eitaa logo
بانوی آب
4.6هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
166 فایل
فاستقم کما امرت تبادل و تبلیغات انجام نمی شود. https://x.com/s_talebi22316/status/1902535959834431708?t=d9orzhhBmJVDYzd82eXDDg&s=19 @mahjobm
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۱۵ ❇️ روایت پانزدهم °•🦋 یک روز که در حوزه مشغول خواباندن دخترم بودم، خانمی آمد و چند دقیقه نگاهم کرد و گفت: هر بار که فرزندت را در آغوش میگیری حواست باشد که تو داری یک نفر از امّت رسول الله را تربیت می کنی. پرورش یک شیعه ی امیرالمؤمنین را به تو سپرده اند، با این نگاه برای کودکت مادری کن. نمیشناختمش ولی کلماتش بر جانم نشست و مادری کردن برایم لذت بخش تر از قبل شده بود. °•🦋 کنار کودکم بودم و گاهی همینجا کنار همین محراب مینشستیم و در مورد طلبگی و مادری کردن و وظیفه ی یک زن شیعه ساعت ها بحث می کردیم. °•🦋 در حوزه دو رویکرد متفاوت نسبت به مسئله ی مادری کردن و طلبگی وجود داشت. یک رویکرد این بود که حالا درسم نخواندی چیزی نمی شود و بنشین و با فراغ بال برای فرزندت مادری کن. حالا وقت برای درس خواندن همیشه هست. ولی دودوتا چهارتای منطقی پشت حرفشان نبود، زیرا نُه ماه بارداری و تا سه سال هم که بچه از آب و گل دربیاید میشد چهار سال و بعد هم که قاعدتا فرزند دوم و باز هم چهار سال دیگر و فرزند سوم و باز هم چهار سال دیگر.. بعد هم خب بچه کلاس اولی میشود و نیاز به مادرِ تمام وقت دارد و... °•🦋 ثمره ی این رویکرد این بود که ما اگر ۱۸ نفر وارد حوزه می شدیم بعد از پنج سال، شاید پنج نفر می ماندیم و بقیه در این بین با خیال راحت از اینکه خب وظیفه ی اصلی ما مادری کردن است کلا در خانه می نشستند. غیر از بعضی ها که شرایط خاص و استثنایی داشتند بقیه به سمت تنبلی و راحت طلبی کشیده می شدند. و چه بسا کلا دیگر بازگشتی به حوزه نداشتند. البته برخی هم بعد مدتی مرخصی باز میگشتند. کسانی که مروج این شیوه بودند به نظر، جامع نگری نسبت به مباحث دین و جامعه و اقتضائات زمان نداشتند. °•🦋 تعداد طلاب خانم برای تبلیغ دین در کشور ما بسیار کم بود و ما به حد کفایت طلبه نداشتیم و ورودی های حوزه گاهی به قدری کم میشد که بعضی حوزه ها تعطیل میشدند و حوزه های فعال هم غالبا خروجی هایشان خیلی کمتر از ورودی هایشان بود. حال ما اگر طلاب و زنان متعهد به مذهب را به بهانه ی مادری کردنِ بهینه خانه نشین کنیم، تکلیف تبلیغ و ترویج دین چه می شود. °•🦋 جامعه ی نوپای اسلامی ما، استاد و معلم و مبلغ متعهد به دین می خواهد و با این رویکرد مذهبی ها همه خانه نشین می شدند و تمام مسئولیت هایی که ویژه ی بانوان است در دست افراد غیر متعهد به دین می افتد و بعد خودِ ما خانواده های مذهبی باید به سختی دنبال معلم و مدرسه و کلاسِ مناسب برای فرزندانمان بگردیم. البته این فقط یکی از آفت های عدم جامع نگری و کلان نگری این رویکرد بود. ✨اللهم عجل لولیک الفرج. ✨ این بحث ادامه دارد.... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۱۶ ❇️ روایت شانزدهم °•🦋 همه ی بحث بر سر این بود که یک خانم می تواند هم خانه دار باشد و هم طلبه. هم مادر باشد و هم اهل درس و بحث... مادرِ خانه داری که علم دین می داند و بصیرت سیاسی دارد و در اجتماع نقش آفرینی می کند، نیاز به بحث و تبیین داشت. °•🦋 و این بحث ها گاهی بیش از کلاسهای درس برایمان مؤثر واقع میشد، مجبور می شدیم برویم و مطالعات خارج از درسی انجام دهیم، خصوصا هر وقت که موضوعات پیرامون مباحث اجتماعی و سیاسی و زنان می رفت. °•🦋 یکی از آفت هایی که از عدم استفاده از ظرفیت های علمی و توانمندیهای زنان در حوزه مسئولیت های اجتماعی هست و ما زنان آن را بهتر از هرکسی میشناسیم این است که غیر از موارد استثنا که خانمی ظرفیت انجام وظایفی غیر از مادری و همسری را حقیقتا ندارد، بقیه افراد بعد از خانه نشینی، دچار اتلاف وقت و خمودگی بی حد و حصری می شدند. °•🦋 یعنی ساعات بیشتر در خانه بودن، اغلب مفید در جهت مادری کردن بیشتر نمی گذشت. فقط ساعت های طولانی خواب ِ وقت و بی وقت، تلفن حرف زدن های طولانی و وب گردی و خرید های غیر ضروری و پیج گردی جایگزین ساعت های مطالعه و درس میشد. °•🦋 مد گرایی و وسواس های نظافت رویکرد غالب خانمها می شد و البته عوارضی مثل افسردگی هم ناخودآگاه به دنبال داشت. متأسفانه غالبا ساعات فراغت در خانه را به مطالعه نمی گذراندند و حتی زمانه به گونه ای نبود که مثل زنان قدیمی نان بپزند و... حتی رفت و روب و شستن لباسهای منزل در خانه های آپارتمانی و با امکانات جدید شکل عوض کرده بود. °•🦋 لذا مثل زنان قدیمی امورات منزل وقت و انرژی آنها را نمی گرفت. انرژی های نهفته و تخلیه نشده، استعدادهای بالقوه ای که برنامه ای برایش نداشتند، ساعت های بطالت و کارهای بیهوده را زیاد می کرد... اگر توانِ بالقوه ی یک انسان در مسیر صحیح هدایت نشود یا به بیراهه ی تعلقات دنیایی می رود یا به سراغ کارهایی که ضرورتی و اولویتی ندارد. ✨اللهم عجل لولیک الفرج. ✨ این بحث ادامه دارد.... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۱۷ ❇️ روایت هفدهم °•🦋 قرارمان سالها پیش دار الحجه ی حرم مولایم علی بن موسی الرضا(علیه‌السلام) بود. شیرینی و حلاوت زیارت آقا یک طرف و دیدار استادم در حرم و شنیدن حرف هایش برایم نشانه ای بود. °•🦋 استادم گفت ساعت پنج بیا دارالحجه و من خیلییی زودتر از قرارمان رسیدم و بی صبرانه منتظر بودم. دلم میخواست بدانم رزقی که قرار است از استاد بگیرم آن هم در حرم امام رئوف چه چیزیست. می دانستم کار بدست امام است و من باید حواسم به همه ی نشانه ها باشد. °•🦋 چندی گذشت و استاد آمد و در دارالحجه نشستیم و بعد از کمی احوالپرسی مثل همیشه کار را بدست گرفت و گفت زیارت جامعه کبیره بخوانیم. رفتم دوتا کتاب زیارت نامه آوردم. فکر میکردم استاد میخواند ولی گفت من صدایم گرفته تو بخوان. استرس گرفته بودم. اولش با صدایی لرزان شروع کردم ولی چند لحظه بعد به خودم مسلط شدم و همه ی حواسم به این بود که روان و خوش آهنگ بخوانم و تلفظ هایم درست باشد. °•🦋 ته دلم کمی هم خوشحال بودم که خدا روشکر زیارت جامعه زیاد خوانده ام و به روانخوانیش مسلط هستم. سریع می خواندم و محو الفاظ زیارت بودم که استاد خواندنم را قطع کرد و از معنای یک جمله زیارت جامعه پرسید.وَمِنْ كُلِّ وَليجَة دُونَكُم.. ترجمه اش را گفتم، اما می دانستم که معنایی بیش از این می خواهد و من چیزی برای گفتن نداشتم.. او شروع کرد و چند دقیقه ای در مورد معنای "ولیجه" گفت و اینکه ما چقدر درگیر این مسئله در روزمرگی هایمان هستیم. °•🦋 مصادیقی برایم مثال زد و در انتها گفت: دخترم کمیت ها آنقدر ها مهم نیست. همین یک جمله را بخوان ولی با معنای آن زندگی کن. اینها را برای زندگی کردن ما گفته اند. مثل همیشه خجالت زده بودم و درسم را گرفته بودم. استاد رفت. مقابل امام ایستادم و از او خواستم که معرفت حقیقی خودشان را به قلبم بنشانند و از کثرات و کمیت ها و حجاب ها و از هر ولیجه ای غیر خودشان دورم کنند. ✨اللهم عجل لولیک الفرج ✨ ادامه دارد.... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
.🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۱۸ ❇️ روایت هجدهم °•🦋 امشب بعد از مهمونی افطار و رفتن مهمان ها نشستم که ببینم برای فردا چه کارهایی دارم تا برنامه ریزی کنم براش.کلیییی کار که فقط امیدم به اینه که خدا خودش به زمانم برکت بده و به جسمم توان. °•🦋 از همون سالهای اولیه ورودم به حوزه و به دنیا اومدن دخترمون، همش با چالش زمان و مهمتر از اون برنامه ریزی و مدیریت کارها روبرو بودم. گاهی با اینکه خیلی دقیق همه ی جوانب رو محاسبه می کردم و یک برنامه منعطف مینوشتم که با احوالات مختلف بچه همخوانی داشته باشه ولی یهو همه چیز بهم می ریخت و من میموندم و کلی ظرف نشسته و درس نخونده و... °•🦋 دوباره از نو شروع میکردم و سعی میکردم با تجربیات جدیدم برنامه بهتری بنویسم ولی هر بار تا یک جایی کارها همه روی روال و نظم بود اما بعد بهم می ریخت. استادم میگفت باید یاد بگیری که علاوه بر برنامه ریزی و نظم، أهم و مهم کنی و اجازه ندی رویکردت به انجام همه کارها کمالگرایانه باشه. سخت بود. °•🦋 من دوست داشتم توی مادری و همسری و توی تک تک درسها و مسئولیت هام نمره بیست بگیرم و این گاها نشدنی بود. کم کم باید یاد میگرفتم که کدوم درسها رو بیشتر بخونم و کدوما رو کمتر.. یا مثلا وقتی یک ساعت خالی دارم و بچه خوابیده، اول خونه رو سر و سامان بدم یا درسم رو بخونم.. یا مثلا امروز که حال بچه خوب نیست اولویت با کدوم کارمه.. تشخیصش بعضی وقت ها واقعا سخت می شد. اما تلاش می کردم تلاشی سرشار از آزمون و خطا و تجربیات تلخ و شیرین.. °•🦋 گاهی یک توسل یا تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها میتونست به زمانم و توانم وسعت و برکتی بده که غیر قابل باور بود. به قول استادی تا وقتی بخوای با حول و قوه ی خودت حرکت کنی کاری از پیش نمیبری اما وقتی با حول و قوه ی الهی حرکت میکنی، به منبع نامتناهی و لایزالی متصل میشی که هر غیر ممکنی رو ممکن میکنه. ✨«لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ»✨ 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۱۹ ❇️ روایت نوزدهم °•🦋 هر چقدر در درسها جلوتر میرفتم بیشتر به فکر فرو می رفتم که یک جای کار می لنگد. انگار همه چیز سر جایش نبود. عقاید جدید و مسیر جدید زندگی طلبگی ام، با سبک زندگی گذشته من سازگاری نداشت. نه تنها از حیث عقیدتی ناهماهنگ بود بلکه از لحاظ مدیریت زمان و رسیدن به مسئولیت های جدیدِ اضافه شده به زندگیم هم همخوانی نداشت. °•🦋 نمیشد طلبه باشم و باز تا لنگ ظهر بخوابم، نمیشد مثل قبل بدون هیچ ضرورتی به بازار و خرید بروم و ضروری و غیر ضروری هر چیزی را بخرم، نمیشد منزلم پر از لوازم دکوری و تزیینی باشد و ساعت ها برای تمیز کردنش وقت بگذارم، دیگر وقتی برای نشستن مداوم پای هر برنامه تلویزیون نبود، سفرهای وقت و بی وقت صرفا برای خوشگذرانی، بی برنامه و بی هدف ممکن نبود °•🦋 آری خیلی چیزها باید در زندگی ام تغییر می کرد. حتی نگاهم به نظافت منزل و هر کار جزئی نیازمند تغییر بود. هر چند ساده ممکن است به نظر برسد اما حقیقتا این تغییرات سخت بود. °•🦋 نمی توانستم بخواهم هم طلبه باشم و هم زندگی راحت طلبانه ای داشته باشم. باید طلبِ من حقیقتا سمت و سوی خود را مشخص می کرد. مدام مجبور به انتخاب های جدیدی بودم که با هدفم هماهنگ باشد ولی این انتخاب ها مرا از دنیای قبلیِ زندگی ام دور می کرد. کم کم داشت فضای زندگی ام تغییر می کرد، هرچند همچنان این رهِ طولانی ادامه دارد و برای طلبه هیچ ایستایی و توقفی معنایی ندارد. 🌹 آن کس که ترا شناخت جان را چه کند ✨ فرزند و عیال و خانمان را چه کند 🌹 دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی ✨ دیوانهٔ تو هر دو جهان را چه کند 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۲۱ ❇️ روایت بیست و یکم °•🦋 سرِ کلاس نشسته بودیم و استاد فقهِ استدلالی درس می داد. دهه اول محرم بود. درس که تمام شد استاد گفت کدامیک از شما حاضر است که دو شب سخنرانی کند؟ گفت من پنج شب در مجلسی دعوتم، دو شب را شما سخنرانی کنید. همه هاج و واج بهم نگاه کردیم و به استاد گفتیم ما که سخنرانی بلد نیستیم. °•🦋 ترم های اول حوزه بودیم و هنوز حتی واحدهای روش سخنرانی را نگذرانده بودیم. استاد با اصرار گفت که بالاخره باید از یک جایی شروع کنید و کمی برایمان حرف زد. دلم مشتاق شده بود، بالاخره تمام شجاعتم را جمع کردم و دستم را بالا بردم. استاد هم سریع آدرس و ساعت را به من داد و بدون اینکه بگوید چه بگویم و بدون هیچ توضیحی رفت. °•🦋 رسیدم خانه اول کاری که باید میکردم فکر کردن بود. چه بگویم که نیاز مخاطب باشد و به روز باشد و.. بعد از پیدا کردن موضوع، شروع کردم به مطالعه از منابع مختلف. شاید حدود ده ساعت شاید هم بیشتر خواندم. بعد مطالبم را جمع بندی و آماده سخنرانی کردم. خیالم از حیث محتوا راحت بود ولی در دلم غوغایی برپا بود. استرس خیلی زیادی داشتم و فکر می کردم نتوانم و خجالت بکشم در قالب سخنران بروم و حرف بزنم. اما دیگر چاره ای نبود، من وعده کرده بودم. °•🦋 روز و ساعت سخنرانی رسید. سر ساعت رفتم و داخل شدم اما کسی مرا نمیشناخت و من هم که هول بودم هیچ فکری نکردم فقط رفتم و بین بقیه مهمان ها نشستم. داشتم با خودم فکر میکردم که چطور بروم و خودم را معرفی کنم و صاحب مجلس کدامشان است که در کمال تعجب دیدم استادم آمد. رفت و پایین صندلی سخنرانی نشست و مرا صدا کرد و تعارف کرد روی صندلی که برای سخنران درنظر گرفته بودند بنشینم. کمی به استاد عرض ادب و تعارف کردم و نشستم. قلبم داشت از جا کنده می شد. اگر استادم نبود سخنرانی برایم راحت تر بود. بالاخره در دلم توسلی کردم و شروع کردم و سخنرانی به خوبی پیش رفت و به پایان رسید. °•🦋 فردای آن روز به سرعت به حوزه رفتم تا از استادم نظرش را بپرسم و برای روز دوم راهنمایی بگیرم. او نقطه ضعف مرا خوب متوجه شده بود. گفت با صلابت وارد شو و بی تعارف و تواضعِ بی جا در مکان سخنران بنشین. چون کم سن و سال هستی باید قوی و علمی شروع کنی تا مخاطبین که اکثرا دو برابر و سه برابر سن شما را دارند، در همان اول کار متوجه توانایی و تسلط علمیت بشوند و جایگاهت به عنوان سخنران را بپذیرند. °•🦋 خلاصه استاد به همین شیوه سه شب مرا با خود همراه کرد و کمکم کرد تا از همان اوایل شروع حوزه وارد فضای سخنرانی شوم.اینگونه بود که دفترِ جدیدی در زندگی ام گشوده شد، "دفترِ سخنرانی " 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
.🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۲۲ ❇️ روایت بیست و دوم °•🦋 در جستجوی حقیقت آمده بودم به بیت الزهراء(سلام‌الله‌علیها) مسیری جدید به روی زندگیم گشوده شده بود. اما کمی که جلوتر رفتیم و سختی های کار نمایان شد، دیگر ادامه ی مسیر چیزی بیش از این می طلبید. از یک جایی به بعد آنچه مرا به پیش میبرد رؤیایی شیرین و آرزویی دست یافتنی بود. آرزویی که کشش آن را داشته باشد که سالیان سال مرا در مسیری سخت و شیرین به پیش براند. °•🦋 در حقیقت آنچه در حال تربیت من بود، کتاب و درس و استاد و حوزه نبود، بلکه آرزو و امیدی بود که تمام انرژی های نهفته ی وجودم را به کار انداخته بود و تمامی استعداد های وجودیم دربستر این آرزو امکان بالفعل شدن پیدا می کرد. °•🦋 مهمترین حقیقتی که در حوزه یافته بودم امامی بود که آرزویی جز وصال او و معیتش برایم نمانده بود و این آرزو پشتوانه ی محکمِ برهانی و عرفانی داشت و پندارو خیالی باطل نبود، برای همین آنقدر جاذبه و کشش داشت که تمامِ مسیر زندگی ام را به سوی خود متمایل کند. آرزویی حقیقی با کششی فوق العاده فقط میتوانست، کوشش و حرکتی چُنین در آدمی ایجاد کند. درس و بحثِ طلبگی از یک سو و جاده ی پر تلاطمِ تهذیب نفس از سوی دیگر، فقط با آرزو و امیدی اینچنین امکان پذیر می شد °•🦋 انقدر رؤیایم شیرین و افقش بلند بود که هر چه می رفتم گویی چیزی نرفته بودم. هر چه می خواندیم تازه دنیای جدیدِ نادانسته هایمان کشف می شد. هر جا هر عالمی و در هر کتابی توصیه ای برای درک و معرفت و وصال امام نوشته بود انجام می دادیم. از چلّه های ترک گناه گرفته تا هر ذکر و ادعیه و قرآن و تمرینی که حتی فقط گمانِ آن می رفت که مرا به آرزویم نزدیک کند. امام حقیقتِ گمشده ی منِ سرگشته بود و حال تنها آرزو و رؤیای زندگیم گشته بود. ✨اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَاْموُلُ✨ 🦋 امام کاظم (علیه‌السلام) به علی بن یقطین فرمود:✨"الشیعه تربی بالامانی منذ مئتی سنه: ۲۰۰سال است که شیعه با آرزو تربیت شده است"(الغیبه/نعمانی/ص۳۰۵).✨ 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۲۳ ❇️ روایت بیست و سوم °•🦋 آرزویی شیرین قلبم را به تمامی به تسخیر خود درآورده بود و همه ی توان و انرژی و استعدادم را صرف محقق شدنش میکردم. عجیب شور وصال و دیدار امام همه ی وجودم را پر کرده بود. همراه درس و مواظبت بر ترک برخی گناهان، شروع کردم به طور ویژه بر چلّه گرفتن. نیتم هر بار وصال و دیدار امام بود. با تمام وجود می خواستم و با تمام توان بر رعایت آدابِ چله ام مراقبت می کردم. بر توجه و حضور قلب و ساعت و طهارت و... °•🦋 اما هر بار بعد از هر چله اتفاق عجیبی می افتاد که مرا تا مرز ناامیدی مطلق میبرد. چله ها یکی پس از دیگری تمام میشد و من نه تنها امام را نمی دیدم بلکه خودم را در عمق پایین تر و پست تری از چاه ظلمانی درونم مشاهده می کردم. در ظلماتی که گویی امیدی به دیدار خورشیدی در افق دوردست نبود. و هربار این فاصله عمیق تر میشد. °•🦋 با خودم عهد بسته بودم که هر بار که شکی آمد و یا ناامیدی بر من غلبه کرد از حرکت باز نایستم که قطعا این پرتگاه امتحان است و لذا همانطور با همان حالِ خراب دوباره شروع می کردم و اینبار با دقت بیشتر در نیت و.. (چله ی چهل هفته جمکران، زیارت عاشورا با صد لعن و سلام، مسبحات، جامعه کبیره، ختم قرآن، یس، الرحمن، صلوات حضرت زهرا سلام الله علیها، توسل و حدیت کساءو ختم صحیفه و آل یس و ذکر یونسیه و خلاصه هرچه فکرش را بکنید..) °•🦋 بعد از یکی از چله ها که نمی دانم چهلمین بود یا پنجاهمین یا شاید هم بیشتر، خیلی دلشکسته از اینهمه خواستن و تلاش و باز هم همان اتفاقات بد، متوجه مسئله ای شدم. که دوست دارم آهسته آهسته برایتان بگویم تا مثل من ادراکش برایتان شیرین باشد. آرزوی من حقیقت محض بود اما من در خواستنش بی توجه به واقعیات و قواعد عالم پیش می رفتم و درک این واقعیت برای منِ سالها دور مانده از حقیقت، سالها طول کشید. ادامه دارد... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۲۴ ❇️ روایت بیست و چهارم °•🦋 خودتون رو در یک اتاق خیلی تاریک تصور کنید. اتاقی که ظلماتِ محض هست. با خبر میشین که بیرونِ اتاق یک مهمانی مجلل و فضایی سراسر نور برپاست. دلتون به شدت میخواد که از ظلمت به سمت نور برین. همین که از ته دل مشتاق رفتن میشین نور ضعیفی که دامنه ی محدودی هم داره میفته روی صورتتون و توی آینه بخشی از صورتتون رو میبینید که سیاه شده. °•🦋 شروع میکنید به تمیز کردن سیاهی ها. به خیالِ خودتون دیگه همه چیز آمادست برای رفتن، اما راهتون نمیدن. دوباره تلاش میکنین، اینبار دامنه ی نور بزرگتر میشه و شما متوجه میشین بقیه ی قسمت های صورتتون هم سیاه بوده و خبر نداشتین. شروع میکنین به پاک کردن و این داستان ادامه پیدا میکنه تا اونجا که نور، کم کم کل وجودِ شما رو روشن میکنه. اونوقته که متوجه همه ی آلودگی ها و عدم آمادگیتون برای رفتن میشین و تازه آمادگی حقیقی شروع میشه.. °•🦋 اولش که وارد حوزه شدیم فکر میکردیم چندتا واجبات و چندتا دونه از محرماتمون هست که باید بهش بپردازیم و مستحبات و چله ای هم اضافه تر انجام میدیم و دیگه آماده ایم برای پیوستن به امام.. اما بعد از هر چله و تلاش های بسیار، نورِ وجودِ امام بخشِ دیگه ای از وجودمون رو روشن میکرد و تازه متوجه می شدیم که دامنه ی ضعف های وجودی و پرده های ظلمانی نفس و دامنه ی وظایف مغفول مانده چیزی بیش از آن است که می پنداشتیم. °•🦋 بعد از هر چله معرفتی جدید به نفسم و ظلماتش پیدا می کردم و دوباره از نو مسیر خودسازی شروع میشد. سیرِ وصال قرار نبود معجزه آسا پیش برود و نفسِ من باید در این سیر تدریجی بیش از اینها صبوری می کرد. 🌹الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها 🌹که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ ها 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۲۶ ❇️روایت بیست و ششم °•🦋 سرِ کلاسِ عربی نشسته بودیم. صرف و نحو درسِ محبوبِ خیلی هایمان نبود. خصوصا من که تجربه ی کلاس تلخ و خشکی از عربی مدرسه به همراهم بود. °•🦋 حوزه عربی را از نقطه ی صفر شروع می کرد و چند سالی یکی از درسهای ثابتمان بود. اما اینجا کلاس عربی رنگ و بوی دیگری برایم گرفته بود. یک روز همان ترم های آغازین استادی سر کلاس آمد و درس مضاف و مضاف الیه را آغاز کرد. °•🦋 "مضاف و مضاف اليه: هر گاه دو اسم در كنار هم قرار بگيرند به طوري كه اسم اول به اسم دوم اضافه شده باشد يعني اسم اول متعلق يا مختص اسم دوم باشد به اسم اول مضاف و به اسم دوم مضاف اليه گفته می شود." بعد لبخندی زد و گفت حالا نکته ی شیرینی برایتان می گویم اگر صلواتی بفرستید. همه ی کلاس صلوات فرستادند. °•🦋 استاد گفت: می دانید که مضاف در معرفه و نکره بودن از مضاف إلیه خود تبعیت میکند. یعنی اگر مضاف إلیه معرفه باشد، مضاف هم معرفه می شود. حالا شما میشوید غلام و اضافه می شوید به اسمِ معرفه ی علی(امیرالمؤمنین عليه‌السلام). غلامی که ناشناس در این عالم بود حالا بواسطه ی اضافه شدن و نسبت و تعلقی که با امیرالمؤمنین علی(عليه‌السلام) پیدا می کند، معرفه می شود. شناس می شود، جایگاهی در این عالم پیدا می کند... °•🦋 کسی که با امام نسبتی پیدا می کرد و متعلقِ به او می شد، بواسطه ی او برتری وجودی در این عالم پیدا می کرد و دیگر ذره ای ناشناس و نکره در این عالم نبود. شیرینی درکِ آن درسِ عربی برای همیشه در وجودم ماند. دلم خواست که نامم برای همیشه به نامِ امامم اضافه شود و مرا با او بشناسند. 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۲۸ ❇️ روایت بیست و هشتم °•🦋 گاهی در حالِ ساخته شدن برای آینده ای هستیم، که خود از آن بی خبریم. بعضی اوقات ما انسان ها وقتی دچارِ سختی و رنج و مشکلی می شویم، حالت نارضایتی داریم ولی شاید مدتها بعد، متوجه شویم که همان سختی ها چه گشایش ها و فرج هایی برای زندگیمان به ارمغان آورده است. °•🦋 پدرم همیشه روی درس خواندن و کسبِ علم تأکید ویژه ای داشت. مرتبا نمراتم را چک می کرد و در همین حد هم که نمره ام خوب باشد به نظرش کافی نبود و همیشه می گفت مطالعاتت باید بیشتر از حدّ مدرسه و دانشگاه و تکلیف باشد.می گفت هر رشته ای دوست دارید بخوانید ولی تا متخصص شدن ادامه دهید. °•🦋 از طرفی مادرم تمامِ توجه و سخت گیری اش بر این بود که خانه داری ام تمام و کمال باشد و خب جمع این دو با هم گاهی سخت بود. اصلا در خانه همچین فضایی حاکم نبود که چون من درس دارم تلویزیون خاموش باشد یا موقع امتحانات و کنکور مهمانی نرویم یا مهمان نیاید. °•🦋 تازه دائما وسط درس خواندنم وقت و بی وقت مادر صدایم می کرد که مثلا فلان کار را انجام بده. همیشه هم تکرار میکرد هر چقدر هم درس بخوانی بلاخره باید بلد باشی خانه ات را مدیریت کنی. آن حد از توقع پدر و از طرفی این خواسته مادرم با هم سخت بود. بعضا از این موضوع ناراضی و شاکی بودم و کسی هم توجهی نمی کرد. °•🦋 قضیه علم برای پدرم به اندازه ای پر رنگ بود که شرط ضمن عقدِ من امکان و اجازه ادامه تحصيل مادام العمر بود. حتی یادم می آید در جلسه به قول امروز بله برون بین همه فامیلِ همسرم اعلام کرد دخترم اصلا خانه دار نیست، حتی خانه دارِ شاغل هم نیست بلکه اولویتش بر درس و بعد هم فعالیت در زمینه درسی اش هست. °•🦋 بعد از ازدواج و آمدن به حوزه و تولدِ بچه، تازه برکتِ همه ی سخت گیری های پدر و مادرم برایم روشن شد. بعد از یک دوره سخت، میتوانستم کار و درس و بچه و خانه را در حد معقولی مدیریت کنم و این را مدیون پدر و مادرم بودم. ما دائما درحال رشد و ساخته شدن برای آینده ای هستیم که گاها از آن بی خبریم. 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۲۹ ❇️ روایت بیست و نهم °•🦋 میخواهم برایتان قصه ای بگویم. این قصه روزهایی که نگرانی و بیم و امید سراسر وجودم را میگرفت که میتوانم کسی باشم که مردم را به سوی امامیکه خود اکنون عاشقش گشته ام فرا بخوانم، به من امید و شور حرکت می بخشید. °•🦋 روزی در کتاب معادشناسی علامه طهرانی داستان سید جواد کربلایی را خواندم. سید جواد از طلبه هایی بوده که در کربلا درس میخوانده و زندگی میکرده است. او همیشه ایام محرم برای وعظ و تبلیغ به روستاهای دوردست و محروم می رفته و وعظی و منبر و روضه ای و بعد به شهر خود باز می گشته است. °•🦋 یک بار که مثل همیشه سید جواد برای تبلیغ به روستایی می رود متوجه میشود اکثر اهالی روستا اهل سنت هستند. در روستا با پیرمردی صاف و پاکدل آشنا شده و مشغول صحبت می شود. متوجه میشود که او با وجود صفای باطن و ساده دلی از بچگی محبت خلفا در دلش ریشه دوانده و نمیتواند با او مستقیم وارد بحث شود. °•🦋 بعد از کمی گفتگو از او میپرسد که شیخ قبیله ی شما کیست؟ پیرمرد می گوید شیخ ما چندین رأس گاو و گوسفند دارد و چندین مهمانسرا و چقدر عشیره و.. سید جواد می گوید عجب شیخ متمکّنی! پیرمرد می پرسد: شیخ شما کیست؟ سید جواد می گوید: شیخ ما کسیست که اگر در شرق عالم باشی و او در غرب عالم و حاجتی از او بخواهی بلافاصله می آید و حاجتت را برآورده می کند. پیرمرد می گوید: شیخ باید اینطور باشد، حالا اسمِ این شیختان چیست؟ سید جواد می گوید: شیخ علی سید جواد حرف را ادامه نمی دهد و از پیرمرد خداحافظی می کند و می رود. پیش خودش فکر می کند که زمینه ی خوبی چیدم حالا مدتی بعد می آیم و او را مشرف به تشیع می کنم. °•🦋 او می رود و چند ماه بعد باز می گردد و جویای پیرمرد میشود که اهالی به او می گویند پیرمرد از دنیا رفته است. سید جواد بر سر مزار او می رود و خیلی متأسف و ناراحت که خدایا این پیرمرد آماده شده بود، حیف که اینگونه از دنیا رفت. شب پیرمرد را خواب می بیند که درون دالان بلندی نشسته، در انتهای دالان دربی شیشه ای به سمت باغی بزرگ است. احوال پیرمرد را جویا می شود. او می گوید: پس از مرگ نکیر و منکر به سراغم آمدند و سؤال و جواب شروع شد، من ربّک؟ من نبیّک؟ من إمامک؟ از وحشت و ترس زیاد زبانم بند آمده بود و حتی نامی از خدا نمی توانستم ببرم. در آن لحظات سخت وحشت یاد حرف تو و شیخ علی افتادم و با تمام وجود صدایش کردم. °•🦋 امیرالمؤمنین بالای سرم حاضر شد و آنها به کناری رفتند و او گفت که من معاند نبوده ام و قرار است عقاید حقه را اینجا به من بیاموزند. بعد از آن من میتوانم وارد آن باغ شوم. ماهم شیخ غریبی داریم که.. 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e