#داستان_امروز
«قصه ی غصه ی بی پایان...»
روزی که درتحصن مسجد بازار برای موضوع fatf, cft پدرو مادر شهید حدادیان به جمعمون پیوستند
مادرشهید خاطره شهادت پسرشون واوضاع روحی پس از اون رو برامون تعریف کردند
گفتند: تا قبل ازدیدار حضرت آقا یک فکر داشت وجودمون رو به آتش میکشید
میتونستم حدس بزنم
ولی پرسیدم: چی؟!
وتو دلم خدا خدا میکردم درد کهنه من نباشه
ولی بود ...
گفتند: اینکه محمدحسین چقدر زجر کشیده تا شهید شده؟
چقدر طول کشیده زیر شکنجه اون وحشیها جون بده ...
بند دلم پاره شد ...
گفتم: خب چطور بعد از دیدار حضرت آقا آروم شدید؟
گفتند: حضرت آقا وقتی متوجه این حال ما شدند جمله ای گفتند که دلمونو آروم کرد!
فرمودند:«تمام این افکاری که درباره شهادت فرزندتان در ذهن شما میگذرد،زمانش برای شهید بهاندازه افتادن از روی یک اسب است»
انگار خدا دنیارو بهم داده باشه پرسیدم: یعنی این جملشون شامل حال همه شهدای ترورهای شکنجه گران میشه؟!
گفتند:«نمیدونم فکر نمیکنم...»
و من ماندم و چشمهایی که به فرمانم نبود و داغی که ادامه دارد در لحظه لحظه زندگی و نفس نفس زدنم همراه با درد جانکاه گاه و بی گاه جای پنجه بکس روی پیشانی و قلب و پهلوی بابا که پایانی نخواهد داشت...
و من ماندم امید ”إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ”
✍م.طالبی دارستانی
#روایت_مرصاد
#اگر_اعدام_نمیشدند
@banooyetamadonsaz
https://twitter.com/mTalebid110/status/1287217749153009664?s=19