#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتپنجاهششم🪴
🌿﷽🌿
اورکت نو
همسر شهید
پدرش گاه گاهی از روستا می آمد خانه ي ما براي خبر گیري. یک بار که عبدالحسین آمد مرخصی، اتفاقاً او هم از
گرد راه رسید. هنوز خستگی راه تو تنشان بود که عبدالحسین باز صحبت جبهه را پیش کشید. همیشه می گفت:
«من خیلی دوست دارم بابام رو ببرم جبهه که اون جا شهید بشه.»
این بار دیگر حسابی پاپیچ پدرش شد. آخرش هم هر طور بود راضی اش کرد که ببردش جبهه. همه ي کارها را
خودش روبراه کرد و بعد از تمام شدن مرخصی، دوتایی با هم راهی جبهه شدند.
سه، چهار ماه بعد، خدا بیامرز پدرش برگشت. یکراست آمده بود مشهد و بعد هم خانه ي ما. از خوبی هاي جبهه،
گفتنی زیاد داشت. او می گفت و ما می شنیدیم. تو این مابین کنجکاو شده بودم از اخلاق و طرز برخورد
عبدالحسین بپرسم. پرسیدم. گفت: «عمو، نمی دونی شوهرت چقدر دقیق و حساسه.»
«چطور؟»
گفت: «وقتی رسیدیم جبهه، یک اورکت به ما داد، دیروز که
178
می خواستم بیام مرخصی، همون اورکت رو گرفت و داد به بسیجی هاي دیگه!»
چشمهام گرد شد.معمولاً لباسی را که به رزمنده ها می دادند، بعد از مدتی استفاده کردن، مال خودشان می
شد.تعجبم از این بود که چرا اورکت را از پدرش گرفته!»
چند روز بعد، خود عبدالحسین آمد مرخصی. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: «آخه اورکت هم یک چیزي هست که
بدي به پیرمرد و بعد ازش بگیري؟»
خندید و گفت: «معلوم نیست بابام برات چی گفته.»
ازش خواستم جریان را بگوید. گفت:
جبهه که رسیدیم هوا سرد بود. ملاحظه سن و سال بابا را کردم و یک اورکت نو به اش دادم که بپوشد.من تو اتاقم
یک اورکت کهنه داشتم که چند جاش هم وصله خورده بود. دیدم اورکت خودش را گذاشت تو ساك و همان کهنه
را که مال من بود، برداشت. سه، چهار ماهی را که جبهه بود، با همان سر کرد.
وقتی می خواست بیاید مرخصی، اورکت نو را از تو ساکش در آورد و پوشید که سر و وضعش به اصطلاح «نونوار»
شود. به اش گفتم: «بابا، کجا ان شاءاالله؟»
گفت: «می رم روستا دیگه، مرخصی دادن.»
گفتم: «خوب اگه می خواین برین روستا، چرا همون اورکت کهنه رو نپوشیدین؟»
منظورم را نگرفت. خیره ام شده بود و لام تا کام حرف نمی زد. من هم رك و راست گفتم: «این اورکت نو رو در
بیارین و همون قبلی رو بپوشین.»
اولش اعتراض کرد که: «مگه مال خودم نیست؟»
گفتم: «اگه مال خودتون هست، باید از روز اول می پوشیدین.»...
بالاخره هم راضی اش کردم که هواي بیت المال را داشته باشد و اجر خودش را ضایع نکند.
عبدالحسین آخر حرفش، با خنده گفت: «خودم هم کمکش کردم تا اورکت را در بیاورد.»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
🌹 با ما همراه باشید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1297023018Cec154516f5