eitaa logo
🇵🇸عاقبت بخیر🇮🇷
639 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
253 فایل
ما از خم پرجوش ولایت مستیم عهدی ازلی با ره مولا بستیم بنگر که وظیفه چیست در این میدان ما افسر جنگ نرم آقا هستیم [ ️🔴 کپی مطالب بامنبع ] 🔴تبادل نداریم 🌹" خادم شهدا" @zeinab_1391
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 2⃣3⃣3⃣ بمباران بی‌سابقه‌ی شهرها همزمان با عملیات کربلای ۵ آغاز شده بود. دشمن برای شکستن اراده مردم و ایجاد تشویش ‌و نگرانی در میان رزمندگان، دیوانه‌وار همدان را بمباران می‌کرد. هر روز خبر می‌رسید که بسیاری از مردم به کوه و بیابان پناه برده‌اند و آن‌ها که مانده اند روزی دو سه بار بمباران می‌شوند و برای من از دست دادن نیروهایم در مرحله دوم عملیات کربلای ۵ به قدری سنگین بود که هیچ خبری از خانواده نمی‌گرفتم. فقط دلم خوش بود که جعفر کنار آن‌هاست. چند روز بعد، از طرف فرماندهی دستور آمد که برای سازماندهی و جذب نیروی جدید می‌توانیم به همدان برویم. چندان تمایلی به رفتن نداشتم، اما علاءالدین حبیبی و حاجی مختاران از تدارکات آمدند و گفتند: « علی، در همدان شایعه شده که همه‌ی نیروهای گردان ۱۵۴ شهید شده‌اند. خوب است که سری به خانه بزنی. » وقتی به خانه رفتم خوشحال شدم که خانواده شهر را ترک نکرده‌اند. با این‌که شایعه بود من هم جزء شهدای گردان هستم اما مادرم باور نکرده بود. او به جعفر گفته بود که می‌دانم علی همین روزها می‌آید. یک روز در همدان بودیم که شهر، دو مرتبه بمباران شد. شرایط حتی برای سرکشی به خانواده شهدا هم فراهم نبود. لذا به پیشنهاد حاجی مختاران و علاءالدین حبیبی برای سرکشی به مجروحان به شهرهای اصفهان، شیراز، و یزد رفتیم. حاجی مختاران هنوز عزادار محمد بود و کمتر از چهل روز بود که از شهادت پسرش می‌گذشت، ولی می‌خواست‌ روحیه‌ی خراب ما را احیا کند: «چقدر توی سپاه نان و سیب زمینی بخوریم؟ برویم چلوکبابی و دلی از عزا در بیاوریم. » پرسیدم: « به چه حساب؟ » - « خیرات برای پسرم محمد. » بعد از دیدن مجروحان، یک راست از شیراز، عازم جنوب شدیم و به پادگان شهید مدنی دزفول رفتیم. تا آمدن نیروهای جدید فرصت مناسبی بود که از شرّ خونابه و عفونت دستم خلاص شوم. صبح و بعدازظهر پنی‌سیلین می‌زدم تا حسابی چرک‌ها خشک شد. حالا فقط یک انگشت نیم‌بند داشتم که با آن می‌شد ماشه تفنگ را بچکانم. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 3⃣3⃣3⃣ چند روز بعد، ده اتوبوس پر از نیرو آمد‌. شور و حال و جنب و جوش، باز به دل مرده پادگان برگشت. عباس علافچی هم همراه آن‌ها بود و فرمانده گردان ما ، حاج رضا زرگری¹، با تنی زخمی، دوباره عَلَم فرماندهی گردان را به دوش گرفت. با ساختار جدید، عباس فرمانده یک گروهان شد و من فرمانده گروهان دیگر و محمد جهانی به جای عباس، معاون من شد. هر دو سوار بر موتور برای توجیه و دیدن منطقه‌ی جدید برای مرحله سوم عملیات کربلای ۵ عازم شدیم. مکان عملیات، حدّ فاصل منطقه‌ی مرحله‌ی اول، یعنی کانال پرورش ماهی و منطقه مرحله دوم، یعنی نهر جاسم، بود. جایی که گردان قاسم بن الحسن -۱۵۳- آنجا را گرفته بود، ولی به دلیل عدم الحاق با لشکر مجاور، بین‌شان شکاف و فاصله افتاده بود. در مسیر رسیدن به خط، جلوتر از ما یک کمپرسی پر از نیرو می‌رفت و توپ و خمپاره مثل همیشه می‌ریخت. عباس علافچی پست موتور داد می‌زد: « علی گازش را بگیر، رد شو. باید سریع‌تر برسیم به خط. » همین که آمدم از کنار اتوبوس عبور کنم موشک کاتیوشایی داخل اتاق کامیون فرود آمد و با انفجار آن چند نفر از داخل آن به بیرون پرتاب شدند. یکی با دست و پای قطع شده جلوی لاستیک موتور افتاد و ماهم از ضرب انفجار، کنار او چپ کردیم. صدای ناله مجروحان از داخل کامیون بلند بود. از اتاقک بالا رفتم و نگاهم به کف آن افتاد. قریب ۲۵ نفر آش و لاش افتاده بودند و بقیه هم مجروح و بی حرکت مانده بودند. باید کاری می‌کردم. باز عباس از همان پایین داد زد: « علی، بجُنب. باید قبل از تاریکی هوا خط را ببینیم. » شهدا و مجروحان را رها کردیم و به سمت خط راندیم. خاکریزی نیمه تمام بود که سمت راست آن را بچه‌های نجف، تامین می‌کردند و ما باید خاکریز را تا جایی که تمام می‌شد و به دشت می‌رسید از نیرو پر می‌کردیم. تا رسیدن نیروهای گردان ما، بچه‌های گردان قاسم بن‌الحسن باید آنجا می‌ماندند. _________________________________ ۱. حاج رضا زرگری اهل شهرستان نهاوند و از فرماندهان قدیمی لشکر انصارالحسین در سال‌های دفاع مقدس بود. او در اولین شب عملیات کربلای۵ مجروح شد و هدایت گردان در این مرحله و مرحله دوم به سالار آبنوش رسید. حاج رضا با تن مجروح خود را به مرحله سوم عملیات رساند، ولی باز هم مجروح شد و سالار آبنوش فرمانده گردان حضرت علی اکبر شد. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 4⃣3⃣3⃣ سریع برگشتیم عقب و به بچه‌ها گفتیم تجهیزات خود را برای شب آماده کنند و با عباس، یکی‌یکی تجهیزات نیروها را بررسی کردیم. هنوز غروب نشده بود که عباس آمد. بی مقدمه گفت: « بهرام عطائیان شهید شد. » زیر و رو شدم. اگر می‌گفتند تمام اعضای خانواده‌ات در بمباران شهید شده‌اند، این‌قدر بی‌طاقتم نمی‌کرد. عباس علافچی گفت: « می‌گویند توی بمباران همین نزدیکی شهید شده. بیا بریم ببینیمش. » عباس که نمی‌خواست حتی یکی دو دقیقه بالای سر آن ۲۵ نفر در حادثه‌ی انفجار کاتیوشا داخل اتاقک کمپرسی باشیم‌، حالا اصرار داشت که بیا قبل از حرکت گردان، پیکر بهرام را ببینیم. حتماً احساس می‌کرد که ارتباط شدید عاطفی من با بهرام، روی رفتارم با بچه‌های گردان تاثیر می‌گذارد. دوباره با لحنی که بوی غربت می‌داد، گفت: « علی، من و تو و بهرام یک روح در سه بَدَنیم. حالا که یک قطعه از تن ما این نزدیکی افتاده بیا سری به او بزنیم. » صورتم را رو به آسمان گرفتم و چشمانم را بستم: « نمی‌آیم، تو برو و زود برگرد. » عباس راه افتاد. قطره‌ی اشکی گوشه چشمم غلتید. رفتم و برای چندمین بار وصیت‌نامه نوشتم. عباس برگشت و شال سبز رنگ و یک قرآن آغشته به خون بهرام را مقابلم گذاشت و گفت: « این شال بهرام است که دوست داشتی به تو برسد.حالا رسید.¹ » تار و پود شال سبز، بوی بهرام را می‌داد. شال را بوسیدم و روی‌چشمانم گذاشتم قرآن را باز کردم. خونی و خیس بود. چند آیه خواندم و آرام شدم. آنقدر آرام که بهرام را با آن لب همیشه خندانش، کنارم دیدم. ______________________________ ۱. شال، ماجرای عجیبی داشت. از یک شهید به محمد مختاران رسیده بود و با شهادت محمد مختاران به بهرام عطاییان و دست آخر به من. هنوز این شال سبز و قرآن خونین بهرام، آیینه‌ی تنهایی من هستند. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 5⃣3⃣3⃣ بعد از اقامه‌ی نماز و صرف یک شام مختصر به راه افتادیم. باران می‌بارید و گل و لای، مانع از حرکت سریع خودروها بود. همزمان، دشمن، تنها جاده‌ی منتهی به خط را زیر آتش گرفته بود. به جایی رسیدیم که تانک‌های خودی میان گِل، گیر کرده و راه را بسته بودند. حضور تانک‌ها نشان از این داشت که اینجا جنگ تانک هاست. وقتی به خط رسیدیم علی‌آقا، فرمانده اطلاعات عملیات لشکر، را دیدیم که نیروها را در خط، سازماندهی می‌کرد. جبهه‌ی عجیب و غریبی بود. هم از روبرو تیر می‌آمد و هم از راست و هم از پشت سر. با مجروحیت دوباره فرمانده گردان، حاج رضا زرگری، سالار آبنوش به لودرچی‌ها گفت: « از هر طرف که تیر می‌آید به همان سمت، خاکریز بزنید. » سه لودر جانانه زیر آتش تیر و تیربار عراقی‌ها خاکریزی نیم دایره‌ای زدند که بعدها به خاکریز عصایی معروف شد. حماسه‌ی لودرچی‌ها باعث شد که همان شب، بچه‌ها به سه طرف آرایش بگیرند. گروهان من از ابتدای خاکریز تا سمت چپ را پر کرد و گروهان عباس علافچی قسمت قوسی و عصایی خاکریز، یعنی پشت سر ما را تامین می‌کرد. توصیه‌ام فقط به بچه‌ها این بود که تا صبح نشده سنگر‌های محکمی پشت خاکریز برای مقابله با پاتک دشمن آماده کنند. در این فاصله نیروهای پیاده عراق از سمت مقابل ما چند خیز برای زدن خاکریز برداشتند که با رگبار بچه‌ها زمین‌گیر شدند. حالا زخم انگشتم آنقدر خوب شده بود که خودم چند نوار فشنگ تیربار گرینوف را روی آنها خالی کنم. دشمن تا آن ساعت اصلاً از منور استفاده نکرد. می‌دانستم گزینه اول آنها تا روشن شدن آفتاب، تک شبانه است. لذا هر یک ربع، یک کلت منوّر به آسمان می‌زدم. هوا که روشن می‌شد بچه‌ها آنها را که گاهی تا چند متری خاکریز آمده بودند می‌دیدند و می‌زدند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال ممنوع @banooye_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊🌹 افتخار نسل‌ ما‌ اینه ‌که... توی عصری زندگی می‌کنیم که قراره‌ اسرائیل، ‌توی اون‌ دوره به دستِ ما نابود بشه... "‏شهید حسین ولایتی فر" @banooye_dameshgh
شهدای امروز حادثه تروریستی در کابل همه دختر جوان با میانگین سنی حدود ۱۸ سال هیچ کسی برای شما در جهان هیچ کاری نمی‌کند حتی برایتان یک استوری نمیگذارند . چون خون شما صرفه سیاسی ندارد @banooye_dameshgh
🚨فوری | وزارت اطلاعات: خرابکاری در دو هواپیمای مسافربری با هدف سقوط آن‌ها با عنایات الهی خنثی شد @banooye_dameshgh
34.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥فیلم کامل مستند تروکاژ ▪️این مستند روایتی متفاوت از نحوه مدیریت سلبریتی‌ها در غرب است. @banooye_dameshgh
این فتنه هم در زاهدان ختم شد ولی خدا شاهده که هر بار گوشه‌ای از این کشور گروهک یا جمعی جدایی طلب اعلام وجود می‌کنند انقدر به قلبم فشار میاد که انگار کسی به خونه و خانواده خودم حمله کرده، واقعا هم همینطوره... این کشور، این خاک، وجب به وجبش جای پای شهداست از کوچه کوچه این کشور عزیزترین‌هامون رو فرستادیم تا وطنمون صد پاره نباشه حالا دوباره عده‌ای مزدور مجالی پیدا کردند که ایران رو قطعه قطعه کنند. ولله که شما هم بهتر از من میدونید سناریویی که برامون طراحی کردند غرق در خون و آتش و خرابیه الآن وقت اتحاده عزیزان، مسئله حجاب و اقتصاد نیست دشمن برای خرخره ایران دندون تیز کرده فتنه‌ها یکی پس از دیگری میان و میرن، فقط اراده خداست که ما رو ایمن نگه داشته، و اگر قرار باشه روزی بین جان و استقلال و یکپارچگی ایران یکی رو انتخاب کنیم، قطعا بذل جان برای ما راحت تره ایران بود، ایران هست، و ایران خواهد بود✌️ @banooye_dameshgh
میگن وسط یه عملیات، یهو دیدن حاج قاسم دارن میرن..! گفتن: حاجی کجا میری؟! ماموریت داریم! حاج قاسم فرمودن: ماموریتی مهم تر از نماز نداریم..! • • پیرو حاج قاسم بودن به این نیست که هر شب ساعت 1:20 بزنی ساعت به وقت حاج قاسم! ببین حاج قاسم چیکار کرد که حاج قاسم شد! بدون نماز به هیچ جا نمی‌رسی❗️ @banooye_dameshgh
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم