#جنگ_روایت_ها
#جهاد_تبیین
#کنشگری_موثر
🔹واقعیت هر چه که باشد چندان مهم نیست
چراکه
روایت ها تعیین کننده ماجرا هستند
↩️ در جنگ روایت ها واقعیت گاهی مغلوب روایت می شود
👈اگر درست میان داری نکنیم.
✍بانوی آب
🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.]
به #بانوی_آب 💧بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
#روایت_زنانه
#جنگ_روایت_ها
#زنان_پیشران
#اتحاد
#کنشگری_موثر
°•💠 به بهترین روایت زنانه از نقش زنان در پیشرفت ایران، از کنشگری مؤثر در ایجاد اتحاد اقشار متنوع دختران و زنان و ... جوایزی اهداء می گردد.
✍روایت های زنانه خود را به آیدی زیر بفرستید:
🆔 @Sheykhi4
به #بانوی_آب 💧بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
#روایت_زنانه
#جنگ_روایت_ها
#زنان_پیشران
#اتحاد
#کنشگری_موثر
🔷 چند شبی بود توی محله مون، صدای شعار مرگ بر دیکتاتور و مرگ بر نظام و صدای کوکتل مولوتوف و ...شنیده میشد، اونهم نه از فاصله دور که خیلی نزدیک، دقیقا توی کوچه، دقیقا ساختمونهای روبروی خونمون...
تا اینکه دیگه دلم تاب نیاورد،
(یاد حرف مادر شهید ناصر خرمشاهگل افتادم، یکی از همسایه های عزیرمون هستند، که هنوز با دیدن صحنه های این مدلی توخیابون، میگن انگار همین الان دارن جلوی چشمام ناصرمو دوباره شهید میکنن. 🥺🥺🥺
وقتی چند سال پیش حضرت آقا خیلی بی صدا اومدن منزلشون، حس میکردم تا مدتها تمام این خیابونها پر شده از عطر حضور آقاجان
حالا توهمین خیابونها به همون آقا فحش وناسزا میگن، سر چیزی که براش جوون دادیم، خون دادیم، سر آیه قرآن، سراسلام ....)
🔶 صبح فردای درگیری، رفتم همون ساختمونی که زیر نظر داشتم، از مدیر ساختمون خواهش کردم که میشه دوربینها رو ببینم، و ماجرا رو تعریف کردم، اتفاقا این بنده خدا گفت من هم دیده بود ولی میترسم چیزی بگم، تا اینکه گفت خونه تیمیشون، واحد بغلیشون هست.
وقتی دوربینها رو دیدیم، کارتونهای پر پنجه بکس و کوکتل مولوتوف بود که میبردن بالا
خلاصه مشخص بود که خیلی خوشحالن از اینکه دارن، نظامو تغییر میدن 😁😁ولی زهی خیال باطل
🔷 وقتی که تحقیقاتم تموم شد و مطمین شدم، تصمیم گرفتم زنگ بزنم ۱۱۳ و همه داستان و تعریف کنم، ولی برخی اطرافیان میگفتن اصلا فامیلیتو نگیا، از شماره خودت زنگ نزن و...
گفتم این افراد حافظ مال و جان و ناموس و آبروی ما هستن، من بهشون اعتماد دارم
زنگ زدم ۱۱۳و همه چیو گفتم، بدون اینکه من حرفی زده باشم، گفت خواهرم خیالتون از بابت همه چی راحت شما در امانید و کلی تشکر کرد.☺️☺️
🔶 از فردا شب اون اتفاق، دیگه صدای خرابکاری نبود و متوجه شدم که گرفتنشون، همین باعث شد که دوباره جرأت پیدا کنم و یکی از همسایه رو بروییامون رو که دیده بودم هر شب شعار میده و متأسفانه یه بازیکن تیم ملی هم بود_حالا بماند کدوم ورزش_ تذکری جانانه بهش بدم...
🔷 یه روز صبح رفتم زنگ درشونو زدم و دستم وگذاشتم رو آیفون و گفتم اگه اینکارو ادامه بدی، سرنوشتت میشه مثل پلاک ۲واحد ۱۴😎
فیلم هم ازت دارم، چون فیلمشو گرفته بودم قبلاً که داشت شعار میداد،
سریع گفت من با نظامم و شما اشتباه میکنید و...🤭🤭
🔶 این ماجرای واقعیو خواستم بگم بهتون که بدونید هر چی امنیت و آرامش داریم از صدقه سر بسیج و پلیس و ...است، وگرنه من خانم چادری نمیتونستم دیشب ساعت ۳ نصفه شب برم داروخانه برای خرید قرص برای پسرم که مریض شده بود، وگرنه مردم ساعت ۱شب نمیتونستن برن، رستوران و فست فودیهایی که تو خیابون های شهر پر هستند، اگه امنیت نبود یه زیارت شبانه گلزار شهداهای داخل شهر رو هم نمیتونستیم بریم و...
👈 «اینها یعنی زن، امنیت،ازادی، جمهوری اسلامی» 👉
👏خدا قوت سربازان گمنام امنیت که هیچ جا برای شما هشتکی زده نمیشه
#سربازان_گمنام_امنیت
#نیروی_انتظامی
#پلیس_مقتدر
✍️روایتی از یک مادر، ارسالی از اعضاء کانال بانوی آب
🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.]
به #بانوی_آب 💧بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
#روایت_زنانه
#جنگ_روایت_ها
#زنان_پیشران
#اتحاد
#کنشگری_موثر
°•💠 به بهترین روایت زنانه از نقش زنان در پیشرفت ایران، از کنشگری مؤثر در ایجاد اتحاد اقشار متنوع دختران و زنان و ... جوایزی اهداء می گردد.
✍روایت های زنانه خود را به آیدی زیر بفرستید:
🆔 @Sheykhi4
به #بانوی_آب 💧بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
#روایت_زنانه
#جنگ_روایت_ها
#زنان_پیشران
#اتحاد
#کنشگری_موثر
سلام✨
وقت همگی بخیر☺️
🔹این سوال از طرف عزیزان مطرح میشه که تو این اوضاع کشور چه کمکی از دست من برمیاد🤔
👈 در راستای جهت #جهاد_تبیین و با توجه به اینکه درصد بالای از این جنگ ،#جنگ_رسانه میباشد ما هم میتوانیم با همان سلاح که گوشی همراهمون هست به جنگ اونا بریم.
🔹وقتی دسترسی به اینستا نیست و اگر هم باشه پستهای روشنگری ما از طرف اونا حذف میشه یکی از راههای مبارزه فعالیت در پیام رسانهای داخلی که شبیه اینستا هستند می باشد مثل روبیکا با ۱۶ میلیون عضو و هورسا که هر دو ایرانی هستند و مردم با هر تفکر و اعتقادی در آنها دارن فعالیت میکنند.
↩️ میتونیم
⭕️ پستهای ارزشی و روشنگری رو در آنها نشر بدیم.
⭕️ پستهای ارزشی رو با لایک تائید و تقویت کنیم.
⭕️ برای پستهای نامناسب گزارش تخلف ارسال کنیم و میشه لینک اون پستها رو به دوستان اطلاع بدیم تا به اون صفحه مراجعه کنند وبا تعداد زیاد گزارش تخلفی که برا اون پست وصفحه ارسال میشه صفحه بسته شود.
⭕️ با افرادی که پستهای نامناسب چه فرهنگی چه سیاسی نشر میدن در کامنت صحبت کنیم.
⭕️ از همه مهمتر تولید محتوا انجام بدیم و در گروهها و کانالها ارسال کنیم.
⭕️ افرادی که در فضای روبیکا و هورسا هستند لزوما انقلابی و مذهبی نیستند ولی ایرانی هستن و ان شاالله اگر برای رضای خدا قدم برداریم باعث تاثیر در هموطن خود بشویم و به سهم خود در خاموش شدن این فتنه عملا نقش داشته باشیم.
✍️روایتی از یک بانو، ارسالی از اعضاء کانال بانوی آب
🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.]
به #بانوی_آب 💧بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
#نوجوان
#ارتباط_گفتگو_محور
#جنگ_روایت_ها
#کنشگری_موثر
#زنان_پیشران
«یاحق»
این روایت یک روز واقعی است.
🔹«با چی قراره شروع بشه؟»
هنوز برای خودم هم روشن نیست.
روی این میبندم که قرار است بشنوم.
میگوید: رب اشرح لی صدری...
بخوان و راهی شو.
بیوقفه زیر لب زمزمه میکنم و لباس انتخاب میکنم، چایی هورت میکشم، ماشین میگیریم، چندباری کیفم را وارسی میکنم، وسیله جا میماند، کلید را روی در میگذارم، برمیگردم، همه چیز فریاد میزند:
هِی دختر، ترسیدی.
بله! ترسیدم از روبرو شدن با حرفهایی که نکند دست روی تعصباتم بگذارد و به دفاع بلند شوم، از فحشهایی که ممکن است بشنوم که برایم از اتفاق قسمت بامزه ماجرا است، اما بیشتر از چه چیزی فرار میکنم؟ از نگاهها.
میخوانم: رب اشرح لی صدری...
میرسم توی طبقه سوم مدرسهای توی محلهای که دغدغهشان دقیقا همان حرفهای سرود انقلابیشان است: رقص و بوسه و پیروز و سگ با روکشی از حرفهای روشنفکری و جهان شمول: امنیت و رفاه مهاجران، صلحطلبی، آزادی بیان و ...
خانم مدیر جوان است. لبخند میزند، لبخوانی میکنم: کلاس آمادهاس.
چرا صدایش را نمینشوم؟
هوهوی این گنجشککهای بیقرار توجهم را برداشته برای خودش.
🔸دنیای بیرون متوقف شده است.
هیچ چیز را به یاد نمیآورم.
خالیام انگار.
بدون هیچ گذشته و آیندهای، من هستم فقط.
دقیقا همان حسی که قبل از رفتن روی صحنه تئاتر تجربه میکردم.
نور تماشاگران گرفته میشود و جهان ما شروع میشود.
🔹سلام.
نه، مونولوگ و یکطرفه نیست، میشنوم: سلام.
و نگاه
و نگاه
اسم من نگین و فامیلیم فراهانیه.
ولی شما هرچی که دوست دارید میتونید صدام کنید.
آن مو کوتاه ته کلاس میگوید:
سلام نگین.
خب، قلابم گیر کرد.
رب اشرح لی صدری را چندبار تا اینجا خواندم؟
میگویم:
توی این کلاس میتونید خوراکی بخورید و هرجوری دوست دارید بشینید.
دو نفر پاهایشان را روی میز میگذارند.
اسمهایشان را میخواهم. میگویند لیست حضور و غیاب، میگویم به این چیزها پایبند نیستم.
روسری حریرم تا الان حتما بارها روی سرم چرخیده، گیره روسری را محکمتر میکنم، روبرویشان میایستم، شبیه وقتی که دیوار چهارم برشت را روی صحنه میشکستیم و چشم در چشم مخاطب میشدیم.
میگویم:
جاج می!
صداها درهم میشود.
ادامه میدهم:
شروع کنید به قضاوت من. به نظرتون من کیام؟ از کجا اومدم؟ چطور فکر میکنم؟ دانشگاه رفتم؟ تفریحاتم چیه؟
خدایا، نکند این قلاب گیر نکند.
دستم را روی میز حائل بدنم میکنم.
صداها بیشتر میشود:
حوزه درس خوندید.
تفریحتون دعای کمیله.
کتاب میخونید؟
روانشناسید.
۲۲سالتونه.
شما رو آوردن ما رو ارشاد کنید.
الزهرا میرفتید؟
علوم و معارف؟
آهنگ سنتی گوش میدید.
گشت ارشاد کار میکنید.
الان میگه دانشگاه تهرانیام، همهشان میخندند.
میپرسم:
فکر میکنید عاشق شدم؟
چند ثانیه سکوت
آره.
فکر میکنید بلدم آواز بخونم؟
سکوت طولانیتر
آره.
فکر میکنید وی توی چه خانوادهای چشم به جهان گشود؟
بی سکوت
مذهبی.
خندهام گرفته است، دارم خودم را لو میدهم.
وقتش رسیده در جعبه سورپرایزها را باز کنم...
👈انتهای ماجرا نیست،
ادامه دارد...
✍ نگین فراهانی
🦋 @banooyeab
#جنگ_روایت_ها
#کنشگری_موثر
#بانوان_پیشران
🌹روایت یک گفتگو:
از ابتدای ضلع جنوبی مدرسه عالی مطهری، یک دختر بی حجاب جوان با موهای بلند مش کرده را دیدم و بی اراده ما کنار هم، هم مسیر شدیم😉، هر چی صداش میکردم پاسخ نمی داد شاید ده بار گفتم عزیزم خانمی، خانم گل📣، ...
به هر راهی بود سعی کردم هندزفری و موانع فرهنگی موجود🤭 را طی کنم تا بالاخره بله را بشنوم، گفتم این محله مذهبی هست، نگرانی حس نمی کنید؟ گفت هر چی باشه باید مبارزه کنیم تا این وضعیت عوض بشه❌
گفتم می دونم مسایل و مشکلات زیادن، اما به نظرت عوض میشه اینطوری؟
گفت مهم نیست چی میشه،
اما مهم ابراز اعتراض هست،
تا مردم کشور را نجات بدیم و بیدار کنیم،
هر آنچه سناریوی دشمن بود را گفت و گفت از کیان و دخترایی که نظام میکشه میگه خودشون مردن و تا مهاباد و ...
هر چه سوال می کرد من می گفتم مگه میشه نظام یه بچه را بکشه چی گیرش میاد؟
میرفت سوال بعدی
گفت شماها یه افرادی هستید که فکر میکنید ما بدیم و لایق جهنمیم و از ما فاصله می گیرید، گفتم خداشاهده من خانوادم همین فضای عموم مردم را دارن، فکر نکن نیستم بین مردم، شما ما رو دوست ندارید😒😔، گفت نه ما شمارو هم دوست داریم ولی گول نمی خوریم!
شما هم با چادرتون محترمید و کسانیکه چادر کشیدن از ما مردم نیستند!!!
گفتم یعنی شاهچراغ کار نظام بوده😳؟ گفت شک داری و یه لیست ادله اورد،
تا اینکه گفتم ببین اصلا همه ایرادات نظام قبول،حالا چرا سبک زندگی غربی را دارید الگو میذارید، زن ایرانی تو تاریخ هخامنشی هم بی حجاب نبوده بر عکس یونان و روم باستان، ایرانی ها چی کم دارن، اینجا محکم گفت ما اصلا چه کار به امریکا و اروپا داریم ما خودمونیم.
کفتم نه دیگه خلاقیت ندارید این سبک شما رو به غرب هست، ندیدی دخترا دارن با شلوارک و برهنه هم میان کم کم بیرون،
گفت نه ندیدم🙏،
گفتم الان زنان غربی مگه خوبه که آینده ما اون مدلی باشه؟ تاکید داشت ما هدفمون اصلاح مشکلات عمیق مملکته....
کم کم از خیابون پر اتوموبیل جلوی مجلس که رد می شدیم، نگران شدم ناخودگاه حس مادریم گل کرد، من رفتم جلوی ماشین ها، دستش را گرفتم که حواسش باشه عین دخترم ❤️که همین دستش را میگیرم که نکنه حواسش نباشه(تو دلم گفتم خدایا چقدر ما مثل همیم، چقدر دلامون برای هم می تپه، خدایا لعنت به دشمن)!
کلی باز با هم سوال جواب کردیم،
هر سوالی میکرد جواب نداده بودم،
سوال بعدی را کرده بود،
گفتم چقدر همش اون می پرسه،
سعی کردم منم بپرسم،
ولی اون خیلی بیشتر سوال کرد و
من جواب دادم،
کم کم یه شال توری دراورد، از بس غصه خوردم که چقدر روایت تلخی را یه دختر باور کرده😞، نمی دونم شالش کجا بود و چی شد که سرش کرد، ولی گذاشت سرش و گفت ما غربی نیستیم و من هر چی بگم، شما باورت نمی شه!!
و من دیگه دیرم شده بود، نزدیک میدان شهدا رسیده بودیم،
و گفتم انشالله هرجا هستی موفق باشی و خنده سطحی کرد و آرام از هم خداحافظی کردیم.
توی مسیر مواجهه مردم هم جالب بود،
لبخند برخی مردا به اون و
تعجب برخی چادریها و نگاه سنگین برخیشون به من....
✍ارسالی از اعضای کانال بانوی آب
🦋 @banooyeab
بانوی آب
#نوجوان #ارتباط_گفتگو_محور #جنگ_روایت_ها #کنشگری_موثر #زنان_پیشران «یاحق» این روایت یک روز واقعی
«یاحق»
این روایت یک روز واقعی است.
#نوجوان
#ارتباط_گفتگو_محور
#جنگ_روایت_ها
#کنشگری_موثر
#زنان_پیشران
🔹شروع میکنم به گفتن جواب همه سوالهایی که توی سرشان برایش پاسخ هم ساختند.
چطور میپوشیدم، الان چطور میپوشم؟
کجا بودم، الان کجام؟
چطور فکر میکردم الان چطور فکر میکنم.
چشمهایشان گرد شده.
چندتاییشان از تکیهگاه صندلی جدا میشوند و مشتهایشان را زیر چانه میگذارند.
یکی دو تا هنوز همه چیز برایشان بیمزه است و نگاهشان میگوید:
خب که چی؟
پیش خودم میگویم: هَل مِن ناصِرٍ یَنصُرنی؟
صدایی واقعی میشنوم:
واقعاً خانوم اینطور فکر میکنید؟
چشمم را توی چشمهایش قفل میکنم:
آره.
_هرچی فکر میکردم جز اینکه تئاتر خونده باشید. چطوری میشه؟
_شده دیگه.
آن چشم مشکی که لم داده و پاهایش بین زمین و هوا میرقصد، میگوید:
عِین ۲۰ تا ۳۰ رو زندگی کردید.
این همه تغییر؟
دستهایم را روی پیشانیام میگذارم، همهاش مثل یک خواب از جلوی چشمم میگذرد، متاثر شدهام، من همه این چندسال را زیست کردهام، من «من» شدهام انگار.
_آره.
_میشه بیشتر بگید؟
_میگم یه وقتی، الان برای یه چیز دیگه اینجام.
یکی از آن بیحوصلهها سرش را بالا میآورد: برای اینکه به ما بگید بشینید سر درس و مشقتون، ول کنید این کارها رو.
صدای خدا از حنجرهام خارج میشود:
نه اتفاقاً، برای اینکه بگم این دقیقاً شمایید که نباید وِل کنید این کارها رو.
رفیق بیحوصلهترش هم از جا کنده میشود: که تهش کتک بخوریم؟
🔸خدایا روحت را دوباره در من بِدَم.
با احتیاط میگویم: خب موندن سر هر عقیدهای یه هزینهای داره دیگه، نه؟ باید ببینید این هزینه میارزه یا چی؟
یکی از آن دورها داد میزند:
چه عقیدهای آخه؟ کشکه اینها.
گیرش میاندازم،
_چرا میگی کشکه؟
_خانوم من فقط یه چیزی میدونم هم خاک بر سر اینوریها، هم خاک بر سر اونوریها.
_خانوم ما حق داریم یه چیزی رو نخوایم؟ اینها دیکتاتورن، زورگوان.
_تهش برنامه میچینیم برای مهاجرت.
_خاک بر سرت، منفعل.
_خانوم من عاشق هیجانشم.
_شعار دمِ متروی بالا رو من...
_هیس بابا، خفه شو
.
.
🔹صداها بالا رفته، یکی میگوید دیگری جوابش را میدهد.
آن یکی چهارتا فحش حواله او میکند، یکی از ته کلاس داد میزند خاکبرسرهای ترسو، یکی دوباره سرش را میگذارد روی میز...
من یک قدم عقب میروم،
عقبتر...
یکی دستش را بالا میگیرد اما بدون اینکه بشنود بگو، میگوید:
_خانوم ما باید چی کار کنیم؟ باید یه کاری بکنیم دیگه...
دستمهایم را برای تشویق این اجرای اساطیری با این همه قهرمان به هم میکوبم:
به من گوش بدید.
و نگاه
و نگاه
راستش من...
_خانوم برای چی اومدید اینجا؟
نگاهشان میکنم، این جوانها از ابهام بیزارند، اصلشان را روی شفافیت گذاشتهاند، با شعارِ بگو من هم میگویم.
_برای شما. برای اینکه بتونید مسئله واقعیتون رو پیدا کنید و بیفتید دنبال حلِش. چیزی که برای خودِ شماست نه چیزی که برای شما ساخته میشه. و اگه اون مسئله روشن و واقعی باشه من تا تهش میمونم که بتونید حلِش کنید.
سکوت طولانی
باید یک صدای نرم دخترانه این سکوت را در هم بشکند.
_از کجا معلوم که واقعا کمک کنید؟
_قسم میخورم، به شرفم قسم میخورم.
_بیکارید؟
خندهام میگیرد.
_نه، رسالتم گفتنه تمرینم شنیدن.
یک ادایی هم درمیآورم که کسالت جمله را کم کرده باشم.
🔸صدای زنگ بلند میشود.
_هرکی میخواد بره، میتونه.
هنوز نشستهاند.
خوب نگاهشان میکنم که هنوز میخواهند حرف بزنند.
میفهمم جایم همینجاست، درست پیش اینها که تشنه شنیدنند و بیتاب گفتن.
روی صندلی مینشینم و تکیه میدهم،
«این تئاتر پایان ندارد.»
✍ نگین فراهانی
🦋 @banooyeab
#روایت_زنانه
#کنشگری_موثر
#جنگ_روایت_ها
#زنان_پیشران
🔹صدای فریاد ضبط یک شاستی بلند مشکی در هوا میپیچید و سکوت شب را ناجوانمردانه میشکست.«برای توی کوچه رقصیدن، برای ترسیدن به وقت بوسیدن...»
تا سر بلند کردم از من جلو زده بودند. از پنجره عقب ماشین سَر دو دختر و یک پسر را دیدم که بلند همخوانی میکردند و میخندیدند.
🔸کوچه پُر بود از بوی زباله های سوخته و دودی که نه فقط بینیام را بلکه تمام قلبم را میسوزاند. چند سطل زباله و یک آمبولانس را به آتش کشیده بودند.
آتش بازیهایشان که تمام شده بود و فحش هایشان که به ته کشیده شدند، حالا دیگر هم خودشان و انقلاب برهنگی شان در سایهی امنیت شاخسار این درخت مظلوم و مقتدر به خواب رفته بودند.
🔹در گوشهای آرام، برگ های مُرده و زرد پاییزی را زیر پا می گذاشتنم که دختری جوان با موهای بافته شده و برهنه که نشان از با آرامش و بی هراس بافتنهشدنش از هیچ نگاه و دست ناامنکنندهای داشت، درمیان راهش پرچم کاغذی را که با دسته چوبیاش به خوبی بین میلههای کرکرهی یک مغازه پناه گرفته بود، برداشت و انداخت روی زمین و رفت. رفت که با خیالی راحت موهای بافته شدهاش را مهمان رختخواب نرم و گرمش کند، و اما من ماندم و صحنهای که همان لحظه همه وجودم را اشک کرد و فرو ریخت و آتش زبانه کشیده در قلبم را آرام کرد.
🔸دیدم پسربچهی حدوداً ۱۵ سالهی زباله گردی که در بین آشغال های نیم سوخته به دنبال رزق امشبش بود، پرچم افتاده را دید و گرفت و بوسید و بر روی نوک پاهایش بلند شد تا جایی بلندتر از آنجایی نصبش کند که هر بی سروپایی دستش به این عزیزکَرده نرسد، که هر رهگذری توان به زیر آوردنش را نداشته باشد، که حتی آلوده به نگاههای وطن فروشان نشود.
°•🔷 امام خمینی(رحمهاللهعلیه):«تنها آنهایی تا آخر با ما هستند که درد فقر و محرومیت و استضعاف را چشیده باشند.»
✍فاطمه اکرارمضانی
🦋 @banooyeab