eitaa logo
🇵🇸عاقبت بخیر🇮🇷
642 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
253 فایل
ما از خم پرجوش ولایت مستیم عهدی ازلی با ره مولا بستیم بنگر که وظیفه چیست در این میدان ما افسر جنگ نرم آقا هستیم [ ️🔴 کپی مطالب بامنبع ] 🔴تبادل نداریم 🌹" خادم شهدا" @zeinab_1391
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🌹🌹🕊 وقتی می‌گیم پرچم ایران‌ هویت ماست، یعنی آرزوی این تصویر .. @banooye_dameshgh
۱۰۰۰ روزه که رفتی💔 @banooye_dameshgh
💠🌸🍃🌺🍃🌸💠‏ ‏‏💠منشأ و مبدأ همه‌ی تبلیغات ایران ‌هراسی و شیعه ‌هراسی و متهم کردن ایران به دخالت در این کشور و آن کشور، منشأ همه‌ی اینها همین عصبانیت و خشم آمریکا از خنثی شدن نقشه‌هایش است. ۱۴۰۱/۰۶/۱۲ ☀️(مدظله‌العالی) @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 9⃣2⃣3⃣ به محض حرکت خودرو، چند راکت شلیک شد ولی خودرو جان سالم به دَر برد و از معرکه گریخت. حالا آنقدر سرگیجه و تهوع داشتم که به سختی از دژ بالا رفتم و داخل کانال افتادم. چند نفر از بسیجی‌ها، داخل کانال، با حمیدزاده جرّ و بحث می‌کردند. آن‌ها اصرار می‌کردند که باید برگردند و حمیدزاده مانعشان می شد. اولین بار بود دلم با بچه‌هایی همراهی می‌کرد که ساز عقب‌نشینی می‌زدند، اما همه باید از مافوق اجازه می‌گرفتند. حمیدزاده حرف آخر را می‌زد و من با او رودروایسی داشتم. چرخیدم و به انتهای دژ رفتم. حجت ایزدی را دیدم. خواستم بپرسم سالار آبنوش را ندیدی که یک توپ زمانی بالای سرمان منفجر شد. ترکش توپ، فک حجت ایزدی را شکافت¹ و در لحظه، خون آن را روی صورت من پاشید. حرفم را خوردم. دیدن آدم‌های دربه‌داغان و لَت و پار، آنقدر سنگ دلم کرده بود که دیگر به جراحت نیروهایم اهمیت نمی‌دادم. جای قبلی فرمانده گردان سمت راست در انتهای دژ بود. بی‌سیم را کنار انداختم. به جایی که حدس می‌زدم آنجاست رفتم. باید از او کسب تکلیف می‌کردم. چشم گرداندم. پیرمردی که قبلاً در همدان دیده بودم، نگاهم را جلب کرد. "حاج رستم حاجی بابایی" بود؛ شیرمردی که دو فرزندش را در راه خدا داده بود²، و حالا با چند نفر، بی‌خیال توپ و خمپاره، گونی‌ها را از خاک پر می‌کرد و برای حفظ جان بچه‌ها بالای کانال می‌برد. او همشهری فرمانده گردان ما، سالار آبنوش، بود. ازش پرسیدم: « حاجی، آبنوش کجاست؟ » با دست، سنگری را سینه‌ی پشت دژ نشان داد که از اصابت مستقیم راکت هلی‌کوپتر و خمپاره و توپ در امان مانده بود. از دژ پایین رفتیم. سالار را که دیدم حس یتیمی را داشتم که پدر و مادر و همه‌ی خانواده اش را از دست داده و برای یک بزرگتر دردودل می‌کند: « حاجی، بیشتر بچه‌هایم شهید شده‌اند دیگر کسی نمانده که از دژ حفاظت کند. اگر عراقی‌ها بالا بیایند کسی مقابلشان نیست. » گفت: « می‌دانم اما باید تا شب صبر کنیم تا نیروی کمکی بیاید. » ___________________________ ۱. حجت ایزدی از بسیجیان گردان حضرت علی‌اکبر و از نیروهای ذخیره‌ی لشکر بود که همین جا جانباز شد. ۲. حاج رستم، پدر شهیدان علیرضا و ابوالقاسم حاجی بابایی بود که علاوه بر دو فرزندش دو داماد او نیز در راه خدا شهید شده بودند. دکتر حمیدرضاحاجی بابایی، وزیر آموزش و پرورش کابینه دهم، نیز فرزند اوست. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 0⃣3⃣3⃣ باز اصرار کردم: « کسی نمانده از ۱۲۰ نفر شاید.... » بی‌سیم را روشن کرد و رفت روی فرکانس فرمانده لشکر و وضعیت را یک بار دیگر برای او گفت، اما حرف حاج مهدی کیانی یک کلام بود؛ « تکلیف است که بمانید. » نمی‌دانم چرا، شاید اثر موج انفجار بود شاید هم تاثیر از دست دادن این همه عزیز و رفیق، که گوشی را از دست سالار آبنوش گرفتم و به فرمانده لشکر گفتم: « کسی نمانده، ما تنها هستیم. »‌ فرمانده گفت: « اگر ترسیدی... » پاک قاتی کردم و جواب تندی به فرمانده لشکر دادم¹. آبنوش هم گفت: « من می‌مانم. تو اگر می‌خواهی با نیروهایت برگرد. اما برو پیش حاج مهدی. » دوباره داخل کانال رفتم و طول آن را طی کردم. دیگر نمی‌خواستم لحظه ای درنگ کنم و چشمم به پیکر غرق به خون بچه‌ها بیفتد. اگر چه داشتم از غصه منفجر می.شدم. دو نفر آدم را سر پا دیدم. اولی، امیرخانزاده بود که می‌گفت: « من همین‌جا می‌مانم و برنمی‌گردم. » دومی هم طهمورثی، پیک من بود که گفت: « جناب فرمانده، حالا باید چکار کنیم؟ » خنده تلخی کردم: « کسی نمانده که من فرمانده‌اش باشم. » پشت سرمن راه افتادند و همان زمان بود که گروهانی از لشکر سیدالشهدا از عقب به دژ رسیدند و انگار خون تازه‌ای در کالبد مرده‌ی ما دمیده شد. از بالای دژ آخرین نگاه را به انبوه جنازه‌ها انداختم و نگاهم روی نخلستان‌های چپ و راست دژ ماند؛ همان نخلستانی که قبل از آمدن با کاکل نخل‌هایش به ما می خندید. اما حالا تماماً بی‌سر شده بودند و تا کمر سوخته. ________________________ ۱. حاج مهدی کیانی فرمانده ای نبود که در سنگر بتونی پشت، بنشیند و امر و نهی کند. بسیاری از مواقع، در سخت‌ترین خطوط، رأساً به خط مقدم می‌آمد. اینجا هم می‌دانست چه خبر است. ما اگر ده نفر هم بودیم باید تا شب در دژ می‌ماندم تا نیروی کمکی برسد. هنوز از این پاسخ تند و نسنجیده در مقابل او شرمنده‌ام. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 1⃣3⃣3⃣ با خان‌زاده و طهمورثی به حالت دویدن، سه کیلومتر مسیر را از دژ و نهرجاسم تا شهرک دوئیجی و مقرّ فرمانده لشکر رفتیم. داخل سنگر فرماندهی شدم و پتو را کنار زدم. حاج مهدی و دو سه نفر دیگر مقابل چند بی‌سیم نشسته بودند. از لحن و حاضرجوابی‌ام، سرم را پایین انداختم، ولی حرفم را زدم: « حاج آقا، از یک گروهان نیرو فقط من هستم و دو نفر که بیرون ایستاده‌اند. » منتظر بودم که حاج مهدی سرم داد بزند و سرزنشم بکند. به آرامی جواب داد: « می دانم. » دیگر حرفی نزدم و برگشتم. دنبال یک وسیله بودم تا به ابوشانک برگردیم‌. هیچ خودرو و موتوری از سنگینی آتش دشمن جرئت ایستادن نداشت. یک کمپرسی توجهم را جلب کرد. به سمت کمپرسی رفتم که ای کاش نمی‌رفتم و آن صحنه را نمی‌دیدم. آن طرف کمپرسی یک لودر با بیل، شهدا را برمی‌داشت و داخل کمپرسی می‌ریخت.¹ حتما نیرویی نبود که آن‌ها را تخلیه کند. و اگر بود باران آتش این فرصت را از آن‌ها می‌گرفت. وقتی به ابوشانک رسیدیم حال حضرت زینب در اربعین سیدالشهدا برایم تداعی شد. اگر در مرحله اول عملیات ۱۲۰ نفر رفتیم و ۴۵ نفر برگشتیم، این بار از ۱۲۰ نفر فقط ۹ نفر مانده بودیم. آنقدر دلم تنگ شده بود که حتی گریه هم نمی‌کردم. بغضی گلوگیر راه نفسم را بسته بود. حیرت و بُهت بر جانم مستولی شده بود و بقیه هم مثل من بودند. چند نفری از گروهان دوم برگشتند، اما نه حال دعا بود و نه سفره وحدت. تصویر حنابندان بچه‌ها در شب عزیمت، یکی‌یکی مقابل چشمم آمد. تک‌تک آن‌ها پاره‌های تن من بودند که پیکرهایشان در خط مانده بود. یاد سهرابی و بهادربیگی که افتادم سر به نخلستان گذاشتم و تنها میان نخل‌ها بلند بلند گریستم. _________________________________ ۱. این صحنه‌ی باور نکردنی را در هشت سال دفاع مقدس فقط یک بار دیدم. شهدا حرمت داشتند و پیکر مطهرشان با تکریم از خط به عقب انتقال داده می‌شد و این کار، همیشه بر دوش نیروهای گمنام واحد تعاون لشکرها بود. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 2⃣3⃣3⃣ بمباران بی‌سابقه‌ی شهرها همزمان با عملیات کربلای ۵ آغاز شده بود. دشمن برای شکستن اراده مردم و ایجاد تشویش ‌و نگرانی در میان رزمندگان، دیوانه‌وار همدان را بمباران می‌کرد. هر روز خبر می‌رسید که بسیاری از مردم به کوه و بیابان پناه برده‌اند و آن‌ها که مانده اند روزی دو سه بار بمباران می‌شوند و برای من از دست دادن نیروهایم در مرحله دوم عملیات کربلای ۵ به قدری سنگین بود که هیچ خبری از خانواده نمی‌گرفتم. فقط دلم خوش بود که جعفر کنار آن‌هاست. چند روز بعد، از طرف فرماندهی دستور آمد که برای سازماندهی و جذب نیروی جدید می‌توانیم به همدان برویم. چندان تمایلی به رفتن نداشتم، اما علاءالدین حبیبی و حاجی مختاران از تدارکات آمدند و گفتند: « علی، در همدان شایعه شده که همه‌ی نیروهای گردان ۱۵۴ شهید شده‌اند. خوب است که سری به خانه بزنی. » وقتی به خانه رفتم خوشحال شدم که خانواده شهر را ترک نکرده‌اند. با این‌که شایعه بود من هم جزء شهدای گردان هستم اما مادرم باور نکرده بود. او به جعفر گفته بود که می‌دانم علی همین روزها می‌آید. یک روز در همدان بودیم که شهر، دو مرتبه بمباران شد. شرایط حتی برای سرکشی به خانواده شهدا هم فراهم نبود. لذا به پیشنهاد حاجی مختاران و علاءالدین حبیبی برای سرکشی به مجروحان به شهرهای اصفهان، شیراز، و یزد رفتیم. حاجی مختاران هنوز عزادار محمد بود و کمتر از چهل روز بود که از شهادت پسرش می‌گذشت، ولی می‌خواست‌ روحیه‌ی خراب ما را احیا کند: «چقدر توی سپاه نان و سیب زمینی بخوریم؟ برویم چلوکبابی و دلی از عزا در بیاوریم. » پرسیدم: « به چه حساب؟ » - « خیرات برای پسرم محمد. » بعد از دیدن مجروحان، یک راست از شیراز، عازم جنوب شدیم و به پادگان شهید مدنی دزفول رفتیم. تا آمدن نیروهای جدید فرصت مناسبی بود که از شرّ خونابه و عفونت دستم خلاص شوم. صبح و بعدازظهر پنی‌سیلین می‌زدم تا حسابی چرک‌ها خشک شد. حالا فقط یک انگشت نیم‌بند داشتم که با آن می‌شد ماشه تفنگ را بچکانم. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 3⃣3⃣3⃣ چند روز بعد، ده اتوبوس پر از نیرو آمد‌. شور و حال و جنب و جوش، باز به دل مرده پادگان برگشت. عباس علافچی هم همراه آن‌ها بود و فرمانده گردان ما ، حاج رضا زرگری¹، با تنی زخمی، دوباره عَلَم فرماندهی گردان را به دوش گرفت. با ساختار جدید، عباس فرمانده یک گروهان شد و من فرمانده گروهان دیگر و محمد جهانی به جای عباس، معاون من شد. هر دو سوار بر موتور برای توجیه و دیدن منطقه‌ی جدید برای مرحله سوم عملیات کربلای ۵ عازم شدیم. مکان عملیات، حدّ فاصل منطقه‌ی مرحله‌ی اول، یعنی کانال پرورش ماهی و منطقه مرحله دوم، یعنی نهر جاسم، بود. جایی که گردان قاسم بن الحسن -۱۵۳- آنجا را گرفته بود، ولی به دلیل عدم الحاق با لشکر مجاور، بین‌شان شکاف و فاصله افتاده بود. در مسیر رسیدن به خط، جلوتر از ما یک کمپرسی پر از نیرو می‌رفت و توپ و خمپاره مثل همیشه می‌ریخت. عباس علافچی پست موتور داد می‌زد: « علی گازش را بگیر، رد شو. باید سریع‌تر برسیم به خط. » همین که آمدم از کنار اتوبوس عبور کنم موشک کاتیوشایی داخل اتاق کامیون فرود آمد و با انفجار آن چند نفر از داخل آن به بیرون پرتاب شدند. یکی با دست و پای قطع شده جلوی لاستیک موتور افتاد و ماهم از ضرب انفجار، کنار او چپ کردیم. صدای ناله مجروحان از داخل کامیون بلند بود. از اتاقک بالا رفتم و نگاهم به کف آن افتاد. قریب ۲۵ نفر آش و لاش افتاده بودند و بقیه هم مجروح و بی حرکت مانده بودند. باید کاری می‌کردم. باز عباس از همان پایین داد زد: « علی، بجُنب. باید قبل از تاریکی هوا خط را ببینیم. » شهدا و مجروحان را رها کردیم و به سمت خط راندیم. خاکریزی نیمه تمام بود که سمت راست آن را بچه‌های نجف، تامین می‌کردند و ما باید خاکریز را تا جایی که تمام می‌شد و به دشت می‌رسید از نیرو پر می‌کردیم. تا رسیدن نیروهای گردان ما، بچه‌های گردان قاسم بن‌الحسن باید آنجا می‌ماندند. _________________________________ ۱. حاج رضا زرگری اهل شهرستان نهاوند و از فرماندهان قدیمی لشکر انصارالحسین در سال‌های دفاع مقدس بود. او در اولین شب عملیات کربلای۵ مجروح شد و هدایت گردان در این مرحله و مرحله دوم به سالار آبنوش رسید. حاج رضا با تن مجروح خود را به مرحله سوم عملیات رساند، ولی باز هم مجروح شد و سالار آبنوش فرمانده گردان حضرت علی اکبر شد. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 4⃣3⃣3⃣ سریع برگشتیم عقب و به بچه‌ها گفتیم تجهیزات خود را برای شب آماده کنند و با عباس، یکی‌یکی تجهیزات نیروها را بررسی کردیم. هنوز غروب نشده بود که عباس آمد. بی مقدمه گفت: « بهرام عطائیان شهید شد. » زیر و رو شدم. اگر می‌گفتند تمام اعضای خانواده‌ات در بمباران شهید شده‌اند، این‌قدر بی‌طاقتم نمی‌کرد. عباس علافچی گفت: « می‌گویند توی بمباران همین نزدیکی شهید شده. بیا بریم ببینیمش. » عباس که نمی‌خواست حتی یکی دو دقیقه بالای سر آن ۲۵ نفر در حادثه‌ی انفجار کاتیوشا داخل اتاقک کمپرسی باشیم‌، حالا اصرار داشت که بیا قبل از حرکت گردان، پیکر بهرام را ببینیم. حتماً احساس می‌کرد که ارتباط شدید عاطفی من با بهرام، روی رفتارم با بچه‌های گردان تاثیر می‌گذارد. دوباره با لحنی که بوی غربت می‌داد، گفت: « علی، من و تو و بهرام یک روح در سه بَدَنیم. حالا که یک قطعه از تن ما این نزدیکی افتاده بیا سری به او بزنیم. » صورتم را رو به آسمان گرفتم و چشمانم را بستم: « نمی‌آیم، تو برو و زود برگرد. » عباس راه افتاد. قطره‌ی اشکی گوشه چشمم غلتید. رفتم و برای چندمین بار وصیت‌نامه نوشتم. عباس برگشت و شال سبز رنگ و یک قرآن آغشته به خون بهرام را مقابلم گذاشت و گفت: « این شال بهرام است که دوست داشتی به تو برسد.حالا رسید.¹ » تار و پود شال سبز، بوی بهرام را می‌داد. شال را بوسیدم و روی‌چشمانم گذاشتم قرآن را باز کردم. خونی و خیس بود. چند آیه خواندم و آرام شدم. آنقدر آرام که بهرام را با آن لب همیشه خندانش، کنارم دیدم. ______________________________ ۱. شال، ماجرای عجیبی داشت. از یک شهید به محمد مختاران رسیده بود و با شهادت محمد مختاران به بهرام عطاییان و دست آخر به من. هنوز این شال سبز و قرآن خونین بهرام، آیینه‌ی تنهایی من هستند. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 5⃣3⃣3⃣ بعد از اقامه‌ی نماز و صرف یک شام مختصر به راه افتادیم. باران می‌بارید و گل و لای، مانع از حرکت سریع خودروها بود. همزمان، دشمن، تنها جاده‌ی منتهی به خط را زیر آتش گرفته بود. به جایی رسیدیم که تانک‌های خودی میان گِل، گیر کرده و راه را بسته بودند. حضور تانک‌ها نشان از این داشت که اینجا جنگ تانک هاست. وقتی به خط رسیدیم علی‌آقا، فرمانده اطلاعات عملیات لشکر، را دیدیم که نیروها را در خط، سازماندهی می‌کرد. جبهه‌ی عجیب و غریبی بود. هم از روبرو تیر می‌آمد و هم از راست و هم از پشت سر. با مجروحیت دوباره فرمانده گردان، حاج رضا زرگری، سالار آبنوش به لودرچی‌ها گفت: « از هر طرف که تیر می‌آید به همان سمت، خاکریز بزنید. » سه لودر جانانه زیر آتش تیر و تیربار عراقی‌ها خاکریزی نیم دایره‌ای زدند که بعدها به خاکریز عصایی معروف شد. حماسه‌ی لودرچی‌ها باعث شد که همان شب، بچه‌ها به سه طرف آرایش بگیرند. گروهان من از ابتدای خاکریز تا سمت چپ را پر کرد و گروهان عباس علافچی قسمت قوسی و عصایی خاکریز، یعنی پشت سر ما را تامین می‌کرد. توصیه‌ام فقط به بچه‌ها این بود که تا صبح نشده سنگر‌های محکمی پشت خاکریز برای مقابله با پاتک دشمن آماده کنند. در این فاصله نیروهای پیاده عراق از سمت مقابل ما چند خیز برای زدن خاکریز برداشتند که با رگبار بچه‌ها زمین‌گیر شدند. حالا زخم انگشتم آنقدر خوب شده بود که خودم چند نوار فشنگ تیربار گرینوف را روی آنها خالی کنم. دشمن تا آن ساعت اصلاً از منور استفاده نکرد. می‌دانستم گزینه اول آنها تا روشن شدن آفتاب، تک شبانه است. لذا هر یک ربع، یک کلت منوّر به آسمان می‌زدم. هوا که روشن می‌شد بچه‌ها آنها را که گاهی تا چند متری خاکریز آمده بودند می‌دیدند و می‌زدند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال ممنوع @banooye_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا