eitaa logo
🇵🇸عاقبت بخیر🇮🇷
691 دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
253 فایل
ما از خم پرجوش ولایت مستیم عهدی ازلی با ره مولا بستیم بنگر که وظیفه چیست در این میدان ما افسر جنگ نرم آقا هستیم [ ️🔴 کپی مطالب بامنبع ] 🔴تبادل نداریم 🌹" خادم شهدا" @zeinab_1391
مشاهده در ایتا
دانلود
••• عشق یک واژه ی بی ارزش و بی معنی بود تا که یکباره خدا گفت که عشــــق است❤️ @banooye_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢بی غیرتند مسئولینی که این صحنه ها رو می بینند و در قبل این همه هنجار شکنی بی تفاوتند.... 🔊این جانبازان برای جمهوری اسلامی رفتند،جمهوری اسلامی که ارزش های اسلامی در آن حاکم باشد و چشم دشمن به ناموس ایرانی نیفتد...... 😏بی غیرت مسئولینی که با عدم مدیریت فرهنگی و قانونی حجاب ناموس ایرانی را در معرض دید همه دنیا قرار دادند @banooye_dameshgh
👏آفررررین به غیرت دینی و ملی این شیرینی فروش 💢 برخورد مغازه داران با فتنه کشف حجاب در تهران 🌷بیش باد✌️ @banooye_dameshgh
🔸 لزوم قیام در نماز ‌ ✅ کسی که نشسته نماز می‌خواند باید هر مقدار که بدون حرج و زحمت برای او ممکن است ایستاده نماز بخواند. بنابراین کسی که قدرت بر قیام در برخی از رکعت‌ها و قسمت‌های نماز را دارد ولی نمی‌تواند در تمام نماز، قیام را رعایت کند، واجب است به میزانی که قدرت دارد، ایستاده نماز بخواند و هنگام عجز از ایستادن، به صورت نشسته نماز بخواند و اگر دوباره قادر بر قیام شد، نماز را به صورت ایستاده ادامه دهد. 🔺 رساله نماز و روزه، مسأله ۱۵۷ @banooye_dameshgh
✅ معاویه و عمروعاص هر آنچه در چنته داشتند رو کردند اما از پس جبهه حق برنیامدند و چکمه مالک رو بر گلوی خود حس کردند... 🔹 اما به واسطه جاهلانِ نمازِشب خوانِ حافظِ قرآنِ درون جبهه حق، توانستند نبرد باخته را تبدیل به پیروزی کنند و ... 🔹 نظام پنجه در پنجه استکبار زده و در جنگ تمام عیارِ ترکیبی در حال مبارزه هست و نشانه های پیروزی اش هویدا شده ... 🔹 اما عده ای در درون جبهه حق، فریاد میزنند که " گاهی میشود دستورات ولایت رو اطاعت نکرد"!!!! 🔸 این حرف یعنی چی؟!! 🔻 یعنی معاویه قرآن سر نیزه کرده؛ ولایت میگه این حیله باطل هست، توجه نکنید و بر لشکر باطل بتازید... اما؛ عده ای در درون سپاه ولایت، میگن اینجا همون گاهی هست که میشه از دستور ولایت اطاعت نکرد، پس ما اطاعت نمیکنیم و شد آنچه نمیباید شد....😔 ◀️ الانم ولایت میگه: ▪️ دشمن جنگ ترکیبی و همه جانبه اقتصادی بر علیه ما را برپا کرده ▪️ من شهادت میدهم مسئولان در حال تلاش هستند، خوب هم تلاش میکنند ▪️ یأس آفرینی یکی از راهبردهای دشمن هست ▪️ مردم را ناامید نکنید ▪️ فعالیت سیاسی نق زدن و سیاهنمایی کردن نیست ▪️ حقایق را برای مردم تبیین کنید ▪️ و ... ◀️ اما؛ عده ای انقلابیِ ولایتمدارِ پیشانی پینه بستهِ نمازشب خوان و ... در درون جبهه انقلاب، صبح تا شب در حال حمله به دولت و مسئولین هستند!!! 🔻 مگر عمروعاصِ زمان از این جماعت کار دیگه ای رو انتظار داره؟!!! فعلا قرآن سر نیزه اش هم شده نرخ دلار و مشکلات اقتصادی!!😔 ❇️ امان از جگر صد پاره علی که از غریبی سر در چاه میکرد و شکایت یارانش رو ب خدا میکرد😔 ✍️سید احمد رضوی @banooye_dameshgh
تلنگر... امربه‌معروف ازاونجاخراب‌شدکه هرکی‌هرکاری‌کردگفت: عیسی‌به‌دین‌خودموسی‌به‌دین‌خود آیاخدای‌هردویکی‌نبود . . !؟🙂🚶‍♂ @banooye_dameshgh
🔴 پاسخ معمای تاریخی کدام بانوی مکرمه، هم مادر امام بود هم دختر امام هم همسر امام و هم عروس امام؟ در تاریخ امامان شیعه پیوندی خجسته اتّفاق افتاد که ثمرات بسیار پُر برکت و بی نظیری داشت. بانوئی در اوج کمال و عفّت از فرزندان امام مجتبی علیه السّلام با پسر عموی خود، امام سجاد علیه السلام ، فرزند ابا عبد الله الحسین علیه السّلام، ازدواج کرد و چنین مقدّر شد تا امامان از نسل حضرت زین العابدین علیه السّلام، هم سیّد حسینی باشند و هم حسنی. امام باقر علیه السّلام اوّلین امامی هستند که از سوی پدر منسوب به حضرت ابا عبد الله الحسین علیه السّلام و از جانب مادر فرزند حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام است، بهمین دلیل به او لقب هاشمیٌ بین هاشمیَین، علویٌ بین علویَین و فاطمیٌ بین فاطمیَین داده‌اند. 🔻 مادر امام محمد باقر، فاطمه بنت الحسن است که بانویی والامقام است که روایات مختلفی در شأن و منزلت او گفته شده، او بهمراه عموی خود سیدالشهداء در کربلا حضور داشت و به اسارت درآمد مفید، الارشاد، ۱۴۱۳ق، ج۲، ص۱۵۸. بحارالانوار، اعیان الشیعه ایشان فاطمه بنت حسن دختر امام حسن عروس امام حسین همسر امام سجاد و مادر امام باقر علیه السلام بودند @banooye_dameshgh
🌄 بسیجیا محکومن یا فحش بخورن یا گلوله ، سن وسالشونم اصلا اهمیت نداره ..... طاهر زمانی @banooye_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️پهپاد رادارگریز ایرانی با موتور جت/ جنگنده نسل ۵ ایرانی که پهپاد شد! 👈با قاهر ۳۱۳ آشنا بشید @banooye_dameshgh
✅ دو قدم مانده به صبح 🔰 حدود 40 سال پیش، بخاطر ضعف در ساختار دفاعی کشور، صدام، شهرهای ما را (من جمله تهران) موشکباران و بمبباران میکرد؛ در آن ایام نیز برخی معترض و منتقد بودند، اما فرزندانِ خمینی در حال تقویت بنیه دفاعی مان بودند و زمانی که توانستند موشک تولید کنند، بمباران و موشکباران صدام خاتمه یافت... 🔰 حال؛ سالها از آن ایام گذشت، ما دیگر پنجه در پنجه سگِ دست آموز دشمن نیستیم، بلکه مستقیما پنجه در پنجه ابرقدرتِ شیطان صفتی به نام آمریکا زده ایم... 🔰 آن روزها، گزینه های زیادی روی میز آمریکا برای مقابله با انقلاب اسلامی بود، اما به مرور، با اقدامات فرزندانِ خمینی و خامنه ای، در جهت پیشرفت و اقتدار کشور، یکی یکی گزینه ها از روی میز سران کاخ سفید برداشته شد... 🔰اما، امروز تنها دو گزینه بر روی میز مانده است، که آن هم به همت فرزندان خامنه ای، در حال برداشته شدن است. یکی اقتصادی و دیگری رسانه 🔰 البته در این دو قدم باقیمانده نیز، اقدامات زیربنایی و گسترده ای برداشته شده است و طلیعه ظفر بر تمام گزینه های مقابله آمریکا با ایران قابل مشاهده است. اما به هر حال، همچنان تقابل و درگیری در این دو حوزه پابرجاست... 🔰 آنانکه میتوانند افق پیش روی را مبتنی بر شواهد و قرائن ببینند گواهی میدهند، صبح بسیار نزدیک است. نگذاریم، در واپسین لحظات این جدالِ سهمگین و طاقت فرسا، که دشمن در حال زانو زدن است، امتِ خامنه ای ناامید و یأس آلود گردد و لبخند بر لبان شیطان هویدا شود. 🔰 میدانم مشکلات و رنج ها و سختیها، فراوان است، اما صبح که فرا رسید، لذت چشیدنِ پیروزی بسیار انرژی بخش و جانفزاست... ✍️ سید احمد رضوی @banooye_dameshgh
🔻پیروز تلف شد اما: جنگ ترکیبی پدیده ساده ای نیست،آخرین و قوی ترین سلاح صگیونیست هاست بندبند شعر داره در کشور اجرا میشه و بیخود جایزه نگرفته: برای دانش آموزا برای آینده (مسموم شدن دانش آموزان) برای پیروز و احتمال انقراضش(تلف شدن پیروز) برای این اقتصاد دستوری(جهش نرخ دلار) و... @banooye_dameshgh
🔹️ سعید حجاریان خطاب به شبکه رسانه‌ای اصلاح طلبان: اگر می خواهید روحانی رئیس مجلس و لاریجانی رئیس جمهور شود، جو رسانه‌ای را به سمت دلار ۱۰۰ هزار تومانی سوق دهید. @banooye_dameshgh
سخت نیست فهمیدن اینکه نصف مشکلات کشور زیر سر داخلی هاست و دشمن قسم خورده به پشتوانه همین سرمایه های داخلیه که مستقیم با جنگ رودر رو به کارزار جنگ نمیاد چون پشتوانه ای داره بهتر،تاثیر گذارتر و قدرتمند تر از هر موشک و سرباز پیاده ای... جان نثارانی که کاخ قدرت و منفعت طلبی بی حد و حصرشان بر روی خون و بی خانمانی هزار هموطن شکل گرفته....هزاران زندگی برباد رفته..جان هزاران کودک بیمار..هزار جوان کاری..هزاران امید نابود شده این طیف نیاز به معرفی ندارند از بس جهت گیری ها و نظرات آنها در تضاد با این کشور و اعتقادات شرعی است
🥀👼 تربیت 👼 🥀 کودکان اتفاقاتی را که باصداهای 😍خوشایند 😌شاد 🤩مهیج و ☺️چهره های خندان ببینند یا بشنوند، بیشتر از سایر اتفاقات به حافظه می‌سپارند. ✅پس سعی کنیم درهنگام آموزش به کودکانمان، چهره ای خندان داشته باشیم.😊 @banooye_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها میان داعش داستان واقعی از یک شیعه سوری داستان رشادتهای سردار دلها حاج قاسم سلیمانی @banooye_dameshgh
✍️ تنها_میان_داعش قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر عشق او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب عاشقانه‌ای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! 💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... ادامه_دارد ✍️نویسنده: فاطمه_ولی_نژاد
✍️ تنها_میان_داعش قسمت_دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف آمرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ادامه_دارد ✍️نویسنده: فاطمه_ولی_نژاد
✍️ تنها_میان_داعش قسمت_سوم 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب یاعلی می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان حیدری‌اش نجاتم داد! 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از بی‌گناهی‌ام همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... ادامه_دارد ✍️نویسنده: فاطمه_ولی_نژاد 🔴کپی ممنوع @banooye_dameshgh
در خدمت اعضای عزیز کانال هستیم با داستان واقعی و نفس گیر تنها میان داعش