هدایت شده از بانوی آب
#مادر_شهید
💢 از آن روزی که محمدرضا رفت به اعضای خانواده میگفتم محمدرضا برنمیگردد. 😢
من هر سال برای محمدرضا یک شال گردن میبافتم 😊
آن سال هم دخترم کاموایی خرید که برای محمدرضا شال گردن ببافم. حدودا 50 سانت از شال گردن را بافتم ولی اصلا دلم نبود.
به خودم میگفتم من این را میبافم ولی برای محمدرضا نیست و قلبم به این مسئله آگاهی میداد و تمام آن 50 سانت را شکافتم
پیش خودم گفتم محمدرضا که برنمیگردد برای چه برایش شال گردن ببافم, این یک حسی بود که من داشتم و دلیلش را نمیدانستم.
💢صبح پنجشنبه در دانشگاه بودم و آنقدر حالم بد بود که برای اولین بار بعداز 45 روز از رفتن محمدرضا داستان رفتنش به سوریه را برای یکی از همکلاسیهایم گفتم.
بعد از تعریف داستان همکلاسیام شروع به گریه کرد و من هم همراه او گریه میکردم و احساس میکردم که یک اتفاقاتی در این عالم در حال رخ دادن است و با تمام وجودم این قضیه را احساس میکردم 😭
ساعت 2 بعد از ظهر که به خانه آمدم
مشغول آماده کردن وسایل ناهار بودم که یک لحظه حال عجیبی به من دست داد و ناخوداگاه قلبم شکست و شروع به گریه کردم
و احساس کردم دیگر محمدرضا را نمیخواهم و انرژی عظیمی از من بیرون رفت😭😭
این حالت که به من دست داد خیلی منقلب شدم و رو به قبله برگشتم و یک سلام به اباعبدالله دادم و با یک حالت عجیبی گفتم خدایا راضیام به رضای تو و نمیدانم چرا این حرفها را با خودم زمزمه میکردم❤️
💞راوی : مادرِ شهید محمدرضا #دهقان امیری
به #بانوی_آب 💧بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e