هدایت شده از چهارشنبههایشهدایی
💠مسابقه #روایت_دیدار
+کمک هزینه سفر به کربلا
🔻 یه مسابقه خیلی جذاب گذاشتیم برای خادمین هیات و کسایی که تو برنامه های هیات شرکت می کنند. به نفر اول هم، کمک هزینه سفر به کربلا اهدا می شه.
🔸شرایط مسابقه: دوستان عزیزی که تو برنامه های دیدار با خانواده شهدای هیات حضور داشتند، (تا دیدار ۸۷) یکی از دیدار ها رو به دلخواه حداقل در ۳۰۰ کلمه روایت کنند. دقت کنید که مخاطب نوشته ی شما، کسانی هستند که تو این دیدار ها شرکت نداشتند. پس با ظرافت، دقت بالا و نکته سنجی هر چیزی که تو دیدار ها دیدید و نظرتون رو جلب کرده براشون شرح بدید. از بین بهترین نوشته ها به قید قرعه به یک نفر از طرف واحد شهدای هیات کمک هزینه سفر به کربلا اهدا می شه. پس همین الان وقتشه دست به قلم بشید..
🔸مهلت ارسال تا ۱۵ مهر ۱۳۹۸
🔻شماره واستاپ جهت ارسال آثار: 09387670947
🔻آدرس ایتا جهت ارسال آثار:
@aliyan13
هیئت محبان اباالفضل العباس (ع)- محفل فداییان ولایت-واحـــد شهدا
@shohada_mohebandez
هدایت شده از چهارشنبههایشهدایی
گلزار که رسیدم ساعت کمی از ۱۹:۴۵ گذشته. سلام علیکی می کنم با بچه هایی که توی محوطه گلزار جمع شدند با محفل های دو سه نفره شان. بعدش هم فاتحه ای و سلامی به حسینِ شهید ...
بعد گفتگویی کوتاه با رفقا، کنار مزار شهدا، نفسی عمیق می کشم و با صدای بلند آدرس دیدار را می خوانم: «خیابان چهارم کوی طالقانی، رو به روی مسجد امام رضا ع جمع می شویم. خانه پدر شهید همان حوالیست.»
هنوز راه نیفتادیم که تلفن پشت سر هم زنگ می خورد. تقریبا همه آدرس را می خواهند. من هم مستقیما آدرس منزل را می خوانم برایشان، شاید به وعده مان جلوی مسجد امام رضا نرسند؛
«خیابان چهارم، تقاطع ۱۳.»
از سر نبش خیابان تاریک سیزدهم، برادر شهید را می بینم که با کت و شلوار و پیراهن مشکی اش، دارد عرض ۸ متری جلوی در خانه پدری را می رود و می آید. جلوی خانه شهید پارک می کنیم. سلامی عرض می کنم و پیاده می روم سمت مسجد. بچه ها را روانه می کنم سمت منزل شهید.
ملت رهگذر، عبور امت حزب الله را آنچنان نظاره می کنند که گویی قشون خشایارشاه در حال گذر است. تعجب شان شاید ازینست :« الان که محرم نیست، عروسی ای هم که در کار نیست و عزا هم، پس این جمع کثیر بسیجی چه می کنند در این حوالی؟! آخر مسجد هم که آنطرف است. نماز هم که تمام شده، تا انتخابات مجلس هم که هنوز خیلی فاصله داریم و...»
تعجب شان و سوالهای نامعلومِ بی پایانشان را بدون اینکه بپرسند جواب میدهم. «دیدار با خانواده شهید زلقی.» مش نور محمد [پدر شهید] را خیلی هایشان می شناسند. برخی شان، لبخندی میزنند و عده ای هم سری به نشانه تایید تکان می دهند و ادامه راه...
در همین حین چند بار دیگر هم تلفن زنگ می خورد، بدون اینکه سلام کنم می گویم تقاطع ۴و ۱۳.
شروع مجلس با کربلایی خوشحال، چند خط مناجات با امامی که ندیده ایم اما گرمای محبتش نشسته به دل تک تک مان. همانی که منتظریم و امید داریم تا نیم نگاهی بهمان بیندازد تا کمی سر به راه شویم.
علیرضا چند فراز هم می خواند از عاشورا ؛
اَللَّهُمَّ إِنَّ هَذَا يَوْمٌ تَبَرَّكَتْ بِهِ بَنُو أُمَيَّهَ و...
وقتی می گوید بقتلهم الحسین ناله ها بلند می شود. از غروب و غربت و گودال نمی گوید، رد می شود. می خواند تا سلامی بدهیم به ارباب همه ی عالم و تمام...
همین که شیخ احسان خاکی شروع به صحبت می کند، پدر شهید می گوید برایش منبری بیاورند. شیخ عرض می کند که مجلس صدر و ذیل ندارد. اگر اجازه بدهید روی همین زمین محضرتان بنشینیم، اما اگر امر بفرمایید حرفی نیست، پدر شهید را راضی می کنند و شیخ شروع می کند. از کربلای ۴ می گوید، از روزگار جنگ. از خرازی می گوید، از حسن باقری...
شیخ رزمنده نبوده. سنش آنقدرها نیست. اما جنگ را خیلی خوب خوانده، آنقدر خوب که بتواند روایتش کند، روایتی که مستقیم منتقلت می کند به روزهای ایثار و دفاع، نهر خین، نزدیک پاسگاه زید، همانجایی که جانمراد شهد شیرین شهادت نوشید. کاش می شد، بعد از حرفهایش کمی روضه حضرت زهرا (س) خواند. آخر یکی از همین راویان جنگ دیده می گفت: وقتی کار گره می خورد، یا روضه حضرت زهرا می خواندیم یا روضه رقیه...
برادر شهید نمی خواست صحبت کند، ولی به اصرار پذیرفت، اما گفت خیلی کوتاه، «که من سخنران نیستم.» میکروفون را که می دادم دستش اشاره کردم از چه چیزی بگوید. بالاخره شروع کرد:
«جانمراد از بچه های جلسات قرآن بود، خودش هم مربی قرآن مسجد بود، درسش بد نبود ولی دروس دینی و قرآنش عالی بود. وقتی رفت جبهه سنی نداشت، فکر کنم ۱۵ سالش بود، تازه سیکلش را گرفته بود. آنروزها برادر بزرگمان توی منطقه بود، من هم رزمنده بودم، محمد زلقی هم بود. [محمدی که در کودکی مادرمان بهش شیر داده بود و عین برادرمان بود.] به برادر بزرگترم گفتم باید جانمراد را برگردانیم. وقتی رفتیم سراغش هنوز پادگان آموزشی بود، جریان را برایش تعریف کردیم. گفت: «شما بروید، من نمی آیم. امام تکلیف کرده، شما به وظیفه خودتان عمل کنید، من هم می مانم و به تکلیفم عمل می کنم.»
ما سه چهار سالی توی جبهه بودیم، تجربه حضور در چند عملیات را داشتیم اما جانمراد اعزام اولش بود. از ما کوچکتر بود اما سبقت گرفت. اینجای داستان دیگر، نـَـقل با زبان گویایش نیست بل چشم گریان روایت می کند قصه را. صحبت هایش دیگر تمام شده.
میکروفون را می گیرم، می دهم به کسی که قرار است وصیت را بخواند.
آقای زلقی که انگار بدون میکروفون راحت تر صحبت می کند دوباره شروع می کند به حرف زدن، این نکته را ظاهرا یادش رفته بود. پنج شش شهید خانواده را معرفی می کند. در مورد اوضاع اخیر صحبت می کند. آخر سر هم می گوید ما هنوز حاضریم کار کنیم برای این انقلاب، کتک بخوریم، جانباز بدهیم و شهید هم.
و دوام انقلاب هم به همین است...
#روایت_دیدار
#دیدار_شماره_96
@shohada_mohebandez
هدایت شده از چهارشنبههایشهدایی
بسم رب الشهدا و الصدیقین
امشب بدجور دلم گرفته بود دلم مثل سیر و سرکه میجوشید آیا از طرف شهید دعوت میشم؟ با خودم زمزمه میکنم امشب منو بطلب دلم بد جور هوای روضه داره منتظر تماس دوست عزیزی بودم ک خبر بده جور میشه ک بریم یا نه؟
وقتی پیام داد و گفت نمیتونه بیاد کل دنیا رو سرم آوار شد و بغضم ترکید ساعت ده دقیقه به هشت برای التماس دعا گفتنی با یکی از دوستان ک احتمال میدادم امشب میره تماس گرفتم.
پرسید شما میایی اشکم سرازیر شد و ماجرا رو گفتم در اوج ناامیدیم گفت ما ده دقیقه دیگه میآییم دنبالت بُهت زده بودم چند بار بهش گفتم یعنی حاضر شم گریه و خنده ام با هم قاطی شده بود.
تو حیاط قدم میزدم و منتظر دوستم بودم و ب ساعت موبایلم ک انگار با سرعت فقط داره عدداش عوض میشه نگاه میکردم خدا خدا میکردم کاش به روضه برسیم به روضه هایی که به نیت شهدا باشه اونم تو خونه شهید اعتقاد عجیب دارم. تو راه فقط با شهید نجوا میکردم حالا که طلبیدی ب روضه برسیم. در خونه شهید ک رسیدیم تازه بچه ها رسیده بودن و دلم آروم گرفت. ما جز آخرین نفرات بودیم ک وارد شدیم خونه ای ساده و پر ازانرژی مثبت چند خانم جوان و یک خانم مسن با ما ب گرمی سلام و احوال پرسی کردن. مجلس شروع شد قرآن که تلاوت میشد انگار برایم روضه میخوانند بغضم ترکید با ایما و اشاره ب یکی از بستگان شهید گفتم میشه چراغ اتاق رو خاموش کنید؟ انگار اشک هایم معذب بودن و خجالت میکشیدن از اومدن
روضه شروع شد با مدح امام زمانم و حضرت مادر و امام حسین جانم فقط دعا دعا میکردم آقای خوشحال نوحه ی سلام اقا رو بخونه تا امشب دلچسب ترین روضه ی عمرم رو تجربه کنم الحمدالله روضه ی عالی شد
روضه تمام شد و چراغ رو روشن کردن پسر جوانی آمد و گفت مادر شما صحبت میکنید؟ خانم مسن کمی با من من ب پسرش گفت نمیتونم جلو آقایون صحبت کنم
بین حرفشون پریدم و گفتم نه همین جا بشینید میکروفون را براتون میارن خانم بازم گفتن نه اصرار نکردم مجلس رسما تمام شد و به لطف خانواده شهید پذیرایی شروع شد
یکی از دوستان از خانم مسن پرسید نسبتتون با شهید چیه؟ ایشون گفتن همسرش هستم
سکوت کردم و خیره شدم ب دستان زن، با یک نگاه میشد فهمید چقدر زحمت کشیده اند این دستها. سوالای بعدی ک پرسیده شد از خانمی ک حالا فهمیده ایم همسر شهید است چند سالی با شهید زندگی کردید و چند فرزند دارید؟
انگار منتظر بود تا ما بپرسیم او جواب دهد
حدود ده سال باهاش زندگی کردم و پنج فرزند دارم ک چهار تا پسر و اشاره میکند به نفر کناریش و میگه یک دختر و بعد عروسهاشون معرفی میکنه
گفتم کمی از ایشون بگید و از خاطراتشون
_خیلی کم خونه میومد یا جبهه بود یا پشت جبهه کمک میکرد بغض میکنه از زجرهایی ک در زندان سیاسی همسرش کشیده بود میگه بغضش را قورت میده و با دستمالی ک تو دستش بود خودش رو مشغول میکنه که اشکش نیاد آرام گفت بدنش را نمیشد غسل بدند قلبم داغ شد چند لحظه نفَسم بند اومد از خواب های مشترک خودش و همسرش میگفت ک امام حسین منتظر شهید غلامرضاست و از تولد بچه ی آخرش باقر میگفت ک درست لیله الدفن پدر به دنیا اومده و تا خوابهایی که الان میبینه که شهید در امور زندگی و ازدواج فرزندانش در خواب با ایشون صحبت میکنه و من مدام در ذهنم این آیه رژه میرفت "شهدا زنده اند و نزد خدا روزی میخورند" هر خاطره را که همسر شهید میگفت با وسواس گوش میکردم...
چون دلیل طلبیده شدن امشبم رو فهمیدم این خاطرات شهید قرار بود توسط من نوشته بشه...
📝فاطمه کیارسی
#روایت_دیدار
#شهید_غلامرضا_غفوری
@shohada_mohebandez
هدایت شده از چهارشنبههایشهدایی
تعدادی داستان کوتاه، تحت عنوان "یخ در بهشت"
یخ در بهشت دستپختیه از زنای این مرز بوم. روایتی از زنهایی که خودشون قهرمانند اما همیشه از قهرمانای دیگه گفتند. حالا قراره بشینیم پای قصههای خودشون...
امروز کتاب دستم رسید و تورقی کردم. جالبه و خوندنی. از اون کتابای یه ضرب تا آخر. کتابایی که تا تمومش نکنی دلت نمیاد زمینش بزاری. این کتاب هدیه خواهرانی هست که تو مسابقه روایت دیدار شرکت می کنند.
#روایت_دیدار
#واحد_شهدا
@shohada_mohebandez
هدایت شده از چهارشنبههایشهدایی
بسم رب الشهدا و صدیقین
سلام و درود و رضوان 🌹
شهید عبدالامیر رمی نامی آشنا برای من
اولین شهیدی ک از نزدیک زیارت کردم تابوت مبارکشون رو
و ناخودآگاه سلام بر اباعبدالله دادم
سری به کانال هیئت زدم دیدار این هفته
🌷شهید عبدالامیر رمی🌷
مشغله ام زیاد بود اما امید داشتم من رو بطلبه
با دوستم وارد سالن ک شدیم تصویر شهید با لبخندش
استقبال گرمی بود
چند روزی میشد که دل گرفته بودم مستند زندگی شهید و روضه هم تیر خلاص بود دگرگونی قلبم رو از چشمای لبریز از اشکم میشد فهمید
تو این حالم چقدر خودم و آدم های اطرافمو با شهید قیاس کردم
که چقدر براش حق الناس مهم بوده
چقدر مهربان و متین و خوشرو بوده
چقدر دل آدما براش مهم بوده
چقدررر کار راه بنداز بوده
مسجد و هیات و جبهه براش کلاس انسان سازی بوده
و خیلی از ماها فقط مدعیان صف اولیم...
مجلس با حال و هوای معنویش تمام شد...
و عهد ما با شهید تازه شروع شد...
📝 فاطمه کیارسی
#روایت_دیدار
@shohada_mohebandez
هدایت شده از چهارشنبههایشهدایی
کانال شهدا را چک کردم، نوشته بود ان شاءالله ساعت ۲۰:۲۰ وعده ما بیت شهید. نگاهی به ساعت انداختم. وقت گذشته بود. به گلزار نمیرسیدم. برای همین آدرس را نگاه نکرده راه افتادم سمت منزل شهید. با بَلَد طی طریق میکردم. چپ و راست خیابانها را بی اینکه به اسمشان نگاه کنم میگذراندم. آدم با بلد راه را گم نمیکند، اشتباه هم که رفتی، دو خیابان جلوتر نزدیکترین و سرراست ترین مسیر را بهت پیشنهاد میدهد.
توی مسیر، خاطرهبازی میکردم با چهارشنبههای شهدایی سابق، شبهای پنجشنبهای را در ذهنم میگذراندم که امت حزب الله با ماشین و موتور، از گلزار تا منازل شهدا مانور میدادند. مانوری که به سلوک میماند. سلوک جمعی آدمهای دهه هشتاد با ابرار و صدیقین دهه چهل و پنجاه. سلوک با شهدا. که این مسیر و حرکت یک حرف داشت اللهم انا نسئلک منازل الشهدا.
به گمانم اول باریست که تنها میروم سمت منزل شهید. آدم همراه که داشته باشد دلش گرم است، تنها که باشی از غربت دلت میگیرد، باد سرد هم که به سرت بخورد غربتت دوچندان میشود. قبلترها نیم ساعت زودتر میرفتیم گلزار و با شهدا همنشین میشدیم، حالا نیم ساعت دیر راه میافتیم. قبلتر ها در شلوغی خلوت داشتیم، حالا در خلوت هم شلوغیم.
سر نبش که میرسم از فکر و خیال بیرون میایم. دنبال شلوغترین جایِ خیابان خلوت و تاریک روبرویم میگردم، که قطعا همانجا خانه شهید است. اول تا آخر خیابان را نگاه میکنم. ردی از بچهها نیست. انگار چهارشنبههایشهدایی هم از رونق افتاده. قبلا گوشه خیابان پر میشد از ماشین.
زنگ میزنم به مسئول برنامه. ظاهرا آدرس و لوکیشن مطابقت ندارد. آدرس درست را میخواند. موتور را روشن میکنم، از فردوسی به سمت جنوب. طالقانی، نبش مطهری..
سر نبش ایستاده، دستی تکان میدهد. به سمتش میروم. دم در برادر شهید مانده به استقبال. خانهای قدیمی با اتاقی جدا برای پذیرایی مهمانها. بچه ها توی همان اتاق، دور نشسته اند. علیرضا دعای فرج میخواند. عاشورا را که شروع میکند گروه آخر مهمانهای شهید هم میرسند. بعد دوسال اولین روضه و مناجات جمع ماست زیر سقف منزل شهید.
روضه که تمام میشود. برادر شهید شروع میکند به صحبت. همان حرفی را میزند که منتظرش بودم. یکنفر این صحنه به یادماندی را با گوشی ضبط میکند. به گمانم توی این ۱۳۵ دیدار کمتر راوی بوده که این حرف مهم را نزده. خدا را شکر که برادر شهید توکلی هم از این قاعده مستثنی نیست. اینکه زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. لبخندی میزنم. خدا را شکر میکنم که این نکته هم نگفته نماند. گفت که یادمان نرود هر روز داریم توی کار فرهنگی مان شهید میشویم و خودمان حالیمان نیست. بعضی حرفها آنقدر که توسط افراد مختلف تکرار شده عمق و محتوایش تبیین نشده.
همه ما کار برای شهدا را هم رتبه شهادت میدانیم اما نفهمیدم چرا و چگونه؟ اگر میدانستیم، شاید دیگر اسم شهدا را نمیآوردیم. آخر ما عاشقان شهدا اصولا آدم های خسته ای تشریف داریم و نمیدانیم حضور در بیت شهید و یادکردن شهید به مثابه حضور در میدان مین است. حتم دارم خانوادهها هم اگر متوجه مضرات یادکرد شهدا بودند بچههایشان را توی این وادی هل نمیدادند. مثلا همین شهید توکلی. شخصیتیست بسیار بسیار خطرناک. اولین خطری که دارد، دغدغه است. میگویند، نصف مساجد شهر را برای اعزام به جبهه امتحان میکند. توی همان سن کم. در بدر دنبال رفتن جلوی گلوله. از همان بچگی کمی فرق داشته با آدم های عادی. مثلا کلاس چهارم زنگ هنر، نقاشی یک مزار شهید میکشد با تمثال خودش و رویش مینویسد شهید توکلی فر. خطرناک است چون برگ برگ زندگیش را ورق بزنی، عشق و محبت به امام حسین(ع) موج میزند. عاشق صدیق هم که، سرش روی تنش بند نیست. اهل بذل خون است. و بذل، به دادنِ بیمنت است. به مادرش میگوید: عزیزم، مادرم، میدانم نمیتوانی قید مرا بزنی. بالاخره مادر تشریف داری. چیزی سمت چپ سینه ات داری به اسم قلب. و سراسر وجودت، همه قلبت را تعلق به فرزند گرفته. نمیگویم ریشه تعلق را بزنی. نمیگویم در فراقم اشک نریزی. نه. گریه کن. اما اشکهایت را خرج آقای من کن. خرج محبوب من. استاد و معلم و عشق من. که دردها و رنج ها و مصیبت من و تو در مقابل او هیچ است. عباس او، زینب او، اکبر او... اشکت را خرج اینها کن. خطرناک است که توصیهاش به ولایت است. مسیرش ولایت است و دعایش برای سلامتی ولایت است. امروز چیزی خطرناکتر از ولایت سراغ ندارم. آدمها اگر بخواهند تز عدالتخواهی بگیرند، مسیرشان را با ولایت جدا میکنند. تز روشنفکری بگیرند هم همینطور. یا تبرئه از تهمت تحجر، اصلا آدمها اگر میخواهند برچسب نخورند باید فاصله و حریم شان را با ولایت حفظ کنند. همانطور که اگر میخواهند. زندگی آرام و مرگ آرام تری داشته باشند باید قید شهدا و یاد و نامشان را بزنند.
#روایت_دیدار
هدایت شده از چهارشنبههایشهدایی
دیشب تو خونه شهید گندمچین راوی یه حرفی در مورد شهید زد که خیلی به دلم نشست. گفت اولین باری که هادی رفت جبهه تازه ۱۶ سالش شده بود. سال ۶۳ عملیات بدر. اون موقع اوایل نوجوونیاش بود، اونم یه بچه معمولی بود مثه بقیه همسن و سالهاش. ولی وقتی برگشت بهکلی روحیاتش تغییر کرد. خیلی بزرگتر شده بود. تقیدش به احکام شرعی محکم شده بود. حتی اخلاقش با خانواده. قبل از اون نماز شب نمیدونست چیه، حالا باید دم سحر حال و هواشو میدیدید. فضای جبههها انسان ساز بود، واقعا کاری با بچههای ما کرد که راه صد ساله رو یک شبه طی کردند. کدوم دانشگاهی سراغ دارید که چنین نسلی تربیت کنه در این مدت کوتاه..؟ کارخانه انسان سازی جبهه ها، یادش بخیر ...
#روایت_دیدار
@shohada_mohebandez