#نیمه_پنهان_ماه
همسر شهید سجاد طاهر نیا:
وقتی زمان ازدواجمان به او بله گفتم در واقع به تمام اهداف و آرمانهایش بله گفتم. اهداف ما در زندگی مشترک از هم جدا نبود و طبق عادت اهدافمان را باهم دنبال میکردیم بنابراین راضی به رفتنش شدم.
آقا سجاد مانند خیلی از شهدا سجایای اخلاقی زیادی دارد ازجمله یکی از بارزترین خصوصیات ایشان ولایتمداری و تحت امر ولی بودن، بهطوریکه با فدا کردن جانش در راه اسلام و امام زمانش و نائبش در عمل ولایتمداریاش را ثابت کرد. احترام به اطرافیان بهویژه به مادر و پدرشان و اینکه همیشه دوست داشت که تا جایی که در توان دارد به پدر و مادرش خدمت کند.
از نگاه به نامحرم و صحبت با نامحرم پرهیز میکردند. اهل نافله شب، حتی در سختترین شرایط مأموریتی و تأکید بر بجا آوردن نماز در اول وقت داشتند. به حفظ قرآن علاقهمند و اهل خمس بودند. مهربان و دلسوز به همه و در همه کارها جز به خدا توکل نمیکرد و از نیازمندان نیز در حد توان دستگیری میکردند، بهطوریکه با یکی از دوستانشان که بعد از آقا سجاد شهید شدند (شهید الوانی) گروهی از خیرین تشکیل دادند که در این مسیر مبلغی از اطرافیان و دوستان برای نیازمندان جمعآوری میکردند.
اکنون دوران عمل فرارسیده، بعد از یکعمر لبیک یا حسین و لبیک یا زینبهایمان و آرزوی حضور در کربلا، باید ثابت کرد که بیان این مطلب تنها در حد یک شعار نبوده و ما هم مانند شهدا مرد عمل هستیم. یکعمر در زیارت عاشوراهایمان گفتیم "انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم" باید تا پای جانمان این دوستی و دشمنی را ثابت کنیم باید مرد عمل باشیم.
شهدایمان گرچه رفتند اما حضور و سایهی معنوی آنان بالای سرمان هست و دستگیری میکنند و یک مدال افتخاری بر گردن ما آویختند که بتوانیم سرمان را جلوی حضرت زهرا(س) بلند کنیم چهبهتر از این سربلندی.... تمام اینها تحمل این داغ بزرگ را آسانتر میکند.
@banooyeab
#نیمه_پنهان_ماه
ژیلا بدیهیان
همسر شهید همت
ما اصلا مراسم نداشتیم. اوایل دی ماه سال 1360 بود که یک روز راهی خرید عروسی شدیم.
من بودم و ابراهیم و خانواده هامان.
یک حلقه خریدیم، کوچک ترینش را، به هزار تومان. ابراهیم حلقه نخواست.
از طلا و پلاتین و این جور چیزها،
خوشش نمی آمد. نه که خوشش نیاید.
به شرع احترام می گذاشت.
گفت: اگر مصلحت بدانید؛ من فقط یک انگشتر عقیق برمی دارم. به صد و پنجاه تومان.
پدرم به من گفت:دختر؛ تو آبروی ما را بردی.
گفتم: چرا؟ چی شده مگر؟پدرم گفت: تا حالا کی شنیده برای داماد فقط یک انگشترعقیق بخرند؟ مردم به ما می خندند!
روز بعد، وقتی ابراهیم به منزل ما تلفن زد، مادرم عذرخواست، گوشی را داد به پدرم.
پدرم پای تلفن به او گفت: شما اول بروید یک حلقه ی آبرودار بخرید بیاورید؛
بعد بیایید با هم صحبت می کنیم.
ابراهیم گفت: همین انگشتر عقیق، از سر من هم زیاد است، آقای بدیهیان. شما فقط دعا کنید من بتوانم توی زندگی مشترکم، حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم.بقیه اش دیگر بسته به کرم شماست و مصلحت خدا. خدا خودش کریم است. »
@banooyeab
#نیمه_پنهان_ماه
#ازدواج_ساده
همسر شهید مدافع حرم،
روح الله قربانی
آقا روحالله هدیه امام رضا(ع) به من بود. همسری که امام هشتم به آدم هدیه میدهد و امام حسین(ع) او را میگیرد وصف نشدنی است، من عروس چنین مردی بودم.
با بچههای دانشگاه رفته بودیم مشهد. آنجا برای نخستین بار برای ازدواجم دعا کردم. گفتم: یا امام رضا(ع) اگر مردی متدین و اهل تقوا به خواستگاریام بیاید قبول میکنم. یک ماه بعد از اینکه از مشهد برگشتیم روحالله آمد خواستگاریام. از طریق یکی از اقوام با هم آشنا شدیم.
تدارک ازدواج را در حد و اندازه آبروی خانواده برگزار کردیم. همه چیز خیلی زود سر و سامان گرفت.
میدانستم قرار نیست به خانه مردی بروم که همه امکانات زندگیام از همان اول تأمین باشد اما معتقد بودم که با هم کار میکنیم و زندگیمان را میسازیم.
رفتیم حوالی میدان امام حسین(ع) خانهای 47 متری اجاره کردیم و زندگیمان شروع شد.
با اینکه خانهام کوچک بود ولی برای من حکم کاخی را داشت که من ملکهاش بودم زیرا از همان ابتدا میدانستم با چه کسی ازدواج کردهام
میدانستم شهادت و دفاع از کشور حرف اول روحالله است. حرف شهادت در خانهمان بود ولی فکرش را نمیکردم روحالله روزی شهید شود...
💧به بانوی آب بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
#نیمه_پنهان_ماه
قهربودیم... عباس درحال نمازخوندن بود...
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم...
کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن...
ولی من بازباهاش قهربودم!!!!!
کتابو گذاشت کنار...
بهم نگاه کرد و گفت:
. "غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!
بازهم بهش نگاه نکردم....!!!
اینبارپرسید : عاشقمی؟؟؟
سکوت کردم....
. "گفت : عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند. .."
دوباره با لبخند پرسید: عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟
گفتم:نـــــــه!!!!!
گفت:"لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری...
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."
زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....
دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه...
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم... خداروشکرکه هستی....
به نقل از همسر شهید بابایی
@mojgan_art
💧به بانوی آب بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🌺بسم رب الشهدا🌺
#نیمه_پنهان_ماه
🔴شهیدی که حضرت زهرا(ع) را به عروسیش دعوت کرد🔴
🕊️شهید حجت الاسلام ردانی پور فرمانده قرار گاه فتح سپاه که شامل 5 لشکر بود🕊️
❇️قبل از ازدواج مصطفی رفت وکارت دعوتی را در ضریح حضرت معصومه (س) در قم انداخت گفتم چرا کارت را به داخل ضریح انداختی؟ گفت من دوست دارم حضرت زهرا(ع) را به مجلسمان دعوت کنم اما مادرمان که حرم ندارد به نیابت کارت را داخل ضریح خانوم حضرت معصومه انداختم. فردای عروسی چشمانش را قرمز دیدم فهمیدم گریه کرده از او دلیلش را پرسیدم گفت دیشب خواب دیدم چند بانوی مجلله و نورانی به مجلس عروسیمان آمدند، ازشان پرسیدم شما دعوت مارا اجابت کردید؟ خانوم گفتند (بله به مجلس شما نیایم کجا بریم) ؟❇️
🌹سه روز بعد از ازدواجمان مان مصطفی راهی جبهه شد و به شهادت رسید که پیکرش در بین خاک های کربلای ایران هنوز که هنوز است باقی مانده است🌹
از بزگی و عظمت آن شهید همین بس که حاج حسین خرازی با توسل به ایشان به شهادت رسید حاج احمد کاظمی با توسل به شهید خرازی و شهید محسن حججی با توسل به شهید کاظمی به شهادت رسید.😔
#شهادت_یعنی_کشتن_نفس
#مصطفی_ردانی_پور
#مردان_مخلص_خدا
💧به بانوی آب بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
#نیمه_پنهان_ماه
#شهید_چمران
🔴دست همسرش را بوسید
همسر شهید چمران میگوید:
یک هفته بود مادرم در بیمارستان بستری بود. مصطفی به من سفارش کرد که «شما بالای سر مادرتان بمانید ولش نکنید، حتی شبها» و من هم این کار را کردم
مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم، یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، میبوسید و همانطور با گریه از من تشکر میکرد
من گفتم: «برای چی مصطفی؟»
گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.» گفتم: از من تشکر میکنید؟ خب این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این کارها رو میکنید.
گفت: «دستی که به مادرش خدمت میکند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.»
💧به بانوی آب بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
#نیمه_پنهان_ماه
شهید محلاتی
خیلی زود به من بر می خورد و قهر می کردم و یا تهدید به قهر می کردم؛ ولی فضل الله نمی گذاشت کار به جاهای باریک بکشد کافی به بود که بخندد، یا شوخی کند و حرف تو حرف بیاورد تا من آرام شوم.
وقتی که عصبانی می شدم و خونم به جوش می آمد، کسی جلو دارم نبود. صدایم بلند تر می شد و بهانه گیری هایم زیاد.
فضل الله هم که اهل تلافی نبود. کارش فقط خنده بود و خوش زبانی؛ اما وقتی می دید همین حربه هم، آمپرم را بالاتر می برد، تنها کاری که از دستش بر می آمد این بود عبایش را روی دوشش می انداخت و می رفت حرم تا پرم به پرش نگیرد؛ اما با همان خنده یک دقیقه پیش.
وقتی می رفت بیشتر حرص می خوردم و تصمیم می گرفتم که اگر برگردد یک کلام هم باهاش حرف نمی زنم.
وقتی پایش را می گذاشت داخل خانه، با همان خنده اش می گفت: «سلام سلام، سلام خانوم»، پقی می زدم زیر خنده و اصلا یادم می رفت که بنا داشتم بر قهر و غضب.
در این زندگی ۳۱ ساله، حتی یک ساعت نشد که با من قهر کند.
راوی: اقلیم سادات شهیدی؛ همسر شهیدمحلاتی
💧به بانوی آب بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
#نیمه_پنهان_ماه
شهید همت
نزدیک "عملیات خیبر" بود. زمستان بود و ما در اسلام آباد غرب بودیم.
از تهران آمد خانه. چشم های سرخ و خسته اش داد می زد چند شب است نخوابیده.
تا آمدم بلند شوم، نگذاشت.
دستم را گرفت و نشاندم. گفت: "امشب نوبت من است که از خجالت تو بیرون بیایم".
گفتم: " ولی تو، بعد از این همه وقت ، خسته و کوفته آمدی و ..."
نگذاشت حرفم تمام شود. رفت خودش سفره را انداخت. غذا را کشید و آورد.
بعدی هم غذای مهدی را با حوصله داد و سفره را جمع کرد.
چای ریخت و آورد دستم
و گفت : "بفرما بخور. "
💧به بانوی آب بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
#نیمه_پنهان_ماه
#شهید_امین_کریمی
میخواست بره مأموریت…
گفت:
“راستی زهرا…❤
احتمالاً گوشیم اونجا آنتن نمیده…!”
داد زدم:
“تو واقعاً 15 روز میخوای بری و موبایلتم آنتن نمیده…؟!”
گفت:
“آره…اما خودم باهات تماس میگیرم…
نگران نباش…❤”
دلم شور میزد…
گفتم:
“انگار یه جای کار میلنگه امین…!
جاااان زهرا…💕
بگو کجا میخوای بری…؟"
گفت:
“اگه من الآن حرفی بزنم…
خب نمیذاری برم که…❤ “
دلم ریخت…
گفتم:
“نکنه میخوای بری سوریه…؟!”
گفت:
“ناراحت نشیا…آره میرم سوریه…”
بیهوش شدم…
شاید بیش از نیم ساعت…
امین با آب قند بالا سرم بود…❤
به هوش که اومدم…
تا کلمه سوریه یادم اومد…
دوباره حالم بد شد…
گفتم:"امین…واااقعا،داری میر ی ی ی…؟❤
بدون رضایت من…؟💕”
گفت:
“زهرا… بیا و با رضایت از زیر قرآن ردم کن…
حس التماس داشتم…
گفتم:
“امین تو میدونی که من چقدر بهت وابستهم…💕
تو میدونی که نفسم بنده به نفست…💕”
گفت:"آره میدونم…❤”
گفتم:
“پس چرا واسه رفتن اصرار میکنی…؟”
صداش آرومتر شده بود…
.
عاشقت هستم شدیدا دوستت دارم
دلبری هایت بماند بعد فتح سوریه
.
“زهرا جان…❤
ما چطور ادعا کنیم مسلمون و شیعهایم…؟
مگه ما ادعای شیعه بودن نداریم…؟
شیعه که حد و مرز نمیشناسه…
اگه ما نریم و اونا بیان اینجا…
کی از مملکتمون دفاع میکنه…؟”
دو شب قبل اینکه حرفی از سوریه بزنه…
خوابی دیده بودم که…
نگرانیمو نسبت به مأموریتش دو چندان کرده بود…
خواب دیدم یه صدایی که چهره ش یادم نیست…
یه نامه واسم آورد که توش دقیقاً نوشته شده بود:
“جناب آقای امین کریمی…
فرزند الیاس کریمی…
به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (س) منصوب شده است…”
پایینشم امضا شده بود...
بانوی آب
#نیمه_پنهان_ماه
همسر مرحوم شهید «نواب صفوی»
نقل میکند:
یک شب بعد از افطار مختصر؛
به آقا گفتم دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار بعدی نداریم؛
حتی نان خشک!
هر چه بود؛
امشب افطار تمام شد.
مرحوم نواب لبخندی زد.
این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تکرار کردم؛
وقت سحر هم آقا برخاست؛
آبی نوشید و گفتم:
دیدید سحر چیزی نبود؛
افطار هم چیزی نداریم!
باز آقا لبخندی زد.
بعد نماز صبح گفتم:
و نماز ظهر هم گفتم و تا غروب و مغرب مرتب سر و صدا کردم که هیچ نداریم.
تا این که اذان مغرب را گفتند؛
آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمودند: چطور سفره افطار امشب نداریم؟
پاسخ دادم از دیشب تا حالا چه عرض میکنم؛
نداریم و نیست.
آقا لبخند تلخی زد و فرمود:
یعنی آب هم در لولههای آشپزخانه نیست.
خندیدیم و گفتم صد البته بله.
رفتم و از فرط عصبانیت سفرهای انداختم و بشقاب و ... آوردم؛
و پارچ آب را جلوی آقا گذاشتم.
هنوز لیوان را پر نکرده بود؛
صدای در آمد.
طبقه پایین پسر عموی آقا که مراقب ایشان نیز بود؛
رفت سمت در و آمد گفت:
حدود ده نفری از قم هستند و آشنا،
آقا فرمود تعارف کن بیایند.
همه آمدند.
سلام و تحیت و نشستند؛
آقا فرمود خانم چیزی بیاورید؛
آقایان روزه خود را باز کنند.
من هم گفتم:
بله آب در لولهها به اندازه کافی هست. رفتم و آوردم آقا لبخندی تلخی زد؛
و به مهمانان تعارف کرد؛
تا روزه خود را باز کنند.
در همین هنگام باز صدای در آمد.
به آقا یوسف یعنی همان پسر عموی آقا گفتم:
برو در را باز کن این دفعه حتما از مشهد هستند.
الحمدالله آب در لوله ها فراوان هست. مرحوم نواب چیزی نگفت؛
یوسف رفت؛
وقتی برگشت؛
دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمد.
گفتم:
این چیست؟
پاسخ داد:
همسایه بغلی بود؛
ظاهرا امشب افطاری داشته و به علتی مهمانی آنان بهم خورده و دارند میروند؛ گفت بگوییم:
هر چی فکر کردیم این همه غذای پخته را چه کنیم؛
خانمم گفت چه کسی بهتر از اولاد زهرای مرضیه (سلام الله علیها)
میدهیم خدمت آقا سید که ظاهرا مهمان هم زیاد دارند.
آقا یک نگاه به من کرد و خنده کرد؛
و رفت.
من شرمنده و شرمسار؛
غذاها را کشیدم و به مهمانان دادم و ...
آنها که رفتند آقا به من فرمود:
دو نکته:
اول این که یک شب سحر و افطار بنا به حکمتی که فهمیدی تاخیر شد؛
چقدر سر و صدا کردی؟
دوم وقتی هم نعمت رسید؛
چقدر سکوت کردی؛
از آن سر و صدا خبری نیست؟
بعد فرمود مشکل خیلیها همین است؛ نه سکوتشان از سر انصاف است؛
نه سر و صدایشان.
وقت نداشتن جیغ دارند؛
وقت داشتن بخل و غفلت.
💧به بانوی آب بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
9.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نیمه_پنهان_ماه
🎥کلیپ:
دقایقی از گفتگوی بسیار زیبا ❤️😭
با
همسر #شهید_بلباسی
پیش از بازگشت پیکر مطهر ایشان
💧به بانوی آب بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
#نیمه_پنهان_ماه
#شهید_فخری_زاده🥀
متن همسر شهید رضایی نژاد ،
پس از شهادت شهید فخری زاده👆
چقدر به شهدا و خانواده شان مدیونیم...😭
💧به بانوی آب بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e