی‌_از‌_کتاب‌_تقاص 📕 #باکسب‌_اجازه_از_ناشر
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 🌺السلام علیک یا صاحب الزمان🌺 📕 قسمت 2⃣ «بدحجابی» زمین مانند گلوله‌ای زیر پایم بود. سپس به ابرهای سفید رسیدیم. گفتند: اینجا عرش اول است بمان تا مهمان بعدی برسد به محض رفتن آن چهار وجود مهربان یکباره تنهایی را حس کردم. صدایی شنیدم که گفت چقدر از نماز قرآن بهره بردی؟ نماز و کم و بیش خوانده بودم، هرچند آخر وقت، اما اهل قرآن نبودم فقط چند سوره در دوران مدرسه خوانده بودم. در همین افکار بودم که یکباره هیولایی بسیار زشت به سمت من آمد! باور کنید الان هم از یادآوری هیبت او می ترسم. همان لحظه یک صندوق در کنار من باز باشد و نورهای به سمت من آمد نورهایی که از کارهای خوب من ایجاد شده بود! این نورها وجودم را احاطه کردند با هر کلام، از دهانم نور خارج می‌شد از اثر این نورها، این شخص بد هیبت از من دور میشد. هر زمان اراده می‌کرد سمت من بیاید با نور کلامم، او را دور می کردم! بعد از مدتی آن چند زیبارو آمدند و هیولا رفت. من خیلی ترسیده بودم از آنها خواستم را مرا تنها نگذارند. آنها نیز به من انرژی دادند و گفتند: برویم؟ با اشاره گفتم: فقط آن هیولا را از من دور کنید» ما بالاتر رفتیم. این بار با ابرهای سفید سبکتر رسیدیم گفتند اینجا عرش دوم است. همینجا بمان. به محض رفتن همراهان من، دوباره هیولا آمد و همان برنامه تکرار شد. نور در صندوق اعمال من وجود داشت اما خیلی کم شده بود! چهار وجود نورانی بار دیگر آمدند و خلاصه این بار هم به خیر گذشت. وقتی که با هم حرکت کردیم فاصله من خیلی از زمین بیشتر شد به جایی رسیدم به نام عرش سوم. ابرهای سفید جلوی چشم من قرار داشت. یکباره ابرها کنار رفت. زیبایی عجیب و خیره‌کننده‌ای نمایان شد. من بهشت را با تمام زیبایی هایش مشاهده کردم. ادامه دارد..... ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━