eitaa logo
روزمرگی خانه سنتی من
1.1هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
715 ویدیو
0 فایل
خودنماے و من ہامو ازم بگیر۔۔ خودت رو بدہ۔۔چون اگہ دیدہ میشم۔تو در وجودم دیدنے ہستے ۔اگر نورے ہست تویے نہ من... ____________________________________ @Marzieh103 تبلیغات پذیرفته میشود
مشاهده در ایتا
دانلود
فقط بخارش😉
امروز مهمون داشتیم و واسه نهار آبگوشت پختم.... نذر همسایه قبول باشه ....
بچه ها موافقین به مناسبت این روزای با برکت یه حرکت خفن بزنیم ...🤗 که دلمون راضی ترین باشه از خودمون ...♥️ میخایم واسه یه خونواده نیازمند یه بسته اغذیه تهیه کنیم....😉چند تا اقلام اساسی مثل برنج🍚،روغن🌽،رب گوجه🥫،ماکارونی،🥟مرغ🍗..... هرچقدر پول بیشتری جمع بشه میتونیم تعداد اجناس بیشتری بخریم...🥩🧀🥚🥗 یه یاعلی بگیم و صدقه سر خودمون وخونوادمون یه گره کوچیک از گره های دنیا باز کنیم...حتی با ده هزار تومن😌 یاعلی.. ۵۸۹۴۶۳۱۵۸۵۷۴۵۳۰۰مرضیه طاهری. براتون از وسیله و خوشحالیش کلیپ میدم.
مرحله اول بسته خیرات.... نمی‌دونید که چقدر ذوق دارم.
13.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا همسر رفته بقیه خرید هارو انجام بده بنده در سرمای استخوان سوز واستون پست میزارم... چه دختر خوبیم من😉
اینم بقیه خرید ها دو عدد مرغ،روغن و برنج به اضافه یه شونه تخم مرغ
«داستانی خنده دار و آموزنده»😄 رفیقم میگفت : ۳۰ سال پیش خواستم برم مشهد رفتم ترمینال و سوار توبوس شدم .🚌 صندلی جلوم زن و شوهری بودند که یه بچه تُپل و شیرین ۳یا ۴ ساله داشتند.👶 اتوبوس راه افتاد. ۱۳ ساعت راه بود. طی راه ؛ بچه تپل و شیرین که صندلی جلو بود؛ هی به سمت من نگاه میکرد و میخندید.😁 چندبار باهاش دالی بازی کردم و بچه کلی خندید...😁 دست بچه یه کاکائو که نمیخوردش . تو دالی بازی ؛ یهو یه گاز از کاکائو بچه زدم . بچه کمی خندید..😁 کمی بعد مادر بچه با خوشحالی به شوهرش گفت: ببین ؛ بالاخره کاکائو را خورد.☺️ دیدم پدر و مادرش خوشحالند؛ گفتم بذار بیشتر خوشحال بشند. خلاصه ۳ تا کاکائو را کم کم از دست بچه؛ یواشکی گاز زدم و بچه هم میخندید.😁 مدتی بعد خسته شدم. چشمم را بستم و به صندلی تکیه دادم ، که یهو ای واییییی..😱 مردم از دل پیچه.....دل و رودم اومد تو دهنم..سرگیجه داشتم.. داشتم میترکیدم.😱 دویدم رفتم جلو و به راننده وضعیت اورژانسی خودم را گفتم. راننده با غرغر 😏 تو یه کافه وایساد. عین سوپر من پریدم و رفتم دستشویی برگشتم واز راننده تشکر کردم و نشستم روی صندلی. اتوبوس راه افتاد. هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته بود که درددل شروع شد. طوری شده بود که صندلی جلوی خودم را گاز میگرفتم .از درد میخواستم داد بزنم‌.چه دل پیچه وحشتناکی..تموم بدنم را میکشیدند..مردم خدا....😭😱 دویدم پیش راننده و با عز والتماس وضعیتم را گفتم. راننده اومد اعتراض کنه؛ حالت چهره مو دید،😰 راننده زد بغل جاده و گفت: بدو داداش پریدم بیرون و دقایقی بعد برگشتم به اتوبوس. تشکر کردم.. از درد داشتم میمردم. دهنم خشک بود و چشام سیاهی میرفت. رفتم روی صندلی نشستم. گفتم چرا اینجوری شدم. غذای فاسد که نخورده بودم. دیدم دست بچه باز کاکائو هست. از پدر بچه پرسیدم : بچتون کاکائو خیلی میخوره؟ پدرش گفت: نه ؛ کاکائو براش بده. اومدم بپرسم پس چرا کاکائو بهش میدی؟ که مادرش گفت: حقیقت بچمون یبوست داره. روی کاکائو ،ملین زدم تا شاید افاقه کنه؛ تا حالام دو یا ۳ تا هم خورده ؛ ولی بی فایده بوده. من بدبخت خواستم ادامه بدم که یهو درد مجددا اومد. میخواستم داد بزنم و کف اتوبوس غلت بزنم .😱😱 رفتم پیش راننده؛ راننده با خشونت گفت : خجالت بکش ؛ وسط بیابونه؛ ماشین که شخصی نیست. برو بشین.😡 مونده بودم بین درد و خجالت. یه فکری کردم. برگشتم پیش پدر و مادر بچه و گفتم : منم یبوست دارم . میشه به من هم کاکائو بدید.. ۳ تا کاکائو ملین گرفتم و رفتم پیش راننده عصبی و با ترس و خنده گفتم: 😅 عزیز چرا داد میزنی ؛ نوکرتم؛ فداتم ؛ دنیا ارزش نداره؛ شما ناراحت نشو؛ جون همه ما دست شماست. معذرت میخام. بیا و دهنت را شیرین کن‌.. راننده هم که سیبیل کلفت و لوطی بود؛ گفت : ایول ؛ دمت گرم ؛ بامرامی ؛ آخر مردای عالمی خلاصه ؛ ۳ تا کاکائو را کردم تو دهنش و رفتم سر جام نشستم و از درد عین مار به خودم پیچیدم.😰 ۱۰ دقیقه نشده بود که راننده صدام کردو گفت: داداش ؛ جون بچت چی به خورد من دادی؟؟ترکیدم. داستان کاکائو و بچه را براش گفتم. راننده زد بغل جاده و گفت بریم پایین. خلاصه تا مشهد هر نیم ساعت میزد کنار و میگفت: بریم رفیق.. مسافرها هم اعتراض که میکردند؛ راننده میگفت: پلیس راه گفته که یه گروه تروریست و نامرد؛ تو جاده میخ ریختند؛ تند تند باید لاستیکها را کنترل کنم که نریم ته دره... ملت هم ساکت بودند و دعا به جون راننده میکردند.😌😃 🌙⭐️🌙 *این را عرض کردم که بدانید برای انجام هر کاری؛مسئولش باید همدرد باشه؛ تا حس کنه طرف چی میکشه.
سلام از بعد یک روز تاخیر..... امروز کافه رو کامل گردگیری کردم😅
راستی رفقا به علت مشغولیت هام فراموش کردم ازتون تشکر کنم. با مبلغی که لطف کردین هم بسته غذایی مختصر تهیه شد و هم مبلغی نقدی هدیه دادیم. خواستم بگم دم معرفتتون گرم... به داشتنتون افتخار میکنم... خیلی رفیق هستینا😉
پسری دیروز از شدت سرفه حالش اصلا خوب نبود... با دم نوش و چای سیب و....هم بهتر نشد. مجبور شدم ببرمش دکتر و کل دیشب رو هم مراقب بودم که خدایی نکرده تب نکنه.... امروز با کم خوابی و کسلی جسمی ولی با حال روحی عالی شروع کردم .... چون حالش بهتره... چون تب نکرده و سرحاله... چون داره تو خونه شیطونی می‌کنه دقیقا همون کارهایی رو انجام میده که هرروز به خاطرشون به شدت خود خوری و گاهی از کوره در می‌رفتم... خدایا شکرت خدایا شکرت که نعمت سلامتی رو بهمون دادی🥺
امروز خونه تکونی پذیرایی رو کامل کردم و فقط دوروز مونده به عید گردگیری حسابی رو شروع میکنم