eitaa logo
از لاک جیغ تا خدا
2.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
4.1هزار ویدیو
49 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ ️ ارتباط با ما👇 @R_Nurzade لینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/pm/sOgMoT
مشاهده در ایتا
دانلود
دوباره برمیخیزد ابوبکر! چشم و گوش را بسته و دهانش را باز میکند خدا و پیامبر راست گفته اند و دخترش نیز راست گفته است! تو معدن حکمت و موطن هدایت و رحمتی و سرچشمه بخشندگی و گذشت از دامن تو پرورش یافته است! دین خدا استوار بر توست و من نمیتوانم حرف های تو را انکار کنم اما این مسلمین میان من و تو داوری کنند! قلاده خلافت را اینان بر گردن من نهادند و خوشان هم شاهدند! اَلا لَعْنَتُ الله عَلی الظآلِمینْ! چرا گزافه میگوید این مرد؟ مگر خودشان نبودند که هنوز جسد پیامبر روی زمین بود در سقیفه گرد آمدند و خودشان خلافت را غصب کردند و بر گردن خود نهادند؟ همانا که خدا قرار داده آن ها را جزء غاصبین و ظالمین و کافرین و کاذبین و لعنت کرده آن ها را! پس لعنت خدا بر آن ها... اما شما دلتان نیامد که مردم به همین راحتی خود را به جهنم پیشکش کنند پس فرمودید: ای مردم! باشمایم که شتابان به باطل رو آورده اید أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ؟ ایا اندیشه نمیکنید در قران؟ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا؟ یا بر قلب هایتان مهر خورده است؟ این چنین است که شما سرکشی و عنادتان دل هایتان را تیره و چشم و گوش شما را بسته است ! آه که چه بد کسی را شما معرفی کرده اید و چه بد معامله کرده اید! به خدا قسم که کمر هایتان زیر بار این گناه خم خواهد شد و عاقبت ناگوار کارتان پشیمانتان خواهد کرد! زمانی که پرده های غفلت از دلهایتان برداشته شود آنگاه اهل باطل زیان میبینند! اگر این چوب بیداری بر کفن مردگان میخورد از جسد اعتراض برمیخواست و تن ها در گور میلرزید! واقعا تن پروری و بی مسولیتی با انسان چنین میکند؟ حرف هنوز بسیار مانده بود اما حجت تمام شده بود! اینان مگر مردمی نیستند که در راه اسلام فدایی دادند و اینک دخت نبی را بی یاور میبینند و غیرت و مردانگی را فراموش کردند؟ مگر اینان خود با علی دست بیعت در غدیر ندادند و اینک پشت او را خالی میکنند و عهده شان را میشکنند؟ اینان و خلیفه ای که برگزیده اند، شقی ترین و بدبخت ترین مردم هستند و وای بر آنان در روزی که سرانجام کارشان را ببینند! تهمتی که به پیامبر و آلش زدند بیعتی که در قبال علی شکستند ظلمی که در برابر فاطمه کردند و زنجیرِ ستمگری و جفایی که در برابر ۱۰ امامِ بعدِ علی بافتند و آن را دست بدتر و پست ترِ خودشان سپردند! وای بر کج روندگان از اسما الهی! وای بر منحرفان از صراط مستقیم! ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
❄❄ میناو مهری مدتی پولهایشان را جمع کردند و یک دوربین عکاسی خریدند. اولین بار دختر ها زیر درخت کنار عکس یادگاری گرفتند. چهارتایی با هم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند زندگی ما کم و زیاد داشت اما با هم خوشبخت بودیم... بچه هایم همه سر به راه و درس خوان بودند اما زینب عالوه بر درس خواندن مومن هم بود همیشه دنبال کسانی بود که بتوانند در این راه کمکش کنند. در همسایگی ما در آبادان خانواده کریمی زندگی می کردند آنها متدین بودند. ِ خانه باز می شود داخل تنها خانه محله بود که پشت در پرده بزرگی داشت تا وقتی در خانه پیدا نشود. زهرا خانم دختر بزرگ خانواده کریمی، برای دخترهای محل کالس قرآن و احکام می گذاشت. مینا مهری و زینب به این کالسها میرفتند. مینا و مهری با اقدس کریمی همکالس بودند و زینب با نرگس دوست بود. ❄❄ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
✍️ 💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس می‌کرد که "تو هدیه ، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم. حالا در این دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم می‌زد و سعد بی‌خبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونه‌ام می‌کنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس می‌کشید و باز هم مراقبم بود. 💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«می‌خوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمی‌خوام با هیچکس حرف بزنی، نمی‌خوام کسی بدونه هستی که دوباره دردسر بشه!» از کنار صورتش نگاهم به تابلوی ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری می‌رود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمی‌دانستم کجاست، ترسیدم. 💠 چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره‌اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمی‌خوام حرف بزنی که بفهمن هستی!» و شاید رمز اشک‌هایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و بودنت کار رو خراب میکنه!» حس می‌کردم از حرارت بدنش تنم می‌سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم می‌خواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!» 💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ تندی پخش می‌شد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی‌اش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم می‌مونی یا می‌کُشمت! تو یا برای منی یا نمی‌ذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی می‌شد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت پرید و بی‌اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم! 💠 اگر حرف‌های مادرم حقیقت داشت، اگر این‌ها خرافه نبود و این رهایم می‌کرد، دوباره به تمام مؤمن می‌شدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محله‌ای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد. خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل پشت سعد کشیده می‌شدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. 💠 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف می‌رفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمی‌کرد که لحظه‌ای دستم را رها کند و می‌خواست همیشه در مشتش باشم. درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین‌زبانی کرد :«به بهشت خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان می‌ریخت :«اینجا ییلاق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه !» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمی‌دیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره!» 💠 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست می‌کشید و دلداری‌ام می‌داد تا به برگردیم و چه راحت می‌گفت و آدم می‌کشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی‌ام می‌خندید. دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمی‌فهمید چه زجری می‌کشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجی‌های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم می‌زد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی می‌کرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!» 💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا می‌دیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین می‌خواست سهم مبارزه‌اش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی می‌رسیم!»... ✍️نویسنده: ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━