کار مسخره ایست.
پرت نویسی و متفاوت نوشتن از دنیایی که نویسنده دوست دارد، آنطور بنویسد را میگویم.
واژه های اهلی زبان نویسنده ی قصه گو، با واژه های سبک های دیگر نوشتن فرق دارد. حال و هواش هم...
این نویسنده ، همین نویسنده ای که زمانی نامه ی اداری و گزارش و مقاله علمی مینوشته است، خیلی رنج دیده تا زهر برخی کلمه های نامحرم ادبیات را از نوشته هایش بگیرد و رامش کند و بنشاندنش پای سفره روان نویسی. پاک کردن برخی لکه ها سخت است. مثل اینکه بخواهی آدامس چسبیده به فرشی را طوری پاک کنی که نه فرش آسیب ببیند نه آدامسی باقی بماند.
گاهی با پاک کردن لکه، پوست آدم هم از جایش کنده میشود!
چند روز است که مجبورم انبوهی از نوشته های آن جهان نا مانوس و نامحرم را بخوانم.
مجبورم برای همان سبک بنویسم. یکی یکی کلمه هایی که گذاشته بودمشان توی انباری، در بیاورم و گرد و خاکش را بگیرم و بنشانمشان توی متن هام.
دست و دلم میلرزد، حس میکنم دارم به معشوقه ای لطیف و آسیب پذیر خیانت میکنم. انگار هنوز بنای رابطه مان، خوب قوت نگرفتهاست.
زبان قصه گو اگر توی متن هام ، به حد خاطر جمع کننده ای جان گرفته بود، از نوپایی و تازگی اگر در آمده بود که ترسی نداشتم.
اما حالا میترسم.
بندها از پای قلم گزارش نویسم انگار باز شده و کلمه هاش انگار توی سرم آزادانه میچرخند و هیچ نمیدانم ، چرا اینطور شد؟
چرا راهشان را باز کردم؟
چرا قبول کردم؟
#کار_مسخره
@banoo_nevesht
ریپارو
ریپارو
ریپاااااارووووووو
تخیل اگر نبود، ذهن، بین این همه واقعیتِ اشباعشدهی توی زندگی، له میشد! ذهن، خیلی عالم عجیب و غریبی دارد. اگر مثلِ تن آدم، خوب ورزیده شده باشد. و عرقریزی کرده باشد و ازش کار کشیده باشی، زمانش که برسد، خیلی جاها، توی خیلی از شرایط سخت، مقتدر و آرام و فعال عمل میکند...
خیلی خیلی کاریزماتیک است!
اما نه همیشه! حتی تن آدم ورزیده هم وقتی زیادی توی سربالایی، به جان کندن بیفتد، وا میدهد و خالی میکند.
فقط یک فرق اساسی و ظریفی بین تن و جسم آدم وجود دارد.
ذهن خیلی راحت تر فریب میخورد. خیلی هموارتر میشود حواسش را پرت کرد و گولش زد.
مثلا میشود دستش را گرفت ، توی همین اردیبهشت (تا هنوز تمام نشده) بردش وسط رنگها و بوهای طبیعت رهاش کرد.
آلام و دردهای تمام دنیا هم که در جسم جمع شده باشند. ذهن با بوها و رنگها مسخ میشود و درد را درک نمیکند!
سبک میشود. دغدغه هاش را به باد میدهد.
یا گاهی هم میشود هلش داد توی قصهها، توی فانتزیها، کتابها...
توی تخیلِ آدمهای دیگر....
گاهی خیالِ انجامِ کارها نشدنی، آدم را آرام میکند.
حالا هزاری هم که بین درو دیوار گرفتاریها له شده باشی، انبوه ننوشتهها و نخواندهها هم که ریخته باشد روی سرت ،
دخترت یکریز گریه کند که چرا کم باهاش بازی میکنی!
و روال خیلی چیزها از جاش در رفته باشد.
حتی در این شرایط هم،
درست در لحظهای که می ایستی و به هدیهی دوستهات که حالا شکسته و پودر شده کفِزمین ، نگاه میکنی. خیال اینکه بشود توی ذهن، دوباره سرهم بندیش کرد و ذراتش را از نو بهم چسباند، حال آدم را جا می آورد!
خیالش مسکن است.
خیالِ اینکه توی یک دنیای غیر واقعی در ذهن، ظرف های یادگاری زیادی وجود دارد که هنوز نشکستهاند و دور انداخته نشدند. اتفاق های تلخیاند که هیچ وقت رخ ندادهاند، دردهایی اند که اصلا وجود ندارند.
میبینید؟
فقط ذهن نیست که سریع گول میخورد. این ماییم که...
هر چقدر هم که بگویند ، تخیل زیادی، آدم را افیونی میکند و نشئهی اوهام و فانتزی ها، زود گذر است و میتواند حتی خودش درد دیگری باشد،
ذهن به آدم می گوید: «مهم همین لحظه اس! بذار همین لحظه بگذره!»
همینقدر فریبکارانه اما گاهی لازم!
تخیل نعمت است.
اما مثل هر نعمتی نباید اسرافش کرد، نباید ازش چاق شد!
خوب است که مثل آب خنک، داغی و حرارت لحظه های تلخ را بگیرد. اما تب آدم که به تعادل رسید، باید افتاد توی جادهی واقعیت ها.... چون هیچوقت، جای خالی ظرفهای شکسته با خیال پر نمیشود!
#ریپارو
@banoo_nevesht
هدایت شده از مدرسه نویسندگی مبنا
تو در جنگلهای ورزقان، در نقطه صفر مرزی چه کار میکنی مرد؟
صندلی نهاد ریاست جمهوری خار داشت که پشت آن ننشستی تا این شب عیدی، پیام تبریک برای این و آن ارسال کنی؟
میخواستی مثلا بگویی مردمی هستی؟
خب سوار تویوتا لندکروز ضدگلوله میشدی و چند نفر آدم را پیدا میکردی و از بینشان ردی میشدی و صدای شاتر دوربینها و تمام.
به جهنم که پیرمرد روستای دیزج ملک از زمان رضاخان تا الان، یک فرماندار را از هم نزدیک ندیده.
به جهنم که روستای کهنهلو به ورزقان یک جاده درست و حسابی ندارد.
به جهنم که روستای کیغول یک درمانگاه ندارد و همین ماه پیش زن جوانی، قبل از رسیدن به زایشگاه شهرستان، بچهاش سقط شد.
اقلا یک جای نزدیک با دسترسی هموار میرفتی سید!
عدل رفتی سراغ نقطهای که کل مملکت بسیج شدهاند برای پیدا کردنت؟
انصافت را شکر.
میگویند آنجا باران گرفته.
زیر باران دعا مستجاب است.
دعا کن برای خودت
دعا کن برای ما؛
پیرمرد روستای کهنهلو را که یادت نرفته؟
همان که هنوز یک فرماندار را هم از نزدیک ندیده؟
دعا کن سید!
شب عید است...
📝@nevisandegi_mabna
«بعدش چه میشود؟!»
این ترومای من است در اینجور حوادث. طرحوارهای قدیمی، قوی و ترسناک در ذهنم که حین رخداد هر حادثه ای، شروع میکند به طراحی جزییات جهان بعد از حادثه، در ذهنم.
یکبار آقاجون برایم از روزهای آخر حیات امام خمینی حرف میزد. میگفت: فکر اول و آخرمان، دغدغه روزو شبمان این بود که «بعد امام چه میشه؟ انقلاب چه میشه؟ نتیجه این همه خون و دل و زحمت ، چه بلایی قراره سرش بیاد»
تقصیر آقاجونم نبود که جزییات بزرگترین سوگ زندگی اش را بدون اینکه واوی جا بیندازد ، برای من نوزده_بیست ساله تعریف کرد و سانسوری هم نداشت.
من خودم سمج بودم و سوزنم توی این خاطرات گیر میکرد و تا ته هر ماحرایی را در نمیآوردم، ول کن نبودم.
عاقبت این کنجکاوی ها برای من شد؛ فوبیایی بزرگ از دنیای بعد از هر حادثه، بعد از هر سوگ.
من توی این لحظات ، از بعد از واقعه ها عمیقاً میترسم!
شاید شدیدترین وقتش را بعد از شهادت حاج قاسم تجربه کرده باشم. روزهایی که اولین بارداری ام را تجربه میکردم.
یکهو یک خلأ بزرگ در وجودم پیدا شد. یک سیاهی مملوء از چیزهای نامعلوم، پر از خالی...
هنوز هم میترسم.
حتی حالا که بزرگتر شدم، حتی حالا که بارها عالم بعد از سخت ترین وقایع را تجربه کرده ام. حتی حالا که سرم میشود، همه چیز میتواند ، خیلی سریع و تا حدی جبران شود و زمان، از حرارت دل های سوخته کم میکند.
هر چه بیشتر تجربه میکنم ، بیشتر میترسم.
برای من هیچ وقت حادثه ها تکراری نمیشود، تجربه زیسته شان از عذاب بارها تجربه کردن شان نمیکاهد. رفتارم را پخته تر نمی سازد، دلم را قرص تر نمیکند!
حالا که از عوالم بعد از خیلی از حوادث ، بهتر از قبل مطلعم، بیشتر از تجربه کردن دوباره شان وحشت دارم.
اما... هر سودا زدگی ای ، دارویی دارد که به تعدیل برساندش.
پیچیده ترین ترس ها هم، آرام و قرار میگیرد.
بعد از تمام حادثه های هولناک زندگیم ، همیشه آب خنکی پیدا میشود که عطشم را بگیرد و داغم را بخواباند.
و آن این است که سبب ساز خداست. جریان ساز خداست.
این شعار نیست که خدایی که امام خمینی ها را، حاج قاسم ها را به ما آدم ها میدهد، خدای روزهایی که آن ها نیستند هم هست.
خالق تمام این رویدادها و این عدم تعادل ها خداست و به تعادل رساندن شخصیت ها هم دست خود خداست.
نویسنده ی این همه اتفاق و صاحب قلمی که همه چیز را گاهی تلخ و گاهی شیرین، اما قشنگ کنار هم میگذارد، خداست.
هنوز هم میترسم، اما ازش شرمی ندارم.
حتی همین ترس هم، نوسانیست که خدا به زندگی های راکد مان میدهد. یک پله بالاتر میبرد از تعادل قبلیمان و جای مان میدهد، در تعادلی جدید. این ترس شرمی ندارد، بلکه قرار است آدم را بزرگتر کند!
#درد_دل
#سبب_ساز
#انتظار_سخت
@banoo_nevesht
در لگد کوب حوادث جان دیگر یافتم
چون غبار از زیر پای کاروان برخاستم
@banoo_nevesht
ما سالهاست به وقت انتخابات، خیلی حرف های واقعی و راست نمیشنویم! از دوره آن روزهایی که حرف مسیول انقلابی ، عملش بود سالها و دهه ها گذشته.
ما در انتخابات شرکت میکردیم ، با امید ، سعی کردیم به بهترین هم رای بدهیم ، اما ته دلمان از اینکه توفیق خدمت داشته باشند خالی بود! ما از خدمت گذار بودن رجال انتخاباتی امید بریده بودیم!
سال ها بعد از سال ۹۶ شنیده بودم روحانی گفته بود، صادق ترین کاندیدای انتخابات، بینشان رییسی بود. اندک امیدی دویده بود توی رگ هامان، وقتی روحانی اینجور اعتراف کند ، یعنی هنوز هم بین رجال انتخاباتی، مرد پیدا میشود.
سال ۴۰۰ اما، یکی از شعارهای انتخاباتی ات چه بود؟
« تا پای جان برای ایران ؟!»
نه خوشم نیامد، شعارت زیادی انتخاباتی بود، زیادی با تجربه زیسته ما از مسیولین سیاسی این سالهای اخیر فاصله داشت.
با دلی کدر و بریده، با روانی پریشان، که هیچ ربطی به تو نداشت، و فقط از ینکه توام مثل باقی شوی اینطور شده بود، بهت رای دادم.
حالا خیره ام به مانیتور، به ماموریت نا تمام کاری ات ، به هلی کوپتر پودر شده ات... به اینکه با دستگاه، دنبال علایم حیاتی ات می گردند!
دل نا امیدم را تکان دادی، کدورتش را شستی.
کاری ندارم باقی شعارهات چقدر محقق شد مرد، قاضی خداست.
تو همین یک شعار را به عمل رساندی.
تو تا پای جان رفتی...
هنوز خبر اصلی نرسیده
همه از ده دقیقه پیش انالله زده اند و اسمت را گذاشتهاند شهید جمهور! عکست را گذاشتند کنار عکس رجایی .
رجایی دهه شصت، رییسی سده ۴۰۰ ؟!
چه کار کردی با قضاوت هامان سید؟
چه کردی با تجربه زیسته ی مان؟!
توی حرم امام رضا دارند گل های روز عید را جمع میکنند ، همان حرمی که خادمش بودی، متولیش بودی!
همان جا قول و قرار هات را با خدا گذاشتی نه؟
خدای ماهم، گل میچیند، با عیار ترین گلها را، برای خودش...
برای اینکه یاد ما بندازد، هنوز هم مثل تو هست!
@banoo_nevesht
چرا ماه های این سال اینقدر طولانی و پر حادثه اند؟
آن از فروردین
این هم از اردیبهشت....😭😭😭😭
چقدر متلک شنیدی!
چقدر به گوشت زدند که «بذارید امام رضا برای مردم بمونه...»
به خادمی ات
به سید محرومان و مظلومان بودنت
به گشت ارشاد مسیولینت... مدام نیش زدند.
تو ولی با خوب کسی معامله کردی
آغوش امام رضا نوش جانت سید...
شهادتت مبارک
😭😭😭😭😭😭😭😭
May 11
تو در نقطه ی صفر مرزی گم شدی؟ یا ما در خارج از مرز های انصافمان؟
تو بعد از این همه افترا و کنایه و تمسخر، بی آبرو شدی؟ یا ما که عقل می باختیم و بخشیش را باور میکردیم؟
تو عاقبت بخیر شدی یا ما؟ و وای به حال این دنیا و آن دنیای ما...!!
به تمام این سالها فکر میکنم. به ذرات شکر و خاک سنگی که باهم قاطی شده بود. به حقیقتی که بین روایت های جعلی گمشده بود و چشم های تار و پرده گرفته نمیدیدشان.
تمام این سالها، این فقط تو نبودی که با مسولیت هات امتحان میشدی! این ما بودیم که افکارمان قلقلک داده میشد و قضاوت هامان آزموده میشد!
میدانی ؟
من مظلومیت را در ساحت های مختلفی دیده بودم، ولی تو یک جور دیگری مظلوم بودی مرد. مظلومیتت هم، انگار مثل خونت، مثل مرامت از جدت بهت ارث رسیده بود. جدت باید حین نماز ، پر میکشید، تا ناشنواها و نابیناها بفهمند، اهل نماز بود. تو هم باید حین خدمت میرفتی تا نافهم ها بفهمند که حقیقتا خادم بودی!
خیلی از ما جماعت همینیم برادر. وقتی نعمت ، پیش چشممان خودش را می تاباند به وجودمان ، درکش نمیکنیم. کفران نعمت میکنیم و خدا از داشتنش محروممان میکند و آنوقت دوزاری های زنگار گرفته و کج مان جا می افتد، که نعمت از کفمان رفته...
حتی همین حالا که رفتی هم، هنوز تنمان گرم است و نمیفهمیم ضربه به کجای مان خورده، کدام استخوان ترک برداشته!
حتی همین حالا هم عرض تسلیت هایمان، یک عالم، اما و اگر دارد و بسیاری شرط و شروط!
هنوز هم بحث های انتخاباتی به راهست که بهتر از تو هم بود. اصلح تر از تو هم هست. متخصص تر از توام بود و به رای مردم نرسید!
حتی همین حالا هم!
تو اما هر چه بودی، ما نه، اما خدا که آگاه بود.
و تو به این دلخوش بودی.
گوشت نه از دهان طعن مردم ، که از جای دیگری میشنید.
چشمهات، نه بی وفایی خودی و غریبه را، که جای دیگری را میدید.
دلت با مردم عهد میکرد اما به خدا امید میبست.
تو وفا را از کس دیگری انتظار داشتی. نه از ما!
بریده از خلق، دلبسته به خالق....
هرچه کاستی داشتی یا نداشتی ، به این خلوص نیتت در...
معیشت مردم رونق نگرفت؟ به درس ها و رزقهای اخلاقی ای که بهمان دادی در...
خدمتت به پایان نرسید؟ به تا ابد برای مردم ماندنت در...
به اعتمادی که در دل مستضعفان کاشتی در...
دعا کن برای ما
لکه های عمیقی از ساده لوحی سیاسی ، مانده بر تن برخی هامان...
برای دنیای بعد از خودت دعا کن... برای مسیولین بعد از خودت... برای بذر های امیدی که تازه کاشته شده... و برای تازه یتیم شده ها...
@banoo_nevesht